ترجمه بهار سرلک | اعتماد


مایا آنجلو
[Maya Angelou] شاعر و نویسنده‌ امریکایی بود که برای نگارش «می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند» و اشعار و مجموعه مقالاتش مورد تحسین و تمجید منتقدان و جشنواره‌های ادبی قرار گرفت. او که چهارم آوریل 1928 در سنت لوییس ایالت میزوری به دنیا آمد، نویسنده و فعال حقوق مدنی برای کتاب شرح حال «می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند» (1969) سمت و سوی دیگری به تاریخ ادبیات داد و عنوان نخستین کتاب پرفروش غیرداستانی اثر نویسنده زن آفریقایی- امریکایی را به نام خود ثبت کرد. سال 1971 مجموعه شعری با عنوان «پیش از اینکه بمیرم فقط یک لیوان آب خنک به من بده» را منتشر کرد که به فهرست نامزدهای پولیتزر راه پیدا کرد. بعدتر شعر «روی ضربان صبح» را نوشت که به یکی از مشهورترین آثار او بدل شد؛ او این شعر را در مراسم تحلیف ریاست‌جمهوری بیل کلینتون در سال 1993 خواند. آنجلو فقط شاعر و نویسنده نبود، او در بازیگری، فیلمنامه‌نویسی، نمایشنامه‌نویسی، کارگردانی و حرکات موزون هم تبحر داشت.
در ادامه گفت‌وگوی جورج پلیمپتون را با مایا آنجلو که پاییز 1990 در مجله پاریس ریویو منتشر شد، می‌خوانید:


 مایا آنجلو Maya Angelou

قبلا به من گفته بودی روی تخت‌خوابی مرتب دراز می‌کشی و بطری نوشیدنی، واژه‌نامه، فرهنگ جامع راجِی، دفتر یادداشت، زیرسیگاری و انجیل در کنارت، مشغول نوشتن می‌شوی. کارکرد انجیل چیست؟

زبان همه تفسیرها، ترجمه‌ها، تورات عبری و انجیل مسیحیان دارای آهنگ است، شگفت‌آور است. انجیل را برای خودم می‌خوانم؛ هر ترجمه‌ای [از انجیل]، هر نسخه‌ای را با صدای بلند می‌خوانم فقط برای اینکه زبان را بشنوم، ریتمش را بشنوم و به خودم یادآور شوم زبان انگلیسی چقدر زیباست. گرچه به هفت یا هشت زبان حرف می‌زنم اما انگلیسی زیباترین زبان‌هاست. از پس هر کاری برمی‌آید.

برای الهام گرفتن و بهتر کردن قلمت، انجیل می‌خوانی؟

برای ملودی‌اش. همچنین برای محتوایش. دارم سعی می‌کنم مسیحی باشم و این حرفه‌ای جدی است. مثل این است که سعی داشته باشی یهودی خوبی باشی، مسلمان خوبی باشی، یک پیرو خوب آیین بودیسم، یک پیرو خوب آیین شینتو، یک زرتشت خوب، یک دوست خوب، معشوقی خوب، مادری خوب، رفیقی خوب_ [همه اینها] حرفه‌ای جدی هستند. کاری نیست که بگویی آه تمامش کردم. کل روز انجامش دادم. حقیقت این است که تمام طول روز سعی می‌کنی انجامش دهی، سعی می‌کنی ‍‍[خوب] باشی و بعد اگر شب رک‌وراست باشی و کمی جسارت به خرج دهی به خودت نگاهی بیندازی و بگویی: «هوم. فقط هشتادوشش بار خرابش کردم. بد نیست. » سعی دارم مسیحی باشم و انجیل کمکم می‌کند به خودم یادآور شوم هدفم چیست.

آیا این ملودی را به نثرت انتقال می‌دهی؟ فکر می‌کنی طنین نثرت بتواند نثر نسخه انجیل کینگ جیمز را در ذهن خواننده تداعی کند؟

می‌خواهم بشنوم انگلیسی چه صدایی دارد؛ ادنا سنت وینسنت میلی چطور انگلیسی را می‌شنید. می‌خواهم انگلیسی را بشنوم پس آن را بلند می‌خوانم. نه به این معنی که بتوانم آن را تقلید کنم. برای اینکه یادآور شوم انگلیسی چه زبان باشکوهی است. بعد، سعی می‌کنم خاص باشم و حتی مبدع. کمی شبیه به خواندن جرارد منلی هاپکینز یا پاول لارنس دانبار یا جیمز ولدون جانسون است.

وقتی انجیل خستگی‌ات را گرفت، چطور روز کاری‌ات را شروع می‌کنی؟

در هر شهری که تا به حال زندگی کرده‌ام، در هتلی اتاق گرفتم. اتاق هتل را برای چند ماهی اجاره می‌کنم، ساعت شش صبح خانه‌ام را ترک می‌کنم و سعی می‌کنم در ساعت شش و سی دقیقه در محل کارم باشم. برای نوشتن، روی تخت دراز می‌کشم. اصلا اجازه نمی‌دهم خدمه هتل ملحفه‌های تخت را عوض کنند چون من اصلا آنجا نمی‌خوابم. تا ساعت 12:30 یا 1:30 عصر می‌مانم بعد به خانه می‌روم و سعی می‌کنم نفس بکشم؛ حدود ساعت پنج به کارم نگاه می‌کنم؛ میز شامی می‌چینم، میزی مناسب، آرام و شامی دوست‌داشتنی می‌خورم و بعد صبح روز بعد می‌روم سر کار. گاهی وقتی به اتاقم در هتل می‌روم یادداشتی روی زمین می‌بینم که روی آن نوشته شده «خانم آنجلوی عزیز، اجازه بدهید ملحفه‌ها را عوض کنیم. فکر می‌کنیم بو گرفته‌اند.» اما فقط به آنها اجازه می‌دهم بیایند و سطل کاغذ باطله‌ها را خالی کنند. اصرار دارم همه تابلوها را از روی دیوار بردارند. نمی‌خواهم چیزی روی دیوار باشد.

به اتاقم در هتل می‌روم و انگار که تمامی عقایدم به حالت تعلیق درآمده‌اند. هیچ‌چیز توجهم را جلب نمی‌کند. نه [تصویر] دختر شیرفروش، نه گلدان گلی، هیچ چیز. فقط می‌خواهم «احساس کنم» و بعد وقتی شروع به کار کنم به خاطر می‌آورم. چیزی خواهم خواند، شاید «مزامیر» را، شاید، دوباره، چیزی از آقای دانبار، جیمز ولدون جانسون می‌خوانم و به خاطر می‌آورم زبان چقدر زیباست و چقدر منعطف است و چقدر خودش را منطبق می‌کند. اگر آن را هل بدهی می‌گوید: «باشه.» این را به خاطر می‌آورم و شروع به نوشتن می‌کنم. ناتانیل هاتورن می‌گوید: «خوانش ساده منجر به سخت‌نویسی می‌شود.» سعی می‌کنم زبان را تا آن سطحی هل بدهم که از صفحه بیرون بپرد. باید ساده به نظر برسد اما برای من یک عمر می‌گذرد تا به آن نگاهی ساده داشته باشم. البته منتقدهایی هم هستند- معمولا منتقدان نیویورکی- که می‌گویند خب، مایا آنجلو کتابی منتشر کرده است و البته که خوب هم هست اما در نهایت او یک نویسنده ذاتی است. اینها کسانی هستند که دلم می‌خواهد یقه‌شان را بگیرم چون یک عمر طول کشید تا من آواز خواندن را یاد بگیرم. من زبانم را بهتر کرده‌ام.

در عصری مثل امروز، به حضار نگاه می‌کنم، اگر باید این عصر را از زاویه دید خودم بنویسم، صندلی‌های فندقی‌رنگ مخملی زهواردررفته را می‌بینم‌ و رنگ رفته‌ روی پشتی‌ها که پشت آدم‌ها آن را برده و برای همین به نارنجی کمرنگ تبدیل شده است، بعد رنگ‌های زیبای چهره افراد، سفید، صورتی- سفید، سفید، گندمی و قهوه‌ای و آفتاب‌سوخته- من باید به همه اینها نگاه کنم، به همه این چهره‌ها و نوع نشستن‌شان. وقتی بعد از چهار یا پنج ساعت نوشتنم تمام شود، ممکن است مثل این باشد که من موشی هستم که روی پادری نشسته است. همین. [شبیه به] گربه نیستم. اما به بازی با آن و جلب‌توجهش ادامه می‌دهم و می‌گویم: «عاشقتم. بیا. عاشقتم.» دو یا سه هفته طول می‌کشد تا آن چیزی را که حالا می‌بینم توصیف کنم.

چه زمانی متوجه می‌شوی این چیزی است که می‌خواهی؟

می‌دانم چه وقت بهترین کار را می‌توانم انجام دهم. شاید بهترینِ موجود نباشد. شاید نویسنده‌ای دیگر بهتر بنویسد. اما می‌دانم چه وقت بهترین را می‌توانم انجام دهم. می‌دانم یکی از بهترین‌های هنری که نویسنده می‌تواند آن را بسط و گسترش دهد هنر گفتن این است: «نه. نه، کارم تمام شده. خداحافظ. » و دست از نوشتن بکشد. نمی‌خواهم تا سر حد بی‌طاقتی بنویسم. نمی‌خواهم مداوم بنویسم. این کار را نمی‌کنم.

چقدر اصلاح کردن دخیل است؟

صبح‌ها می‌نویسم و اواسط روز به خانه برمی‌گردم و حمام می‌کنم چون نوشتن، همانطور که می‌دانید، کار سختی است بنابراین باید دو بار خودت را بشویی. بعد بیرون می‌روم و خرید می‌کنم- من یک آشپز حرفه‌ای هستم- و وانمود می‌کنم یک آدم معمولی هستم. نقشم را عادی بازی می‌کنم؛ «صبح بخیر! خوبم، متشکرم. شما خوب هستید؟» بعد به خانه می‌روم. برای خودم شام آماده می‌کنم و اگر مهمان داشته باشم، شمع روشن می‌کنم و موسیقی دلنشینی می‌گذارم و از این جور کارها. بعد وقتی که کارم با ظرف‌ها تمام شد آنچه را صبح نوشته‌ام می‌خوانم و همیشه اگر 9 صفحه نوشته باشم شاید بتوانم دوونیم یا سه صفحه از آن را نگه دارم. این زمان، بی‌رحم‌ترین زمانی است که می‌شناسید، واقعا تایید می‌کنی که این نوشته‌ها به درد نمی‌خورند و آنها را حذف می‌کنی. وقتی شاید پنجاه صفحه از آن را تمام کردم و خواندم- پنجاه صفحه قابل قبول- یعنی کارم آنقدرها هم بد نیست.

من از سال 1967 با یک ویراستار کار کرده‌ام. بارها در این سال‌ها به من گفته یا از من خواسته است که «چرا به جای دو نقطه از نقطه ویرگول استفاده می‌کنی؟» و در این سال‌ها بارها به او چنین جمله‌هایی را گفته‌ام: «دیگر با تو حرف نمی‌زنم. خداحافظ برای همیشه. تمام شد. خیلی ازت ممنونم و من می‌روم. » بعد آن نوشته را می‌خوانم و به پیشنهادهایش فکر می‌کنم. برای او تلگرافی می‌فرستم و در آن می‌گویم: «باشه، حق با توست. حالا که چی؟ هرگز دوباره حرفش را هم نزن. اگر زدی هرگز با تو حرف نخواهم زد.» حدود دو سال پیش مهمان او و همسرش در همپتونز بودم. من انتهای میز ناهارخوری‌ای نشسته بودم که برای چهارده نفر غذا روی میز بود. اواخر شام به کسی گفتم در این سال‌ها برای او تلگراف‌هایی فرستادم. او از آن طرف میز گفت: «من همه آنها را نگه داشته‌ام! بی‌رحم!» اما ویرایش، ویرایش نوشته خود، قبل از اینکه ویراستار آن را ببیند یکی از مهم‌ترین عوامل است.

پنج کتاب خودنگاره پی‌درپی به ترتیب منتشر شدند. وقتی نوشتن «می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند» را شروع کردید، می‌دانستید این داستان نقطه شروعی برای شما خواهد بود؟ تقریبا خط به خط آن در جلد دوم کارکرد داشته است.

می‌دانستم اما حقیقتا قصدش را نداشتم. فکر می‌کردم می‌خواهم «پرنده در قفس» را بنویسم و همین یکی خواهد بود و به نمایشنامه‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی برای تلویزیون بازمی‌گردم. خودنگاره بدجور اغواکننده است؛ خارق‌العاده است. زمانی که خودم را مشغولش کردم متوجه شدم سنتی را پی می‌گیرم که فردریک داگلاس آن را پایه‌گذاری کرده است؛ در روایت‌های برده‌داری که راوی اول شخص مفرد درباره اول شخص جمع صحبت می‌کند، من او به معنای «ما» است و چه مسوولیتی! سعی در کار با چنین قالبی، سبک خودنگاره، تغییر آن، بزرگ‌تر کردن آن، غنی و بهتر کردن و ظرفیتی‌ بیشتر در قرن بیستم دارد که چالش بزرگی برای من بود. الان پنج جلد را نوشته‌ام و واقعا امیدوارم- کارهایی که باید در بسیاری از دانشگاه‌ها و کالج‌های امریکا تدریس شود- مردم کار من را بخوانند. بهترین تعریفی که از من شد وقتی بود که مردم در خیابان یا در فرودگاه‌ سمتم می‌آیند و می‌گویند: «خانم آنجلو، پارسال از روی کتاب‌های شما داستانی نوشتم و واقعا می‌خواهم بگویم آنها را خواندم... همین. » اینکه آدمی سفیدپوست یا سیاهپوست، زن یا مرد اینقدر جدی، بی‌نقص تحت تاثیر کتاب‌ها قرار بگیرد که احساس کند آن داستان من است. من این را گفتم. پیش‌بینی‌اش را نکرده بودم. این بهترین تمجید از من است. در ابتدا انتظارش را نداشتم که بخواهم با این سبک ادامه بدهم. فکر می‌کردم می‌خواهم کتابی کوچک بنویسم و خوب خواهد بود بعد به شعر بازمی‌گردم، [یا] موسیقی کوتاهی می‌سازم.

درباره پیدایش کتاب نخست بگویید. کدام افراد در شکل دادن این جملات که از صفحات بیرون می‌پریدند به شما کمک می‌کردند؟

آه خب، آنها سال‌ها قبل از اینکه من بخواهم بنویسم، وقتی خیلی جوان بودم، شروع کردند. کشیش سیاهپوست امریکایی را دوست داشتم. آهنگ لحن و ایماژ خیلی قوی و تقریبا ناممکن را دوست داشتم. وقتی خیلی جوان بودم، کشیش کلیسای من در آرکانزاس از عبارت‌های اینچنینی استفاده می‌کرد: «خدا قدم می‌زد، خورشید روی شانه‌های او می‌تابید، ماه کف دست او آشیانه کرده بود. » منظورم این است که عاشق این جملات بودم و عاشق شاعران سیاهپوست و عاشق شکسپیر، ادگار آلن پو و از متیو آرنولد هم خیلی خوشم می‌آمد هنوز هم خوشم می‌آید. سال‌ها سکوت کرده بودم، می‌خواندم و به حافظه می‌سپردم و همه آنهایی که تاثیری شگرف روی من گذاشتند را به حافظه می‌سپردم... در نخستین کتابم و حتی در آخرین کتابم.

سکوت؟

وقتی خیلی جوان بودم مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفتم. به برادرم اسم این فرد را گفتم. طی چند روز این مرد کشته شد. در ذهن کودکانه من- هفت و خرده‌ای سال داشتم- فکر می‌کردم صدای من او را کشته است. بنابراین پنج سالی از حرف زدن دست کشیدم. البته درباره این اتفاق در «پرنده در قفس» نوشتم.

چه زمانی تصمیم گرفتید نویسنده شوید؟ لحظه‌ای بود که ناگهان بگویید: «این کاری است که آرزو داشتم باقی عمرم انجام دهم؟»

خب من فیلمنامه سریالی تلویزیونی‌ را برای شبکه PBS نوشتم و داشتم به کالیفرنیا می‌رفتم. فکر می‌کردم شاعر و نمایشنامه‌نویس هستم. این کاری بود که قصد داشتم باقی عمرم انجام بدهم یا دلال معاملات ملکی سرشناسی باشم. شاید مثل این باشد که با آوردن نام او می‌خواهم خودنمایی کنم اما دفعه اول جیمز بالدوین بود که من را یک شب با خود به مهمانی شام با جولز و جودی فایفر برد. این سه نفر سخنورهای قهاری هستند. آنها داستان‌های خود را تعریف می‌کردند و من می‌باید برای ایفای نقشم می‌کوشیدم. من هم می‌باید خودم را در جایگاه داستان‌سرایی قرار می‌دادم. خب، روز بعد جودی فایفر به باب لومیس، ویراستاری در انتشارات Random House زنگ زد و پیشنهاد کرد می‌تواند من را برای نوشتن زندگینامه استخدام کند، او چیزهایی در چنته دارد. پس او به من زنگ زد و گفتم: «نه، تحت هیچ شرایطی قبول نمی‌کنم. قطعا چنین کارهایی را انجام نمی‌دهم. » بنابراین به کالیفرنیا رفتم تا این سریال را که درباره فرهنگ سیاهپوستان آفریقایی- امریکایی بود، تولید کنیم. آنجا که بودم لومیس حدودا سه بار با من تماس گرفت. هر بار جوابم نه بود. بعد او با جیمز بالدوین صحبت کرد. جیمی به او ترفندی را یاد داد که همیشه در مورد من جواب می‌دهد؛ گرچه من از گفتنش مفتخر نیستم. دفعه بعد که او زنگ زد، گفت: «خب، خانم آنجلو. دیگر مزاحم‌تان نمی‌شوم. مثل این است که برای نوشتن این کتاب تلاشی نمی‌کنید چون نوشتن زندگینامه ادبی تقریبا غیرممکن است. » گفتم: «درباره چی حرف می‌زنید؟ انجامش می‌دهم.» اصلا از وجود چنین دکمه‌ای که با فشار دادنش من درجا پرتاب می‌شوم، خوشحال و خرسند نیستم.

برای هر کدام از کتاب‌های‌تان درون‌مایه غالبی را انتخاب می‌کنید؟

سعی می‌کنم زمان‌ها را در زندگی‌ام به خاطر بیاورم، وقایعی که در آنها درو‌نمایه غالب بی‌رحمی یا مهربانی، بخشندگی، حسادت، شادی یا نشاط... شاید چهار واقعه از دوره‌ای که قصد نوشتنش را دارم، باشد. بعد آنی را که به بهترین شکل برای ابزار من مناسب بود، انتخاب می‌کردم و می‌توانم با توسل به آن درام بنویسم و به ملودرام نزدیک نشوم.

برای مخاطب خاصی می‌نوشتید؟

ابتدا فکر می‌کردم اگر کتابی برای دخترهای سیاهپوست بنویسم خیلی خوب خواهد شد چون دخترهای سیاهپوست کتاب‌های انگشت‌شماری برای خواندن دارند؛ دخترهایی که می‌گفتند همین‌طوری باید بزرگ شوند. بعد می‌دانید، فکر کردم بهتر است این گروه را بزرگ‌تر کنم، گروهی که هدفم بود. تصمیم به نوشتن برای پسرهای سیاهپوست گرفتم و بعد دخترهای سفیدپوست و بعد پسران‌شان.

اما چیزی که سعی داشتم به خاطر بسپارم، مهارتم بود. مهارت چیزی بود که برایش تلاش کردم؛ سعی می‌کردم هنرم کنترل را در دست بگیرد- اگر خیلی اغراق‌آمیز و عجیب به نظر نمی‌آید- انگیزش را پذیرفتم و تمام تلاشم را کردم تا کنترل مهارتم را در دست بگیرم. اگر احساس افسردگی می‌کردم و کنترلم را از دست می‌دادم، به خواننده فکر می‌کردم. اما این اتفاق خیلی نادر بود- فکر کردن درباره خواننده وقتی که کارت در جریان قرار دارد.

بنابراین وقتی در اتاق آن هتل می‌نشینی و نوشتن را شروع می‌کنی، خواننده خاصی در ذهن نداری. این خواننده خودت هستی.

خودم هستم... و خواننده من. حتما دروغگو هستم، دورو یا یک احمقم- هیچ‌کدام از اینها نیستم- اگر بگویم برای خواننده نمی‌نویسم. برای او می‌نویسم. اما برای خواننده‌ای که می‌شنود، کسی که روی نوشته من فکر خواهد کرد، فراتر از آنچه من در ظاهر گفته‌ام می‌رود. بنابراین برای خودم و آن خواننده‌ای که وظیفه خود را انجام می‌دهد. در غرب آفریقا، غنا عبارتی مصطلح است که به آن «گفتار عمیق» می‌گویند. برای مثال ضرب‌المثلی هست که می‌گوید: «مشکل سارق این نیست که چطور سوت پاسبان را بدزدد بلکه کجا آن را بدمد. » حالا، در رویارویی با آن، فرد آن را می‌فهمد. اما وقتی حقیقتا به آن فکر می‌کنید، شما را عمیق‌تر می‌کند. در غرب آفریقا به آن «گفتار عمیق» می‌گویند. دوست دارم فکر کنم «گفتار عمیق» نوشته‌ام. وقتی نوشته من را می‌خوانی باید قادر به گفتن «آه، این زیباست» باشی. این دوست داشتنی است. خوب است. شاید چیز دیگری هم باشد؟ بهتر است دوباره بخوانی.

سال‌ها پیش کتابی به نام «دن کاسمورو» از نویسنده‌ای به نام ماشادو د آسیس خواندم. ماشادو د آسیس نویسنده اهل امریکای جنوبی بود- از پدری سیاهپوست و مادری پرتغالی- در سال 1865 می‌نوشت. فکر کردم کتاب، اثر خوبی است. بعد برگشتم و کتاب را خواندم و گفتم: «هووم. نفهمیده بودم همه اینها در این کتاب هست.» بعد دوباره و دوباره کتاب را خواندم و به این نتیجه رسیدم که آنچه ماشادو د آسیس انجام داده در واقع یک حقه است؛ او من را به ساحلی هدایت کرده بود که در آن غروب خورشید را ببینم و من آن غروب را با لذت تماشا کردم. وقتی برگشتم تا به آن ساحل بروم، فهمیدم جریان آب تا سر من می‌رسد. این زمان وقتی بود که تصمیم به نوشتن گرفتم. می‌نویسم تا خواننده بگوید: «این داستان چقدر خوب است. آه پسر، خیلی زیباست. بگذار دوباره بخوانمش. » فکر می‌کنم به همین خاطر است که «پرنده در قفس» چاپ بیست‌ویکمش را در جلد سخت و چاپ بیست‌ونهم در جلد کاغذی را پشت‌سر می‌گذارد. همه کتاب‌هایم هنوز در حال چاپ هستند، هم جلد گالینگور و همچنین کاغذی، چرا که مردم به عقب بازمی‌گردند و می‌گویند: «بگذارید این را بخوانم. آیا او واقعا این حرف را زده است؟»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...