زنی ایستاده بر لبه دنیا | اعتماد


«آفرودیت» سومین رمان غزاله بزرگ‌زاده است که به تازگی ازسوی نشر روزگار منتشر شده است. از این نویسنده پیش‌تر سه کتاب شعر و یک مجموعه‌داستان نیز به چاپ رسیده بود. نسخه انگلیسی رمان اول این نویسنده با عنوان «Fear and Desire» ازسوی انتشارات لمبرت منتشر شده است.

خلاصه رمان آفرودیت»  غزاله بزرگ‌زاده

«آفرودیت» الهه‌ عشق در یونان باستان است و زنان آفرودیت، زنانی هستند عاشق زندگی، آنها شوروشوق زندگی دارند، انتخاب‌گر هستند و بسیار به ظاهر خود اهمیت می‌دهند. زنانِ آفرودیت، شاید زیبا نباشند... اما جذابند. آنها خالق هستند و خلاقیت دارند و از کسی تقلید نمی‌کنند، بلکه همیشه مورد تقلید واقع می‌شوند. مهم‌ترین خصوصیت زنانی که کهن‌الگوی آفرودیت دارند، «خودبیداری» است. در کهن‌الگوهای یونان، آفرودیت هم «خدای ازدواج» است و هم «ویران‌کننده‌ زندگی زناشویی»؛ به دلیل اینکه کهن‌الگوی آفرودیت همیشه کانون توجه بوده است، در اطراف او افراد بلاتکلیف زیادی وجود دارند!

رمان «آفرودیت» از این منظر و در ارتباط با این کهن‌الگو، رمانی اجتماعی است. غزاله بزرگ‌زاده در سومین رمان خود از سرگذشت پرپیچ‌وخم و اسرارآمیز زندگی دختری به نام «باران» را روایت کرده است. دختری کم‌سن‌وسال که از سال‌های اولیه عمر تا به این لحظه زندگی پرفرازونشیب خود را در ابهام و تاریکی سر می‌کند. باران در اوان کودکی پدر خود را به طرز مشکوکی از دست می‌دهد. بعد از آن اتفاقات و کابوس‌های شبانه مدام به سراغش می‌آیند. در میانه این کابوس‌ها و وحشت، ازدواج مادرش اضطراب او را بیشتر می‌کند. بعد از ازدواج مادر باران، او همراه مادربزرگ خود در خانه‌ای بزرگ مجبور به زندگی می‌شود. جدایی از مادر و تنهاماندن باران در خانه به خاطرِ به کمارفتن مادربزرگش، موجب تشدید حوادث و کابوس‌های دخترک می‌شود. کابوس‌ها و رنج‌هایی که گذشته را برای او زنده می‌کند. در رمان «آفرودیت» داستان در فصل‌های مختلف از زبان راوی‌های گوناگون و شخصیت‌های فرعی و اصلی روایت می‌شود؛ شخصیت‌هایی که در کشاکش روایت به نوبت به داستان وارد می‌شوند، داستان خود را روایت می‌کنند و به واسطه آن، یکی از گره‌هایی که به داستان افتاده است را باز می‌کنند و داستان را به جلو سوق می‌دهند و از راهی دیگر از روایت خارج می‌شوند: «با بدنی لرزان و لک‌لک‌کنان جلو رفتم، تا رسیدم به آخرین قدمی که برای اولین‌بار پرهیبی تنها را دیدم. سرتاپا خیس عرق بودم. درحالی‌که عرق از چهره‌ام می‌چکید، با بدنی لرزان و کله‌ای که به سختی بر بدنم بند بود، به دوروبر نگاه کردم. همه‌جا را همان درختان کاج و قطور، نارون و بید مجنون پر کرده بودند و شعله‌های مرتعش بر آنها سایه می‌انداختند. سرم را بالا گرفتم و شاخه‌های درهم‌تنیده درختان، بالای سرم سقفی درست کرده بودند و از فضای خالی میان شاخه‌ها آسمان را دیدم که سیاه و صاف بود و چند ستاره که گویی به من چشمک می‌زدند...»

داستان «آفرودیت» اگرچه در برخی قسمت‌های داستان دچار اطناب می‌شود و ریتم خوانش داستان رو به کندی می‌رود، اما کم‌کم با ورود به میانه و فصول پایانی، داستان رنگ‌وبویی دیگر می‌گیرد و به هیجان و جذابیتِ روایت افزوده می‌شود و خواننده را میخکوب می‌کند. با خواندن فصول اولیه داستان، این گمان می‌رود که با روایتی ساده روبه‌رو هستیم، اما با گذر از فصل‌های اولیه، کم‌کم گره‌های داستانی کورتر و موضوع پیچیده‌تر می‌شود و خواننده را به دنبال خود می‌کشد. اتفاقات پی‌درپی و پشت سر هم، منجر به روشن‌شدنِ ذهن خواننده در مسیر داستان می‌گردد. حقیقت همانند چاقویی بُرنده پرده آویخته روی واقعیات زندگی باران را می‌درد و هر آنچه تا آن لحظه در تاریکی‌ها مخفی مانده بود یا کتمان شده بود چون تیغه نوری بر زندگی باران می‌تابد و اطراف و واقعیت ذهنی شخصیت‌ها را نمایان می‌کند. در چند فصلی از داستان نیز گاهی ارواح در بیان گذشته ماجرا به گشایش معماهای زندگی باران کمک می‌کنند.

زمان عنصری زنده در «آفرودیت» جاری و ساری است؛ به بیانی دیگر، ثابت و یکسان نیست. «آفرودیت» زمانی سیال و روان دارد. مانند اتفاقاتی که گاهی در بین فصل‌های مختلف داستان واقع می‌شوند و مرز بین واقعیت و خیال آنها قابل تشخیص نیست. رمان پانصد صفحه‌ای «آفرودیت» در روایت خود خواننده را به دوران‌های مختلفی از تاریخ می‌برد و داستان از موقعیت زمانی و مکانی یکسان و ثابت برخوردار نیست. گاه در جایی از داستان تنها وسیله نقلیه دوچرخه است و مردم با آن به این طرف و آن طرف می‌روند، دخترها را در سنین هشت، نُه ‌سالگی به عقد مردان بیست‌ساله درمی‌آورند‌ و در جایی دیگر از داستان، موقعیت تاریخی تغییر می‌کند، زمان به سال‌های نزدیک می‌رسد، دخترها دور از خانواده و تنها در شهری غریب زندگی می‌کنند، سفر می‌روند و ماشین می‌رانند: «صدای کلاغ‌ها و بال‌ز‌دن پرندگان را که از روی شاخه‌ها بلند می‌شدند، می‌‌شنیدم، قارقار کلاغ‌ها بر شدتِ آن غروب رازآلود و مرموز می‌افزود. این صداها و صداهای مبهم دور و نزدیک و جرق‌جرق آتش در مغزم می‌پیچید و انعکاسش شدت می‌یافت. دهانم طعم گسی پیدا کرد، به طرف آتش چرخیدم. خانه هنوز می‌سوخت، به عروسک نگاه کردم، انگار چشمان عروسک شعله می‌کشید و شعله‌ای که جانم را می‌سوزاند. خانه مشتعل و عروسک دور و نزدیک می‌شدند. به طرف جعبه رفتم، عروسک را در جعبه گذاشتم، انگار وسایل جعبه عقب و جلو می‌رفتند، از جعبه بیرون می‌آمدند و دوباره سر جای‌شان در جعبه برمی‌گشتند.» در «آفرودیت» داستان در گردش به شهرهای مختلف ایران فراز و فرود می‌گیرد. در تهران، اصفهان و شمال کشور و... خواننده را به حال و هوا و پاره‌ای از فرهنگ‌های نقاط مختلف آشنا کرده و روبه‌رو می‌کند و همین، «آفرودیت» را پیوند با زیستِ زنِ ایرانی در دوره‌های مختلف به ویژه زنِ معاصر قرار داده است.

در پایان‌بندی رمان، نویسنده نتیجه‌گیری را به عهده خواننده گذاشته است. هنوز بسیاری از اتفاقات برای شخصیت اصلی ناپیدا و نامعلوم است و غزاله بزرگ‌زاده، او را در دودلی و بی‌تابی رها می‌کند و دفتر روایت را می‌بندد تا با خواننده در آن‌سوی متن، یعنی در بطنِ زندگی، به زیست خود ادامه دهد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...