انسان چگونه آزاد نیست | شرق


کریستف کلمب مأموریت داشت تا راهی به شرق پیدا کند، اما تصادفا از غرب سر درآورد. او با قشونی مجهز رهسپار سرزمین‌های ناشناخته شده بود و انتظار داشت با مردمانی جنگجو و خشن روبه‌رو شود، اما این‌طور نشد و در عوض با مردمی صلح‌جو مواجه شد که حتی سلاحی برای دفاع از خود نداشتند. کریستف کلمب در یادداشت‌های خود درباره مردمان سرزمین بکر می‌نویسد: «اسلحه در دست ندارند و با اسلحه آشنا نیستند، چون به آنها شمشیر نشان دادم... از روی ندانستگی خود را بریدند».1

تاریخ امیدبخش نوع بشر»[Humankind : a hopeful history] نوشته روتگر برگمان [Rutger Bregman]

کمی بعدتر وقتی بیشتر با مردمان ساحل باهاما جایی که تازه کشف کرده آشنا می‌شود، به همان اندازه متعجب‌تر می‌شود، چون «وقتی چیزی را که دارند می‌خواهی، هرگز پاسخ منفی نمی‌دهند، برعکس حاضرند با هرکس شریک شوند».2 آنچه کریستف کلمب متوجه نمی‌شد، بی‌تفاوتی آن مردمان به مسئله مهم «مالکیت» بود، مالکیتی که توسط مردمان سرزمین کریستف کلمب «مقدس» شمرده می‌شد.

اما گویا کار از جایی خراب می‌شود، از اینکه از کجا خراب می‌شود نمی‌توان با صراحت چیزی گفت، چون برداشت‌ها متفاوت است. بعضی آن را به پایان عصر یخبندان نسبت می‌دهند، به هنگامی که مهاجرت‌های بیشتری شکل می‌گیرد و همین‌طور به منابعی که با زیادشدن جمعیت کم می‌شود و بعدها در مقیاسی گسترده‌تر به جنگ‌هایی که هر بار به بهانه‌ای در اصل به خاطر کشورگشایی و سرمایه‌هایی جنگ‌طلبان طلب می‌کردند نسبت می‌دهند، اما روسو می‌گوید خرابی‌ از جایی دیگر آغاز شده است، از موقعی که شخص حصاری به دور قطعه‌ای زمین می‌کشد و می‌گوید «این مال من است... همه چیز اینجا خراب شد».3

به نظر روسو ظهور مالکیت خصوصی در همان حال بانی عصری نو در تاریخ بشریت شده بود، از آن زمان «یک درصد حکمرانی بر 99 درصد را آغاز کردند و چرب‌زبانان از فرمانده به ژنرال و از رئیس قبیله به پادشاه تبدیل شدند. روزهای آزادی و برابری و برادری تمام شده بود».4

بعدها کلمات روسو که می‌گفت انسان آزاد متولد شده ولی در همه‌جا به زنجیر کشیده شده است، در نیمه قرن هجدهم همچون صفیری خروشان به صدا درآمد و اروپای در آستانه انقلاب فرانسه -1789- را دربر گرفت. ایده روسو آزادی بود اما آزادی از نظرش جز رهایی* چیز دیگری نبود، رهایی از قید و بند زنجیرهایی که «مالکیت» بر دست و پای او بسته بود و او را در موقعیتی نابرابر قرار داده بود، در حالی که تمامی انسان‌ها به هنگام تولد با یکدیگر برابر بودند. بدین‌سان حقوق انسان طبیعی یعنی انسان آزاد که گویا طبیعت بی‌هیچ چشمداشتی به او ارزانی داشته به طرز آمرانه‌ای نقض می‌شود و انسان طبیعی ناگهان با وحشت و تعجب درمی‌یابد که بیشتر از قبل اسیر حقوقی تصنعی -ساخته بشر- شده که در نهایت او را در بند یا به طور دقیق‌تر «چهارمیخ» کرده است. بعدها روسو انسان را، آن انسان طبیعی را که حاضر بود دیگران را شریک زندگی خود کند، وارد جریانی به نام تاریخ می‌کند، تاریخی که گویا با «مالکیت» عده‌ای معدود از مسیر واقعی‌اش دور شده است.

این تنها روسو نبود که درباره «وضع طبیعی» انسان ایده‌هایی مهم مطرح کرده بود، ایده‌پرداز دیگری به همان اندازه مهم به نام توماس هابز (1679-1588) نیز بود که موارد دیگری مطرح کرد که درست نقطه مقابل روسو بود. این دو هرگز با هم ملاقات نکردند، وقتی روسو به دنیا آمد از مرگ هابز سی‌وسه سال می‌گذشت، اما این دو از همان ابتدا تاکنون در نبردی دائمی با یکدیگر بودند‌. تقریبا هیچ بحث مدنی و طبیعی درباره جامعه بشری، انسان، دولت و... به فکرمان نمی‌آید، مگر به نحوی ذیل تقابل میان هابز و روسو قرار داشته باشد. نقطه شروع تأمل درباره انسان و سرشت او بود، در یک گوشه هابز بود، «بدبینی که می‌خواست به شرارت سرشت بشر باور داشته باشیم. مردی که می‌گفت فقط جامعه مدنی می‌تواند ما را از غرایز پست‌مان نجات دهد. در گوشه دیگر روسو است: مردی که اعلام کرد که ته قلب‌مان همگی نیک هستیم: روسو باور داشت که تمدن نه‌تنها نجات ما نیست، بلکه همان چیزی است که ما را به نابودی می‌کشد».5

به‌رغم اختلافات غیرقابل حل هابز و روسو که تبعات گسترده آن تاکنون هم ادامه دارد، گاه اشتراک نظری هم میانشان وجود داشت، از جمله اینکه هابز نیز مانند روسو بر این باور بود که گویا انسان اولیه آزاد بوده، اما آزادی او آن چیزی است که هابز به آن «آزادی فجیع» نام داده بود، یعنی آزادی انسانِ تنها، فقیر، ناخوشایند و خشن که دوره آزادی‌اش بسیار کوتاه بود، زیرا در توحش و بی‌رحمی ناشی از «جنگ همه بر علیه همه» خیلی زود نابود می‌شد، بنابراین لازم بود چاره‌ای اندیشیده شود و آن چاره «قرارداد اجتماعی» بود که انسان از حقوق خود و در رأس آن از آزادی خود صرف‌نظر کند و آن را به صورت یک‌طرفه و یک‌جا در اختیار شری لازم به نام «لویاتان»** قرار دهد تا لویاتان به‌واسطه قدرت افسانه‌ای‌اش بتواند امنیت لازم را برای انسان‌های تنها و هراسان به وجود ‌آورد.

ایده‌ها در خود باقی نمی‌مانند و جهان را تغییر می‌دهند. انقلاب فرانسه تا حدودی زیاد متأثر از ایده برابری روسو بود و واقع‌گرایی محافظه‌کاری متأثر از آرای هابز. «انسان آزاد» آن‌طور که روسو بر آن تأکید می‌کرد در حقیقت خیالی رمانتیک بود، چون آدمی پیش از تولد آزاد نبوده، کودکی که اولین گریه‌اش را در لحظه ورود به جهان سر می‌دهد آزاد نیست، چون پیشاپیش وارث شرایطی است که به او رسیده است. جامعه قبل از فرد وجود دارد و همواره نابرابری مادی را با خود به همراه می‌آورد. از طرفی دیگر آزادی فرد در جهان هابزی به طور یک‌طرفه در اختیار دولت -لویاتان- قرار می‌گیرد تا در عوض امنیت او تأمین شود.

بدین‌سان حقوق انسان طبیعی یعنی انسان آزاد که گویا طبیعت به او ارزانی داشته است، ناگزیر و به طرز آمرانه‌ای در چارچوب فرمالیسم قانون گنجانیده می‌شود که همچون سدی در برابر کسانی قرار می‌گیرد که می‌کوشند ‌آزادی را احیا کنند، یعنی از آزادی واقعی برای همه سخن به میان آورند. در این صورت همان قانون، آنان را در بورژوازی مترقی فرانسه به گیوتین و در بورژوازی محافظه‌کار انگلستان به چوبه دار می‌سپرد.

به نظر می‌رسد حقوق طبیعی،‌آزادی، عدالت و مواردی مشابه چیزهایی‌اند که نمی‌توان سخن نهایی را درباره‌اش بر زبان آورد. شاید این موضوع یادآور سخنان سیاست‌مدار چینی در دهه 1970 باشد که در پاسخ به پرسشی درباره انقلاب سال 1789 فرانسه گفته بود که هنوز برای گفتن کمی زود است.

پی‌نوشت‌ها:

* تلقی روسو از آزادی بیشتر به رهایی نزدیک است، رهایی از هر آنچه آزادی اولیه او را نقض می‌کند.
** «لویاتان» هیولایی عظیم‌الجثه است که بنا بر باور افسانه‌ای مثل و مانند ندارد و بر هر چیزی قاهر است. او در عین حال نمادی از شَرّ است.
1، 2، 3، 4، 5. «آدمی یک تاریخ نویدبخش»، روتخر برخمان، مزدا موحد

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...