شغال | احمد غلامی

08 اردیبهشت 1395



حسن پشت میز ننشسته بود که گفت: «مردم از گشنگی خدا.» حیدر قهوه‌چی گفت: «چیزی از ظهر نرفته.» حسن گفت: «انگار یه هیولا تو شکممه، هر چی می‌دم پایین اون می‌خوره!» قهوه‌چی گفت: «خسته نمی‌شی این‌قد می‌خوری؟» خندید و گفت: «فکم درد می‌گیره اما سیر نمی‌شم.» فری کج که یک پایش لنگ می‌زد با قفس قناری‌اش داخل شد، قفس را گذاشت روی میز و گفت: «بی‌خود که بهش نمی‌گن حسن گشنه!» حسن خوشش نیامد، گفت: «حیف که خدا تو رو زده وگرنه می‌زدم از جات بلند نشی!» فری کج گفت: «کم‌جنبه» احمد شکارچی آمد. لندرورش دم در بود. تا نشست گفت: «فری کج چرا دمقی؟» قهوه‌چی دلیلش را گفت. احمد شکارچی بالابودِ فری کج درآمد و گفت: «یه شغال تو منطقه ما بود که سیرمونی نداشت.» فری کج سگرمه‌هایش باز شد و زیرچشمی حسن گشنه را پایید و گفت: «شغال؟» احمد شکارچی گفت: «آره هر شب می‌زد به مرغدونی اهالی و مرغ و خروسا رو می‌برد لاکردار». قهوه‌چی آبگوشت را گذاشت جلو حسن گشنه و گفت: «بِپا نسوزی، داغه!»

حسن گشنه با دو تکه نان سنگک لبه‌های دیزی را گرفت و آن را خم کرد توی کاسه رویی و گفت: «خداییش مرغ و خروس اهلی یه طعم دیگه داره.» نان را ترید کرد توی کاسه و با قاشق تندتند هم زد و اولین لقمه را که گذاشت تو دهنش گفت: «آخیش داشتم می‌مردم.» فری کج گفت: «شغاله چی شد؟» احمد شکارچی گفت: «واسه‌ش دام گذاشتن. تا زد به مرغدونی با تور گرفتنش!» هوشنگ‌ هِری که تازه چرتش پاره شده بود گفت: «عروشی کی بود؟» کسی محلش نداد. همه می‌دانستند تور شکار را با تور عروسی اشتباه گرفته است. قهوه‌چی استکان چای را گذاشت جلوش. او دست کرد توی جیب پیراهنش و حبی‌ تریاک بیرون آورد و انداخت توی نعلبکی پر از چای و رامَش کرد تا حل شد، بعد آن را ریخت توی استکان و چای را سر کشید و گفت: «شما چه می‌دونین آدم چیه، فلسفه آدم گشنه چیه؟» باز کسی اعتنا نکرد. هوشنگ هِری فلسفه خوانده بود. فری کج گفت: «پدر شغاله رو درمی‌آوردین، آتیشش می‌زدین!» احمد شکارچی گفت: «توی تور دست و پا می‌زد، کشون‌کشون بردیمش توی طویله حبسش کردیم!» فری کج گفت: «لاکردار!» معلوم نبود با کی بود. قفس قناری‌اش را تو بغل گرفت و گفت: «کسی قناری منو ببره آتیشش می‌زنم!» حسن گشنه گفت: «یه روز خودم کبابش می‌کنم.» فری کج، خم شد روی قفس و گفت: «ببند گاله رو.» حسن گشنه با کف‌گرگی خیز برداشت طرفش ولی نزد. قهوه‌چی گفت: «آروم بگیرین بابا، ببینیم شغاله چی شد...»

احمد شکارچی گفت: «شب تا صبح زوزه می‌کشید و انگار که جن رفته باشه تو تنش، خودشو به در و دیوار می‌زد.» حسن گشنه گفت: «بیچاره گشنه‌ش بوده.» احمد شکارچی گفت: «نه بابا هرچی بهش می‌دادن، نمی‌خورد. انگار بو برده بود کارش تمومه!» حسن گشنه گفت: «یعنی مردم بهش غذا دادن؟» احمد شکارچی گفت: «مش اسحاق از نورگیر طویله یه مرغ ریقو انداخت پایین ولی شغاله انگار نه انگار یه مرغ جلوش داره می‌رقصه.» هوشنگ هِری گفت: «بوی مرگ داداش! بوی مرگ که به دماغ آدم بخوره همه‌چی واسه‌ش زهر می‌شه!» همه برگشتند طرفش و منتظر بودند باز حرف بزند. گفت: «تو بند ما یه آدمی بود که معلوم نبود اعدامیه یا ابدی. قبل از اینکه حکمش بیاد همه‌ رو عاصی کرده بود. هی می‌خورد. غذا که کم میومد پس‌مونده بقیه رو می‌خورد. یه دکتر تو بندمون بود، می‌گفت آزارش ندین، خوردنش از هوله!» حسن گشنه گفت: «یعنی مال منم از هوله؟» کسی جوابش را نداد. هوشنگ هِری گفت: «دکتر راس می‌گفت. وقتی حکم اعدامش اومد، دیگه لب به هیچی نزد. فقط تند و تند آب می‌خورد.» فری کج گفت: «شغاله چی شد؟» احمد شکارچی گفت: «زوزه‌هاش اَمون همه رو بریده بود. صبح رفتن کارشو تموم کنن اما شغاله نبود.» حسن گشنه گفت: «نبود؟! مرغه رو هم برده بود؟» احمد شکارچی گفت: «نه بابا مرغه سر جاش بود، به زمین نوک می‌زد.» فری کج گفت: «در رفته بود؟» هوشنگ هری گفت: «اعدامش کردن.» همه برگشتند طرفش. حسن گشنه گفت: «عجب آبگوشتی بود. من تا جون دارم فقط می‌خورم!» فری کج گفت: «من قناریمو آزاد نمی‌کنم.» هوشنگ هری نگاهی به قناری انداخت که گوشه‌ای کز کرده بود، گفت: «بوی مرگ شنیده!» قهوه‌چی گفت: «تموم کنین این مزخرفاتو». رادیو را روشن کرد. اخبار ساعت دو بود.

شرق

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...