به احترام زندگی | آرمان ملی


کتاب «یتیمان بزرگسال» [Non vi lascerò orfani] داستانی درباره از دست‌دادن است که همه‌چیزش با یک عکس شروع می‌شود؛ عکس دسته‌جمعی خانوادگی که نگارنده نیز در آن غایب است و هنوز متولد نشده: «اینجا سال 1951 است، در باغچه خانه پدربزرگ و مادربزرگ در روستای قلعه سان پیئترو... من ده‌‌سال بعد از این عکس به دنیا می‌آیم.» و این آغازی است برای روایت زندگی، روایتی از یک زندگی خانوادگی که با جزییات تمام روایت می‌شود، روایتی که از بودن‌ها و نبودن‌ها و فقدان سخن می‌گوید.

داریا بینیاردی [Daria Bignardi] روزنامه‌نگار و برنامه‌ساز ایتالیایی است؛ او چند روز پس از مرگ مادرش مقاله‌ای با عنوان «یتیمان بزرگسال» در یکی از هفته‌نامه‌های ایتالیایی منتشر می‌کند تا با تعریف‌کردن چند خاطره از مادرش نوشته‌ای به او تقدیم کند. این مقاله آنقدر مورد توجه قرار می‌گیرد که باعث می‌شود داریا به نوشتن خاطراتش ادامه دهد و آن را تبدیل به کتاب کند. کتاب حاضر، درواقع سرگذشت‌نامه‌ای خودنوشت از این‌ روزنامه‌نگار ایتالیایی است که در آن درباره روزگار پس از مادرش نوشته ‌است.

کتاب عنوانی هوشمندانه دارد و شاید تا مخاطب کتاب را نخوانده نفهمد که این عنوان چقدر دقیق انتخاب شده، است؛ کتابی که از جنس مرهم است، مرهمی برای زخمی دردناک که شاید با نوشتن درباره آن نگارنده بتواند تسلی خاطر پیدا کند و قدری آرام شود. خواندن کتابی از این جنس مضمون، دل می‌خواهد؛ دلی که اگر داغدار باشد و در حال‌وهوای از دست‌دادن، می‌تواند با خوانش آن‌هم در غم راوی شریک شود و هم، درد و همدردی برای التیام غم خود پیدا کند.

کتاب نقبی به گذشته می‌زند؛ گذشته‌ای که درعین‌حال که می‌تواند در جزییات با زندگی شخصی سایرین، متفاوت باشد، اما در موقعیت انسانی مضمونش، مشترک‌ است. هنر نویسنده در وفاداری‌اش به مضمون داستانش است؛ داستانی که چه واقعیت داشته ‌باشد و چه نداشته ‌باشد. هیچ ‌‌اهمیتی ندارد و مهم باورپذیری آن است که به‌درستی در داستان زندگی‌اش درآمده است.

توصیفی که راوی از خانه خالی از حضور مادر می‌کند تامل‌برانگیز است و عمیق: «قبل از اینکه با دیگران وارد خانه خالی شدم، دلم می‌خواست آن اطراف چرخی بزن. می‌خواستم پا جای قدم‌های روزانه مامان بگذارم، صحنه‌هایی را که او هرروز می‌دیده ببینم، هوایی را که تنفس می‌کرده وارد ریه‌هایم کنم، درواقع می‌خواستم او را کمی بیشتر کنار خودم داشته ‌باشم. راهی را برای قدم‌زدن انتخاب‌کردم که او هر روز برای رسیدن به کافه و نوشیدن کاپوچینو طی می‌کرد.»

روایتی که او از این جای پاهای حضور مادر می‌دهد هم تسکین‌دهنده است و هم تداعی‌کننده روزهای‌ رفته و تصویری قیاس‌آمیزی که او از تفاوت حضور مرگ در بیست‌سالگی و چهل‌سالگی می‌دهد درخور توجه ‌است: « ازدست‌دادن والدین در چهل‌سالگی بسیار دردناک‌تر از بیست‌سالگی است. در بیست‌سالگی برایت مثل شکنجه ‌است، اما هنوز در مسابقه‌ای و باید بدوی. در چهل‌سالگی اما دردی است که ساکت نمی‌شود. دیگر تصمیم‌گیری برای پیش آنها رفتن و به‌شان سرزدن مفهوم ندارد. دیگر نمی‌توانی هدیه‌ای بخری، کارت‌پستالی بفرستی یا حتی با تماس تلفنی در ساعت غیرمعمول غافلگیرشان کنی. دیگر نمی‌توانی هیچ‌کس را به این سادگی شاد کنی. با هیچ‌کس نمی‌توانی خودت‌ باشی.»

و این کتاب حکایت خودت‌بودن است و اشتراک خلوتی که تجربه‌اش دردناک‌ است، اما باید همچون زمستانی آن‌ را، از سر گذراند. داستان خاطره‌انگیز است؛ جایی‌که راوی از سیاهپوشی در مراسم خاکسپاری سخن می‌گوید؛ جایی‌که به احترام آن عزیز از دست‌رفته و دوست‌نداشتن سیاهپوشی او تصمیم گرفته‌اند سیاه نپوشند: «سیاه رنگی بود که مامان دوست ‌نداشت.» و مراسمی درخور نگاه مادر برگزار می‌شود؛ طبق آن چیزی‌که او دوست‌ داشته و این احترام به زندگی را نشانگر است تا مرگ و هدف را نشانه - زندگی است و احترام به آن: «حالا که فکر می‌کنم می‌بینم مراسم خاکسپاری مامان همانطور بود که همیشه برای خودم آرزو می‌کنم. نکند خاکسپاری که همیشه آرزویش را داشتم نه برای خودم که برای برگزاری مراسمی درخور شأن مامان بوده؟»

توصیفی که نویسنده از حال راوی بعد از یک ماه از درگذشت مادرش می‌کند به غایت درخشان است: «تا یک ماه حال کسانی را داشتم که تازه عاشق شده‌اند؛ فقط به یک نفر می‌توانستم فکر کنم و ستایشش کنم، درعین‌حال نمی‌توانستم غذا بخورم و نمی‌توانستم بخوابم. دلتنگی‌ام انگار جنبه فیزیکی داشت، مثل اینکه دست یا پایم را قطع کرده ‌باشند و بخشی از وجودم ناپدید شده‌ باشد.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...