24
ستاره‌شناسان به روز دراز / همی زآسمان بازجستند راز
موبدان و اخترشناسان به کار نشستند و طالع زال و رودابه را دیدند و چون روزی دراز گذشت، شادان و خندان به‌سوی سام پهلوان آمدند و به یل پهلوان مژده دادند که از این دو تن فرزندی دلاور زاده خواهد شد که جهانی را فرمان‌بردار و نگاهبان خواهد بود؛ خاستگاه ایران‌ستیزان و بداندیشان را از این بوم‌وبر خواهد کند و سر تورانیان را به بند خواهد کشید، دشمنان ایرانشهر را سخت کیفر خواهد داد و نام پهلوان و پهلوانی را در جهان به نام خود بلندآوازه خواهد کرد، چنان یلی شود که نامش را نه در ایران که در روم و هند نیز بر نگین انگشتری یلان و شهان بنویسند.

سیندخت و سام

سام چون این سخنان شنید شاد و خشنود شد و به اخترشناسان و موبدان درهم و دینار داد. سپس پیک فرزند را فراخواند و وی را گفت: به فرزند شیرافکنم بگوی هرچند چنین خواسته‌ای را از تو نمی‌پسندیدم لیک چون با تو پیمان بسته‌ام که هیچ خواهش تو را بی‌پاسخ نمانم پس به خوشنودی تو خوشنودم؛ اما باید از شاهنشاه فرمان این کار را بگیرم، پس امشب از کارزار به درگاه شهریار خواهم شتافت تا رای او را باز جویم.

میان زال و رودابه زنی شیرین‌سخن و دانا واسطه بود که پیام آن دو دلداده را به هم می‌رساند. وقتی فرستاده‌ی سام پهلوان به زال رسید؛ زال آن زن را خواست تا مژده‌ی رضایت پدر خود را به رودابه دهد. زن به‌سوی رودابه شد و پیام زال را رسانید؛ رودابه خرسند و شاد شد و زن را پیشکش‌ها و خلعت‌ها و سیم و زر داد و دستور داد تا زن درود او را به پهلوان رساند.

چون زن از ایوان رودابه خارج شد چشم سیندخت (مادر رودابه) به وی افتاد بر او بدگمان شد و او را پرسیدن گرفت که کیستی و اینجا چه می‌کنی؟ زن از جان خود ترسید و گفت من زنی بی‌آزارم جامه و گوهر به خانه‌ی مهتران برای فروش می‌برم؛ دختر شاه کابل از من پیرایه‌ای گران‌بها خواسته بود نزد ایشان آن بردم و اکنون باز می‌گردم. سیندخت بدگمانی‌اش مرتفع نشد و زن را جست؛ جامه و انگشتر رودابه را با او دید و شناخت، زن را سخت بکوفت و به ایوان رودابه با خشم درآمد و گفت: ای فرزند این چه شیوه است که پیش گرفته‌ای! تمام عمر بر تو مهر ورزدیم و هر آرزو داشتی برای تو برآورده نمودم و تو اکنون از من راز پنهان می‌کنی؟! این زن کیست؟ به چه مقصود سوی تو می‌آید؟ انگشتری برای کدام مرد فرستاده‌ای؟ تو از نژاد شاهانی از تو زیباروتر نیست چرا در اندیشه‌ی نام خود نیستی؟ چرا مادر را به غم می‌نشانی؟

رودابه چون این سخنان شنید سربه‌زیر انداخت و اشک از دیده بر رخسار ریخت و گفت: ای گران‌مایه مادر، پایبند مهر زال زرم! آن زمان که از زابل به کابل درآمد فریفته‌ی دلیری و بزرگی او شدم بی او آرام ندارم پس با یکدگر نشستیم و پیمان بستیم؛ اما سخن جز به داد و آئین نگفتیم؛ زال مرا به همسری خواست فرستاده‌ای نزد پدرش سام پهلوان فرستاد پدرش در اول رضایت نداد؛ اما سرانجام هم‌رای فرزند شد. این زن مژده‌ی شادمانی آورده بود و انگشتر را به شکرانه‌ی این مژده برای زال می‌فرستادم. سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند و ساکت شد؛ سرانجام گفت: فرزند این کار کاری حکیمانه و خردمندانه نیست. زال دلیری بزرگ و نامدار پهلوانی است او فرزند سام، بزرگ پهلوان ایران است که از خاندان نریمان دلاور است، بزرگ و بخشنده و خردمند است اگر بر او دل داده‌ای بر تو گناهی نیست؛ اما شاهنشاه ایران اگر این راز بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل و کابلستان را با خاک یکسان خواهد کرد چرا که میان خاندان فریدون و ضحاک کینه‌ی دیرین پابرجاست؛ پس بهتر آن است که از این اندیشه بگذری و بر آنچه نشدنی است دل‌خوش مداری؛ آنگاه سیندخت زن چاره‌گر را نواخت و او را روانه ساخت و از او خواست تا این راز را پوشیده دارد. رودابه را تیمار کرد و خود آزرده و گریان به بستر رفت.

شب‌هنگام که مهراب به کاخ بازگشت همسرش سیندخت را پژمرده و غمناک دید؛ علت غم و اندوه همسر را پرسید. سیندخت لب به سخن گشود که از کار روزگار دلم خون است. این کاخ آباد این سپاه آراسته این دوستان یکدل این شادی و رامش آیا تا کی برای ما خواهد ماند؟ نهالی به صد رنج می‌کاریم و تازه به بار می‌نشیند تا دمی به زیرش می‌خواهی آسوده باشی طوفانی از خاک می‌آید و دست ما را تهی می‌کند از آن همه آرزو و امید. این اندیشه خاطرم را پریشان نموده زیرا می‌بینم هیچ‌چیز پایدار نیست و نمی‌دانم فرجام ما چیست. مهراب از این سخن در شگفتی شد و گفت آری شیوه‌ی روزگار چنین است. پیش از ما نیز آنان را که کاخ و دستگاه بود همین راه را رفتند؛ زیرا جهان سرای پایدار نیست یکی می‌آید و دیگری می‌رود با تقدیر پیکار ممکن نیست؛ اما این سخن تازه نیست! چه شد که امشب در این اندیشه افتادی؟ سیندخت سربه‌زیر انداخت اشک از دو دیده‌اش روان شد و گفت: به اشاره سخن گفتم تا راز خود بر تو نگشایم؛ اما باید به تو بگویم؛ زال بر راه رودابه هزار دام گسترده و دل دخترمان را در گروی مهر خود کشیده. دیگر رودابه جز با زال آرام ندارد هرچه پندش دادم سودی نداشت تنها سخن از مهر زال می‌گوید!

مهراب چون این سخنان شنید از جایش به‌تندی برخاست و دست بر شمشیر خود برد و لرزان فریاد برآورد: رودابه ننگ و نام نمی‌شناسد که نهانی با کسی هم‌پیمان می‌شود و آبروی خاندان ما را بر باد می‌دهد؟! ای‌کاش این دختر را روزی که زائیده شد می‌کشتم، اکنون خون او را خواهم ریخت و خود را از این پستی نجات خواهم داد! سیندخت بر دامن شوهر افتاد که ای مهراب اندکی آرام باش و سخن بشنو پس از آن هرچه خواهی بکن؛ اما خون بی‌گناه نریز.
چو این دید سیندخت برپای جست / کمر کرد بر گردگاهش دو دست

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...