مرجان صادقی | خبرآنلاین
واقعیت در زندگی شخصیتهای مجموعه داستان «شاید مرا دیده باشید با...» بهگونهای متفاوت دیده شده و مداخلهی عوامل خارجی تا حد زیادی این واقعیت را دستکاری کرده است؛ مخاطب در این کتاب شیوهی نگرش شخصیتها به جهان را مورد کندوکاو قرار میدهد گرچه فاصلهاش با این شیوهی نگرش را بهصورت نسبتاً یکنواختی حفظ میکند.
تمنای غمانگیز راوی در داستان «تالاب» برای پرنده بودن در رؤیایی تکرارشونده محور داستان است. این رؤیا در تمام زندگی راوی حضور دارد؛ در هستها و بایدهای زندگیاش این تمنای استحاله با مخاطب همراهی میکند. بررسی رابطهی راوی میان رؤیا و زندگی معمولیاش نشان میدهد این رابطه بسیار عمیقتر از رابطهی یک فرد رؤیاپرداز با رؤیاست. از طرفی جهان خیالیای که نویسنده در داستان تالاب ساخته رابطهی نزدیکی با پرواز دارد: «یک آزادیِ پویا از همهی بندها و محدودیتهای ایستای زندگی».
یک ماهی هست توی خوابهایم پرندهام؛ یک لکلک بزرگ. توی بیداری امّا مردی قدکوتاه. چهار پنج سالی است ازدواجکردهام؛ با دخترعمویم که میگفتند عقدمان در آسمانها بسته شده بیخبر از آنکه اختلافسلیقه، جنگودعوایمان را برای گذران زندگی، اجاره خانه، و چیچیهای بعدی روی زمین. ص ۱۱
ساختمان داستان تنها روی رؤیای تغییر در ماهیت راوی بنا نشده، بلکه میل دستیابی به جهانی خیالی است که راوی آن را به خود نزدیک میبیند. او با خریدن کُلاژ از یک پرنده و بعد یک تاکسیدرمی این خواست و آرزو را برای خود و جهان بیرون از خود مجسم میکند. همسرش با از بین بردن کلاژ و بعد تاکسیدرمی او را از آنچه رؤیا و خواستش است دور نگه میدارد یا سعی بر آن دارد که او را در زندگی معمول نگه دارد. نهایتاً راویِ فارغالبال با گرفتن پر پرندهای در مشت به خواب میرود.
مثل هاملت از خود می پرسم: «بودن یا نبودن»
عباس باباعلی، نویسنده مجموعه داستان «شاید مرا دیده باشید با...» این آمیزهی جدلی از شرححال زندگی معمولی یک مرد و رؤیای پرنده شدن را اینطور توضیح میدهد: شاید بتوانم مثل هاملت که از خود میپرسید: «بودن یا نبودن». برای من هم در عصر حاضر، گاهی تضاد بین زندگی روزمره و فلجکننده و بیرویا، در برابر آن زندگی و بودی که میتوانست برایمان میسر باشد عمده میشود. تضادی که در این روزها، آن را بیشتر از همیشه لمس میکنیم...
آنچه بین داستانهای مجموعه نه به معنای خط سیر، بلکه شاید به معنای سنت است این است که راویان داستانها حیات خود را در پیچیدگی روابط و قوانین زندگی چنان سامان دادهاند، تا در جستجوی تجاربی درخورِ استعدادهای خود باشند. در داستان «گیاه آدمک (بونسای)» محمد کیایی شاگرد دبیرستانی است که تابستانها در یک گلفروشی کار میکند. صاحبکارش او را به خاطر قدکوتاهش محمد بونسای صدا میکند.
زیر لب گفت: ویروس بونسای گرفته؛ ص ۱۰۰
چیزی که در کانون توجه داستان قرار دارد یک «رفتار» است. رفتار با گیاه بونسای، رفتار با قاسم مزاری دوست افغان محمد که آمدورفتش به گلخانه ممنوع است و رفتار با روای داستان، محمد، بهعنوان پادو یا شاگردی قدکوتاه که نباید خارج از دستورات صاحبکارش عمل کند.
نمیدانم صاحبکارها چرا فکر میکنند اگر پولدارند، اگر صاحبکار آدم هستند، صاحبفکر آدم هم هستند ص ۹۶
محمد داستانی را با همراهی قاسم که مدتی است از او بیخبر است، برای مجلهای نوشته و آن را با اسامی مستعار برای سردبیر مجلهای فرستاده. «موضوع» داستانی که محمد نوشته بیش از هر چیز زندگیای است که در تداخل با عامل خارجی دستکاری میشود. صاحبکارش بونسای را در تاریکی و کمآبی پرورش میدهد امّا محمد در ساعاتی که او نیست به آنها سر میزند، آبیاریشان میکند و زیر گلدانهایشان درز ایجاد میکند. نگاه منتقدانه و مداخلهگر در داستان بین محمد و صاحبکارش در جریان است. این مداخله در نحوهی رسیدگی به بونسای محوریت پیدا میکند و به بقیه زندگی راه مییابد.
به این نتیجه رسیدهایم که بهجای بونسای باید بگوییم «گیاه آدمک» چون این آدمها هستند که این درختها را ضعیف نگه میدارند و نمیگذارند طبیعی رشد کنند. ص ۹۵
این نحوهی ارائه منتقدانه، انتخاب درستی در مورد شرایط حاضر در داستان است: انتخاب پرورشدهندهی بونسای در تقابل با کلیت شکل زندگی؛ این نگاه موشکافانه جایی به کمال میرسد که احتمال پیوستن قاسم به طالبان وارد داستان میشود و خیلی زود این پرسش را در ذهن به وجود میآورد که غیاب قاسم که خود شاهد قطع انگشت جوهری دوستش توسط طالبان بوده، چه چیزی را در مورد بدنهی داستان پُر میکند. نویسنده اجزا پراکندهای را در داستان «گیاه آدمک (بونسای)» کنار هم قرار داده تا صورتبندیهای نظری از پیش موجود را دچار تردید کند.
نویسنده در مورد این همزیستی آگاهی و طبیعت اضافه کرد: جدا از بحث انتزاعی که در مورد این همزیستی میتوان داشت، شاید بتوانم بگویم از نظر تجربه زیستی خودِ من بهکرات و در مقاطع مختلف، شاهد عدم این همزیستی در لایههای مختلف ارتباطی بین انسانها باهم و انسان و طبیعت بوده و از آن رنجبردهام که از جمله تجسمات آن میتوانم به: وجود تشکلها و روابط ناسالم و مخرب بین انسانها، سودجویی و نگاه کوتهبینانه یا منفعتطلبانه در مواجهه با طبیعت و جامعه، درک نادرست از رابطه بین نسلی... نام ببرم؛ که متأسفانه برای هرکدام میتوان حتی در سطح کلان نمونههایی را نام برد. مثلاً یک نمونهی حی و حاضرش، فقدان آگاهی همزیستی بین نسلی است که متأسفانه در حال حاضر، در جامعه ما بهصورت بارز نمایان و مشکلساز شده است.
داستان «شاید مرا دیده باشید با دستهایی بلند...» هم دقت و هم ابهام بیشتری نسبت به داستانهای دیگر و البته کمتر از داستان «بختک» دارد. ریزهکاریهای مربوط به زندگی زینال زیاد نیستند امّا با مهارت انتخابشدهاند. فضا و هویت همگی مصروف زندگی پسریاند که در پرورشگاه بزرگ شده و موقع اعزام به خدمت سربازیاش فرار میکند. او دستهای بلندی دارد و این دستها برای زبالهگردی به کمکش میآیند. کمکم از سطلهای زباله ضایعاتی بیرون میآورد و با تعمیر آنها برای خود منبع درآمدی به وجود میآورد. تلاش راوی در این داستان برای به دست آوردن عکسی است که از پدرومادرش دارد و در پرورشگاه جا مانده. او تا نزدیکی پرورشگاه میرود امّا ترس گیر افتادن مانع از آن میشود که جلوتر برود. داستان ابهام را به مسئله هویت الصاق میکند. آنچنانکه در داستان «زیر بوتههای پاپیتال» هویت را در هنگام فراخوانده شدن تعاریف معمول، دچار تزلزل میکند. زینال اطلاعاتی در مورد پدر یا مادرش ندارد و وقتی دیگران به او میگویند که او هم مثل پدرش پلیس یا بادیگارد میشود، دچار حیرت و گیجی میشود چون نمیداند چه کسی این اطلاعات را به آنها داده. او مدام خود را در خاطراتش عقب میکشد تا لحظهی بازشناسی خود را فراخوانی کند. شدّت تنهایی راوی در داستانهای مجموعه وهمانگیز است. سقوط به گذشته یا رفتن بهسوی آینده مداوماً با عقبنشینی همراه است. در همهی داستانها گرچه شاید در بعضی با بیان و در موقعیتهای متفاوت، تنهایی موتیف است. چیزی که حتماً به ذهن مخاطب خطور خواهد کرد تنهاییِ راویان داستانها هستند که تبدیل به همبود یا تقارن با خاطرات میشود. چیزی که داستان نشان میدهد به نحوی ترسیم شده که مخاطب را مجاب کند تا این نکته را به رسمیت بشناسد که آن چیز دیگری که باعث این تنهایی شده، دیگر آنجا نیست. مخاطب نمیتواند به داستان وارد شود در عوض این داستان است که خاطرات را بیرون میکشد بهنحویکه میتوان گفت داستان از مخاطب فعالتر است. آنچنانکه در داستان «با پری در منفی دو» نیز احساس ناخودآگاه عمیقی از تنهایی راوی وجود دارد که حواس را به تقطیع و پرش عادت دهد و هرگونه ایستایی را منع کند.
عباس باباعلی در مورد ارتباط مضمونی داستانهای مجموعه میگوید: چیستی، چرایی، ... کیست که به این سؤالات نیندیشیده باشد؟... تنهایی، گمشدگی، گمکردهگی و... کیست که دچار این حالات و چالشها نشده باشد؟... با این حال شاید اشاره یا پر رنگ کردن مضمون داستان و به طبع آن ارتباط مضمونی داستانها، اگرچه برای خواننده یا منتقد داستانی نکتهی بارزی باشد، برای من نویسنده کمرنگ و گاه تااندازهای گمراهکننده است. چراکه هنگام نوشتن، نه مضمون، که جهان داستان و لذتی که در پس آن میبرم راهگشا هستند. با این حال اگر بخواهم به صورتی به ارتباط مضمونی داستانها بپردازم، خالی از لطف نمیبینم که اشارهای کنم به مثال طنزآمیز، تلخ و درعینحال، تکاندهندهای که چندی قبل در داستان یا نوشتهای خواندم. اینکه: «از میان تمام کسانی که در زندگیمان ملاقات میکنیم، کمتر از همه پدر و مادر خود را میشناسیم، چرا که آنها را نمیبینیم؛ دانش ما از آنها بسیار کم است و هر چه هست، چیزی جز خیالبافی محض نیست...» جدا از چیستی محتوی و منظور اصلی گویندهی مثال بالا و استفادهی عجیب از لفظ «ملاقات!» به مدد این مثال ساده، میتوانم بگویم انسان موجودی است با نادانستهها و پرسشهای بسیار، با دنیایی از احساسات، نیازها و چالشهای متفاوت که پیش روی خودش قرار داده یا قرار دادهاند یا بهواسطهی جوهرهاش قرارگرفته!... که هرکدام از این فضاها، میتواند دستمایه یا مضمون پنهان و آشکار یکی از روایتهای داستانی پیرامون او باشد.
داستان «بختک» از دل تداخلهای ناگهانی روایت، هندسهی سیال خلق میکند. راوی خود را با کف پاهای صاف معرفی میکند. فردی که به درد سربازی نمیخورد و بیماری بواسیر دارد. «بواسیر» هم مثل دست و پای دراز زینال در داستان «زیر بوتههای پاپیتال» یا دستشکستهای که احتمال قطع شدن دارد در داستان «ایستاده بودم کنار پدرم» بازتاب وضعیت سوژههای عینیتیافته در مناسبات انسانی و سپس شهریاند. استفاده از سوژههایی که با زمینهی یکنواخت داستان یکی و تبدیل به مولد ملال میشود. «منِ» ناقص یا ایراددار در داستانهای مجموعه به امری تکرارشونده تبدیل میشود تا به حالت ایستایی برسد. در داستان «بختک» نوعی احساس ضعف، نوعی جاکن شدن مدام شکل میگیرد. سوژه میکوشد تصویری ثابت از مجموعه مرارتهایی که به سرش آمده را عینی کند. تصاویر ارائهشده از شخصیتهای داستان مداوماً مخدوش میشود و دوباره به بازتعریف خود برمیگردد.
این یعنی دهنکجی به خودم که اگر بیاستم مثل آدمی میشوم که ایستاده دفنش کرده باشند. این هم یعنی دهنکجی به دیگران. دیگرانی که همیشه یا خوابیدهاند، یا نشستهاند و دارند سیگار یا قلیان میکشند یا زیر باری کمر خم کردهاند. ص ۳۶
گریز و با خود تنها شدن در کنار ضرباهنگ روزمرگی تلاش میکند داستان را با حرکت یکنواخت بازآفرینی کند. عباس باباعلی عمدتاً و بهطور مداوم این مضامین را قطعهقطعه میکند، و باز در ترکیبی نو پیوند میدهد او در مورد چینش نهایی داستانها و ارتباط معناییشان در این مجموعه افزود: چینش خاصی موردنظرم نبوده، جز اینکه این داستانها، داستان آدمهایی بوده که باهاشان در واقعیت یا خیال مواجه شده و از حضورشان لذت بردهام... بااینحال شاید دیده نشدن، یا نوع مواجهه این شخصیتها با زندگی یا واقعیتهای پیرامونشان، رگهای نامرئی بوده که باعث شده این داستانها در یک مجموعه قرار بگیرند... عامل دیگر شاید امور فنی بوده، چیزهایی شبیه حجم کتاب، داستانی که مجاز نشده، یا حذف شده... داستانی که جایش را پیشازاین در مجموعه دوم یا بعدی پیدا کرده...