قباد آذرآیین (۱۳۲۷- مسجدسلیمان) نزدیک به نیمقرن است که قلم میزند. اولین داستان او بهنام «باران» در سال ۱۳۴۶ در نشریه «بازار» رشت چاپ شد؛ آن موقعی که کلاس پنجم ادبی بوده است و اولین کتابش را هم نشر ققنوس در سال ۱۳۵۷ منتشر میکند: کتابی لاغر که یک داستان ۳۰صفحهای برای نوجوانان بوده: «پسری آنسوی پل». اما حضور حرفهای آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه هفتاد آغاز میشود: مجموعهداستان «حضور» و بعدها داستانها و رمانهای دیگری از جمله: «شراره بلند» (داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (تقدیرشده از سوی جایزه مهرگان ادب)، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقربها را زنده بگیر»، «از باران تا قافلهسالار» (گزیده چهلسال داستاننویسی قباد آذرآیین)، «من... مهتاب صبوری»، «داستان من نوشته شد» و مجموعهداستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» و بهدنبال آن رمان «فوران» که خودش نقطهعطف کارهایش برمیشمرد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «آرایش غیظان» نوشته قباد آذرآیین است.
...
داداش رحمان گلم! عمرا بتوانی حدس بزنی همین حالا، ظِل ظهر تابستان، کی زیر دست من روی صندلی آرایشگاه نشسته. نمیخواهد به مغزت فشار بیاوری داداش جانم، خودم میگویم: قاضی معصومی. باورت میشود؟ همان که پسران حاج علیاکبر اسماعیلی را یتیم و آواره کرد. همان که مامان مهری را توی جوانی داغدار و بیوه کرد. کاشکی سرمیکشیدی داخل و با چشمهای خودت میدیدی تا باورت میشد. من که خوابش را هم نمیدیدم بعد اینهمه سال، توی شهری فرسخها دور از شهر و دیارمان، چشمم به جمال جناب قاضی معصومی روشن بشود! فقط میتوانم بگویم مرگ او را اینجا کشانده داداش رحمان، اجل، اما چرا اینجا؟ میگویند قاتل برمیگردد به جایی که دستش به خون کسی آلوده شده، حاج علیاکبر اسماعیلی که خیلی دور، دور از اینجا، قربانی رای و قضاوت این قاضی شده بود.
تیغ تیز برهنه، توی دستم برق میزند. آنقدر تیز که با یک اشاره میتوانم سر یک گوسفند را بیندازم جلوی پایش! تیغ را جلوی جفت چشمهایش تیز کردهام. میخواستم تیزشدن تیغ را ببیند و صدایش را بشنود. وقتی داشتم این کار را میکردم، روشنای مهتابی بالای پیشخوان افتاده بود روی پهنای تیغ و برقش صورتم را روشن کرده بود؛ مثل روشنای هلال ماه شبی که برای آخرینبار پدرمان را دیدیم. میتوانم با یک اشاره لبه تیغ، راحتش بکنم، اما نه، هنور خیلی زود است. باید کمی باهاش موش و گربه بازی بکنم؛ دیدهای گربه پیش از نوش جان کردن موش اسیر، چهجور باهاش بازی میکند داداش گلم؟ چهجور دستش میاندازد؟ چنگش را باز میکند، موش را یک لحظه آزاد میکند، موش که فکر میکند جان بهدر برده، نیمهجان پا میگذارد به دو، گربه اجازه میدهد موش یککم دور بشود، بعد با یکخیز، خیمه میزند روی سروکلهاش، چنگ میزند میگیردش و دوباره حرکت از نو. این کار را آنقدر کش میدهد تا عرق موش بیچاره را دربیاورد، وقتی دیگر نا و نفسی برای موشه نمانده، با خیال راحت ترتیبش را میدهد.
تیغ برهنه را میگذارم لبه پیشخوان، درست دم دستش، دستش را که بسراند روی شیشه پیشخوان، تیغ توی مشتش جا خوش میکند. تلفن هم مثل یک لاکپشت سیاه، همانجا، روی پیشخوان است. یککم عجیب است؛ یادم میآید تلفن روی میز قاضی معصومی هم همین شکلی بود!
بازیام را شروع میکنم؛ مثل یک سلمانی که دارد کار هر روزهاش را انجام میدهد، پیشبند را دور گردنش گره میزنم، عمدا تنگ. به سیبک تیز گلویش که فشار میآید تکانی میخورد، دستش را بالا میآورد و با انگشتش پیشبند را پایین میکشد، بلند نفس میکشد و سرفه میکند. حالا قاضی موش توی تله غیظان اسماعیلی است. گره را شل میکنم - مشتم را باز میکنم، موش نفسی بکشد- میپرسم: «خوب شد آقا؟» نزدیک است بگویم خوب شد آقای قاضی؟ وقتی خم میشوم و پیشبند را روی سینه و پاهایش صاف میکنم، چشمهایم را میبندم، دندانهایم را روی هم فشار میدهم و بوی تنش را عمیق به سینه میکشم. نمیدانم چرا این کار را میکنم. دنبال بوی کی هستم توی عرق تن این قاضی پیر؟
دست دست میکنم. خرتوپرتهای روی پیشخوان را جابهجا میکنم. کارم را عمدا کش میدهم. عجلهای ندارم. میدانم تا غروب و شکستن تُک شرجی، تنابندهای گذارش این طرفها، توی این خیابان بنبست نمیافتد. حوصلهاش سررفته. روی صندلی راحت نیست. اما حرفی نمیزند. فقط چند بار دستش را از زیر پیشبند بیرون میآورد و ساعتش را نگاه میکند.
چند تار موی تُنُک سرش را رنگ کرده. خندهام میگیرد. همینطور که دستی به سرش میکشم، آرام، تلنگری به فرقش میزنم، میگویم: «در خدمتم جناب... فرمایش!»
دستش را بالا میآورد، میکشد روی سرش و میگوید: «ریش و قیچی دست شماست استاد!»
میخندد. پس قاضی معصومی هم میداند خنده چی هست!
بس است. بروم سراغ ادامه بازی؛ خم میشوم زیر گوشش آرام میگویم: «اسم بامسمایی دارید قاضی معصومی، اینو میدونستین؟»
یکه میخورد. سر بالا میکند و میگوید: «اشتباه گرفتید جوان، من چنین شخصی را نمیشناسم.»
حرف که میزند، بیشتر خودش را لو میدهد؛ صدا همان صدا است، همان صدای رعدآسایی که، از آن بالا، پشت میز شلوغ و پرهیبتش، توی دفتر درندشتش میپیچید. فقط کمی خشدار شده صدایش. باید عوارض پیری باشد.
یک قطره عرق راه گم کرده توی شیار پیشانیاش برق میزند. خم میشوم و زیر گوشش میگویم: «حتما میخوای بگی اسم حاج علیاکبر اسماعیلی هم اصلا به گوشت نخورده قاضی معصومی، ها؟»
حالا دارد زیرچشمی توی آینه نگاهم میکند. اگر گفتی دنبال چی میگردد داداش رحمان؟ دنبال کی؟ معصومی قاضی باهوشی است. شک ندارم دارد چهره تکتک آنهایی را که فرستاده بالای دار، به یاد میآورد، تا برسد به چهره دربوداغان روزهای آخر حاج علیاکبر اسماعیلی. کار سختی نیست. قاضی حالا دارد مرا توی آینه روبهرویش میبیند؛ حاج علیاکبر اسماعیلی را. من آن سالها، جوانی پدرمان بودم. این را همه میگفتند. یادت میآید داداش گلم؟
شک ندارم که دارد توی آینه چیزهایی میبیند، چون بدجوری سرجایش وول میخورد و بیقراری میکند. قاضی موش حالا افتاده تو تله غیظان گربه، داداش!
یکهو پیشبند را از روی پاهایش کنار میزند، زور میزند از جایش بلند بشود. دستم را فشار میدهم روی شانهاش و مینشانمش سر جایش. بیجسموجانتر از آن است که ظاهرش نشان میدهد: بتمرگ سرجات سگ قاضی!
بعدِ سالها همان صدا را میشنوم: «گفتم اشتباه گرفتید جوان، من چنین آدمی را نمیشناسم.»
هنوز نمیخواهد خودش را از تکوتا بیاندازد. همانجور لفظ قلم و معصومیوار حرف میزند.
دو تیکه روشن است و دکان یخِ یخ، اما من حالا میتوانم قطرههای عرق را که دارند بیشتر و بیشتر تویِ شیارهای پیشانی بلند قاضی معصومی راه میکشند بشمارم: یک، دو، سه... سرگردان و بیمقصد.
چند قدم ازش دور میشوم، میروم کرکره پشت در را میکشم. در را از تو قفل میکنم. تیغ تیز برهنه جلوی دستش است. چرا کاری نمیکند؟ میبینم که دست چپش را از زیر بال پیشبند میآورد بیرون و میسراند طرف تلفن؛ یک، دو، سه... نمیگذارم شماره چهارم را بگیرد. تند خودم را میرسانم، گوشی را از دستش میقاپم، دندانقروچه میکنم و بیهوا با پشت دست میخوابانم توی صورتش. نه نباید این کار را میکردم. بازی من با این موش عرقکرده، هنوز تمام نشده. لبخند میزنم و میگویم: «شما زحمت نکشید جناب قاضی. شماره تونو بفرمایید بنده با کمال میل براتون میگیرم!»
صندلیاش را میچرخانم طرف خودم و مینشینم روبهرویش. نگاهش را از من میدزدد.
میگویم: «حالا که تو لالمونی گرفتی، من حرف میزنم پیرهسگ! همه چیز رو یادت میارم. حاج علیاکبر اسماعیلی پدر ما بود، سگ قاضی! تو با رای و قضاوت نامردانهت اونو فرستادی بالای دار. تو من و داداشم را یتیم کردی، تو مادرمان را بیوه و عمری سیاهپوش کردی پیرهسگ! میدونستی که حاج علیاکبر اسماعیلی بیگناهه. به من نگاه کن سگ قاضی! چرا لال شدی؟ یادت میاد اون سالها چه شلتاقی میکردی؟ اسمت لرزه میانداخت به تن یک شهر. همه خداخدا میکردند پروندهشون نیاد زیر دست تو قاضی معصومی، معصومی، هوم! هر غلطی میخواستی میکردی. راستی چقدر مایه تیله گرفتی یه قاتلو آزاد کردی و یه بیگناه از همهجا بیخبرو فرستادی بالای دار، سگ قاضی؟ راستی یادم رفت بپرسم، تو اینجا چه میکنی پیرهسگ؟ دنبال کی میگردی؟ کی را گم کردهای؟ کی از دستت جان سالم بهدر برده، سگ هار؟! اینجا آخر خطه قاضی! اینجا من حکم صادر میکنم. متاسفانه تو زنده از این چاردیواری پا نمیگذاری بیرون سگ قاضی!»
یک قطره درشت عرق، از شیارهای پیشانی قاضی معصومی میچکد جلوی پایش. صدای افتادنش را میشنوم؛ مثل کناررفتن و افتادن چارپایه زیر پای پدرمان. چرا این تصویر جلوی چشمم جان میگیرد داداش گلم؟ من که آن ساعت لعنتی آنجا نبودم.
دکان لحظهای تاریک میشود. سایه کسی میافتد پشت کرکره. بعد، کسی، با انگشت، آرام به شیشه در ضربه میزند. معصومی گوش تیز میکند، جان میگیرد و رو به در، بلند داد میکشد. از جا میپرم، با یک دست جلوی دهانش را میگیرم و با دست دیگر میافتم به جانش. موش بدجوری توی تله گیر افتاده. زیر ضربههای من به خودش میپیچد؛ حالا دارم دستوپازدن پدرمان را، جانکندنش را آن بالا میبینم.
یکهو از نا و نفس و تقلا میافتد، سرش خم میشود روی سینهاش. من هم به نفسنفس افتادهام. ولو میشوم روی صندلیام. خودم را میسُرانم کنار قاضی معصومی. دستم را میگذارم زیر چانهاش. صورتش را میآورم بالا. توی صورتش نگاه میکنم؛ سیاهی چشمهایش پس رفته. کف غلیظی از گوشه دهانش شره میکند روی پیشبند. دستم را که از زیر چانهاش برمیدارم، سرش ولو میشود روی سینهاش، مثل یک دیوار خیس.
نگاهم میافتاد به برق تیغ روی لبه پیشخوان. هنوز کارم، کار یک سلمانی، با مشتریاش، تمام نشده. صورتش را پُرِ کف میکنم، دست چپم را زیر چانهاش میگیرم، تیغ را برمیدارم و آرام صورت مشتریام را دوبار میتراشم. حواسم هست که یک وقت تیغ صورتش را نخراشد. با حوله صورتش را خشک میکنم. چند تار موی مردهاش را شانه میکنم یک طرف سرش، چشمهایش هنوز باز است. صورتش را میگیرم طرف آینه و میگویم: «فرمایش دیگهای ندارید قربان؟»
توی دلم میگویم: «دستمزدم هم سگخور، قاضی!»
پیشبند را از دورگردنش باز میکنم. حالا باید از روی صندلی بیارمش پایین. چقدر سنگین شده! -سنگینی تن و بدن تمام کسانی که نامردانه فرستاده بالای دار- دراز به دراز میخوابانمش کف دکان. دوتیکه را میبرم روی درجه آخر. در دکان را بازمیکنم و میزنم بیرون. وقتی دارم در دکان را میبندم، برمیگردم و نگاهش میکنم. طاقباز، با چشمهای دریده رو به سقف دراز کشیده.
داداش رحمان گلم! کار من با قاضی معصومی تمام شده. میدانم اگر اینجا بودی رایم را میزدی. مثل مامان مهری که تا نفسهای آخرش هم سفارش میکرد واگذارش کنیم به خدا.
میبخشی داداش رحمان، میبخشی مامان مهری. من باید این کار را میکردم. قاضی معصومی با پای خودش آمده بود بمیرد. اجل آورده بودش اینجا. حلالم کنید!