[داستان کوتاه]
ترجمه محمود گودرزی

یک روز بعدازظهر، زنگ تفریح ساعت چهارم، مرا به گوشه‌ای از حیاط کشید. حالتی جدی داشت که به دلم هراس انداخت. چرا که میشوی بزرگ، پسری بود قوی پنجه و من به هیچ قیمت حاضر نبودم که او دشمنم باشد. با صدای دهاتی‌وار و نخراشیده‌اش به من گفت: «گوش کن، گوش کن، دوست داری عضو باشی؟»
مغرور و مسرور از اینکه در معیت میشوی بزرگ، کسی شده‌ام، پاسخ دادم: «بله».
آن وقت برایم توضیح داد که توطئه‌ای در کار است. اسراری را که با من در میان نهاد، احساس خوشی در من ایجاد کرد، احساسی که شاید تا به حال، دیگر به من دست نداده است. بالاخره وارد ماجراجویی‌های جنون‌آمیز زندگی می‌شدم، رازی داشتم که نهفته نگاه دارم و جنگی که بیاغازم. اندیشه‌ی خطری که به جان می‌خریدم، هول و هراس ناگفته‌ای در دلم می‌افکند و این هراس، نیمی از شادیهای سوزان نقش تازه‌ام را که همدستی در توطئه بود، شکل می‌داد.

از این رو، هنگامی که میشوی بزرگ سخن می‌گفت، من محو ستایش او در برابرش ایستاده بودم. او اندکی با پرخاش، مرا همچون سرباز تازه به خدمت درآمده‌ای که نتوان به او چندان اعتماد ورزید، با کارم آشنا کرد. گو اینکه رعشه‌ی ناشی از خرسندی و حالت سرخوشی پرشوری که بی‌شک در هنگام شنودن سخنانش داشتم؛ باعث گردید که در نهایت نظر مساعدتری نسبت به من پیدا کند.

در اثنایی که زنگ به صدا در می‌آمد و ما هر دو می‌رفتیم تا در ردیف خود جای گرفته و به کلاس برویم، آهسته به من گفت:
ـ قبول است، مگر نه؟ تو از مایی... ترس که به دلت نمی‌دهی؟ کسی را که لو نمی‌دهی؟
ـ اوه نه... خواهی دید... قسم می‌خورم.
رو در رو، چشمهای خاکستریش را در چشمهایم دوخت و با ابهت مردی بالغ و جا افتاده دوباره به من گفت:
ـ در غیر این صورت، می‌دانی که کتکت نمی‌زنم؛ اما همه جا می‌گویم که تو یک خائنی و دیگر هیچ کس با تو حرف نخواهد زد.

هنوز هم تأثیر شگرفی را که این تهدید بر من گذاشت، به یاد می‌آورم. تهدید میشو، به من شهامت زیادی داد. به خود گفتم: «والا اگر دو هزار بیت در گوشم بخوانند، من هیچ وقت به میشو خیانت نمی‌کنم».
بی‌صبرانه و در تب و تاب به انتظار وقت ناهار نشستم. قرار بود در غذاخوری مدرسه شورش به پا شود.

***

میشوی بزرگ اهل‌ وار1 بود. پدر دهقانش که مالک چند قطعه زمین بود، در سال 1851 و در قیامی که باعث آن کودتا بود، تفنگ به دست گرفته و جنگیده بود. او که در دشت اوشان2 مرده انگاشته و به حال خود رها شده بود، توانسته بود خود را پنهان کند. وقتی که دوباره سر و کله‌اش پیدا شد، کسی کاری به کارش نداشت؛ فقط، مقامات محل، ریش سفیدان و مستمری‌بگیران خرد و کلان، دیگر او را به نامی جز میشوی یاغی، صدا نکردند.

آن مرد یاغی، آن انسان درستکار و بی‌سواد، پسرش را به مدرسه آ... فرستاد. بی‌شک می‌خواست که فرزندش دانشمند شود تا نهضتی را به توفیق و پیروزی برساند که او خود، اسلحه در دست، نتوانسته بود از آن پاسداری کند. ما در مدرسه، کم و بیش از این ماجرا باخبر بودیم و همین باعث می‌شد که به همشاگردیمان همچون شخصی مخوف بنگریم.
وانگهی سن و سال میشو از ما خیلی بیشتر بود. سنش از هجده گذشته بود و با این حال، هنوز در کلاس چهارم بود. اما کسی زهره نداشت سر به سرش بگذارد. از آن آدمهای کله شق بود که به دشواری یاد می‌گیرند و گمانشان به هیچ راه نمی‌برد. اما اگر چیزی را می‌دانست، دانش او از آن چیز عمیق و همیشگی بود. در طول زنگهای تفریح، قوی و سرپنجه، انگار که او را به زخم تبر تراشیده باشند، ارباب‌وار حکمرانی می‌کرد. و با این همه، رأفت و شفقت او کرانه نداشت. جز یک بار هرگز او را خشمگین ندیدم. می‌خواست ناظمی را خفه کند که می‌‌گفت همه جمهوری‌خواهان دزد و جانی‌اند.‌ چیزی نمانده بود که میشوی بزرگ را اخراج کنند.
بعدها بود که با مرور یاد همشاگردی در خاطره‌هایم، توانستم رفتار مقتدر و ملایم او را درک کنم. بی‌تردید پدرش خیلی زود از او مردی ساخته بود.

***

میشو در مدرسه خوش بود و این کمترین تعجبی در ما نمی‌انگیخت. داخل مدرسه تنها یک شکنجه بود که او را می‌آزرد و او زهره‌ی گفتن آن را نداشت: "گرسنگی". میشوی بزرگ همواره گرسنه بود. به یاد ندارم که چنین اشتهایی دیده باشم. او که از کرامت نفس و مناعت‌طبع والایی برخوردار بود تا آنجا پیش می‌رفت که نقشهای پست و نازلی بازی می‌کرد و با خدعه و نیرنگ، لقمه نانی، ناهار یا عصرانه‌ای از ما می‌گرفت. او در فضای باز و در دامنه‌ی رشته کوه‌های مور3 بالیده بود و به همین جهت بیشتر از ما از غذای محقر مدرسه رنج می‌برد.

این مسئله یکی از موضوعات مهم محاورات ما در حیاط و در امتداد دیوار مدرسه بود، دیواری که ما را در باریک سایه‌ی خود محفوظ نگاه می‌داشت. ماها نازک نارنجی بودیم، به یاد می‌آورم که به ویژه ماهی روغنی با سس قرمز و نوعی لوبیا با سس سفید، آماج لعن و نفرین عموم شده بود. روزهایی که این دو غذا را داشتیم، زبان ما بند نمی‌آمد. میشوی بزرگ به پاس حرمت انسانی، همراه با ما نعره می‌کشید، گو اینکه هر شش وعده غذایی را که روی میزش بود به طیب خاطر فرو بلعیده بود.
میشوی بزرگ تنها از قلت خوراک گله داشت. قضا، گویی به قصد آزار و ایذاء وی، جایش را در انتهای میز و در کنار ناظم ــ جوان نحیف و نزاری که اجازه می‌داد در گردشها، سیگار بکشیم ـ قرار داده بود. طبق مقررات، معلم‌ها حق دو وعده غذا داشتند. از آن رو، هنگامی که نوبت صرف سوسیس‌ها می‌شد، بایستی میشوی بزرگ را می‌دیدی که از گوشه‌ی چشم، دو تکه سوسیسی را که کنار هم بر روی بشقاب ناظم کوتوله قرار داشت، نگاه می‌کرد.
یک روز به من گفت: "هیکل من دو برابر هیکل اوست و اوست که دو برابر من غذا می‌خورد. پس‌مانده نمی‌گذارد. اضافه هم ندارد!"

***

عزم سرکردگان بر آن بود که ما بالاخره می‌بایستی علیه ماهی روغنی با سس قرمز و لوبیا با سس سفید قیام کنیم. بانیان توطئه، البته سرگردگی قیام را به میشو تقدیم کردند. نقشه این آقایان ساده و دلیرانه بود. به زعم آنها تنها کافی بود که اعتصاب کرده، از صرف هر نوع خوراک امتناع ورزند تا اینکه مدیر به طور رسمی اعلام کند که برنامه غذایی معمول بهتر خواهد شد. مهر تأییدی که میشو بر این نقشه نهاد از زیباترین نشانه‌های ایثار و شجاعت است که می‌شناسم. او دلیر و باوقار چون رومی‌های باستانی که خود را فدای هدف عام می‌کردند، سرکردگی نهضت را پذیرفت.

فکرش را بکنید! انگار که تمام هم و غم او آن بود که دیگر اثری از ماهی روغنی و لوبیا نبیند! او تنها آرزوی یک چیز را داشت و آن هم غذای بیشتر و به قدر دلخواه بود. اکنون از او می‌خواستند که روزه هم بگیرد؛ گل بود به سبزه نیز آراسته شد. او برایم اعتراف کرد که آن فضیلت جمهوری‌خواهانه که پدرش به او آموخته بود، یعنی همبستگی و از خود گذشتن به سود جامعه، هرگز در او در بوته‌ی چنین‌ آزمایش دشواری قرار نگرفته بود.

شب هنگام، در غذاخوری مدرسه ـ آن روز، روز ماهی با سس قرمز بود ـ اعتصاب با یکپارچکی چشم‌گیری آغاز شد. تنها اجازه داشتیم نان بخوریم. خوراکیها سر می‌رسند، به آنها دست نمی‌زنیم، نان خشک خود را به نیش می‌کشیم و آن هم با وقار و بی‌کلام؛ بر خلاف عادت مالوف که آهسته سخن می‌گفتیم، لب از لب نمی‌گشاییم. فقط کوچکترها بودند که می‌خندیدند. میشوی بزرگ بی‌نظیر بود. آن شب اول، تا بدانجا پیش رفت که نان هم نخورد. دو آرنجش را روی میز گذاشته بود و ناظم کوتوله را که در کار بلعیدن بود، به دیده‌ی حقارت می‌نگریست.

اما ناظم، مدیر را صدا زد و او مثل برق و باد وارد غذاخوری شد و به عتاب ما را مورد خطاب قرار داده پرسید که چه ایرادی بر آن شام می‌توانستیم بگیریم، شامی که او خود از آن چشید و اعلام داشت که خوشمزه است. آن وقت میشوی بزرگ برخاست و گفت: «آقا! ماهی روغنی گندیده است، نمی‌توانیم هضمش کنیم.»
ناظم کوتوله مجال پاسخ به مدیر نداد و فریاد برآورد که: «با این حال شبهای دیگر، به تنهایی، همه‌ی غذا را کم و بیش خوردید.»
میشوی بزرگ تا بناگوش سرخ شد. آن شب فقط ما را روانه رختخواب کردند و به ما گفتند که روز بعد بی‌شک در آن باره خواهیم اندیشید.

فردا و پس‌فردای آن روز، میشوی بزرگ بدعنق بود. سخنان معلم، قلبش را جریحه‌دار کرده بود. او ما را دلگرم کرد و گفت که اگر تسلیم شویم، بزدلیم. اکنون همه‌ی غرور خود را بر سر آن گذاشته بود تا نشان دهد که اگر می‌خواست، می‌توانست چیزی نخورد. الحق که این کار او از جان‌گذشتگی بود. ماها، شکلات، شیشه‌ی مربا و حتی کالباس را درون میزها پنهان می‌کردیم و به مدد آنها، نان خشکی را که جیبهایمان را با آن انباشته بودیم، خالی نمی‌خوردیم. اما میشو که خویشاوندی در شهر نداشت و وانگهی، چنین حلاوتها و لطافتهایی را بر خود حرام می‌داشت، تنها و تنها به چند خرده‌نانی که توانست بیابد، بسنده کرده بود.

پس‌فردای آن روز، از آنجا که دانش‌آموزان همچنان سرسختانه از دست زدن به غذاها ابا می‌ورزیدند، مدیر اعلام کرد که توزیع نان را متوقف خواهد کرد و در پی این اعلان، وقت نهار، شورش سر گرفت. آن روز، روز لوبیا با سس سفید بود. میشوی بزرگ که می‌بایست گرسنگی شدیدی مغزش را مختل کرده باشد، ناگهان از جا برخاست. بشقاب ناظم را که برای مسخره و وسوسه ما با ولع تمام می‌خورد، گرفت و آن را به میان سالن پرت کرد و سپس با صدایی پرصلابت، سرود مارسیز4 را سر داد. آواز او همچون نسیم با عظمتی بود که همه‌ی ما را برانگیخت. بشقاب‌ها، لیوان‌ها و بطری‌ها رقص زیبایی داشتند. و ناظمها که از روی خرده‌شکسته‌ها رد می‌شدند، شتابان غذاخوری را ترک کرده، آن را در اختیار ما گذاشتند. ناظم نزار هم در هنگام فرار، ظرف لوبیایی را بر شانه خود پذیرا شد و سس آن، طوق سفید بزرگی بر گردنش به جا گذاشت.

با این اوصاف، بحث استحکام آن موضع در میان بود. میشوی بزرگ لقب تیمسار گرفت. او دستور داد تا میزها را ببرند و در مقابل در توده کنند. به یاد می‌آورم که ما همگی چاقوهایمان را در دست گرفته بودیم، و سرود مارسیز همچنان طنین‌انداز بود. شورش به انقلاب بدل می‌شد. خوشبختانه، سه ساعت تمام کسی کاری به کارمان نداشت. از ظواهر امر پیدا بود که پی نگهبانان رفته بودند. این سه ساعت شلوغ‌کاری کافی بود تا آرام و قرار بگیریم.
در انتهای غذاخوری، دو پنجره‌ی بزرگ بود که رو به حیاط باز می‌شد. آنهایی که ترسوتر بودند، هراسان از اینکه زمانی دراز سپری شده بود و ما بی‌آنکه مجازات شویم به حال خود رها شده بودیم، آهسته یکی از آن پنجره‌ها را گشودند و ناپدید شدند. اندک‌اندک شاگردان دیگر نیز راه آنها را دنبال کردند. دیری نپایید که میشوی بزرگ جز ده دوازده‌تایی شورشی، کس دیگری را در اطراف خود ندید. آنگاه با لحنی خشن به آنها گفت: «بروید پی دیگران. تنها کافی است که یک مجرم وجود داشته باشد.»
سپس خطاب به من که مردد مانده بودم، افزود: «قولت را پس می‌دهم، شنفتی؟»
هنگامی که نگهبانان درها را شکستند، میشوی بزرگ را دیدند که تنها و خونسرد بر لبه‌ی یکی از میزها و در میان ظروف شکسته، نشسته بود. همان شب او را اخراج کرده، نزد پدرش فرستادند.

اما حکایت ما: ما سود چندانی از آن شورش نبردیم. چند هفته از دادن ماهی روغنی و لوبیا خودداری کردند، سپس سر و کله‌شان از نو پیدا شد، فقط با این تفاوت که ماهی روغنی با سس سفید بود و لوبیا با سس قرمز.

***

روزگاری دراز از آن واقعه، دوباره میشوی بزرگ را دیدم. از ادامه‌ی تحصیل باز مانده بود و به نوبه‌ی خود بر روی چند تکه زمینی که پدرش با مرگ خود برایش گذاشته بود، زراعت می‌کرد. به من گفت: "اگر درس می‌خواندم، وکیل بد یا پزشک بدی می‌شدم، چون کله‌شقم. بهتر آن است که دهقان باشم. قسمت ما هم همین کار است... چه اهمیتی دارد، شما که پشت مرا خالی گذاشتید، منی که عاشق ماهی روغنی و لوبیا بودم!"


..........................
1. Var استانی در جنوب شرقی فرانسه.
2. Uchâne.
3. Maures.
4. Marseillaise سرود ملی فرانسه از سال 1795 برای مدتی و سپس از سال 1879 تاکنون.

ایده مدارس خصوصی اولین بار در سال 1980 توسط رونالد ریگان مطرح شد... یکی از مهم‌ترین عوامل ضعف تحصیلی و سیستم آموزشی فقر است... میلیاردرها وارد فضای آموزشی شدند... از طریق ارزشیابی دانش‌آموزان را جدا می‌کردند و مدارس را رتبه‌بندی... مدارس و معلمان باکیفیت پایین، حذف می‌شدند... از طریق برخط کردن بسیاری از آموزش‌ها و استفاده بیشتر از رایانه تعداد معلمان کاهش پیدا کرد... مدرسه به‌مثابه یک بنگاه اقتصادی زیر نقاب نیکوکاری... اما کیفیت آموزش همچنان پایین ...
محبوب اوباش محلی و گنگسترها بود. در دو چیز مهارت داشت: باز کردن گاوصندوق و دلالی محبت... بعدها گفت علاوه بر خبرچین‌ها، قربانی سیستم قضایی فرانسه هم شده است که می‌خواسته سریع سروته پرونده را هم بیاورد... او به جهنم می‌رفت، هر چند هنوز نمرده بود... ما دو نگهبان داریم: جنگل و دریا. اگر کوسه‌ها شما را نخورند یا مورچه‌ها استخوان‌هایتان را تمیز نکنند، به زودی التماس خواهید کرد که برگردید... فراری‌ها در طول تاریخ به سبب شجاعت، ماجراجویی، تسلیم‌ناپذیری و عصیان علیه سیستم، همیشه مورد احترام بوده‌اند ...
نوشتن از دنیا، در عین حال نوعی تلاش است برای فهمیدن دنیا... برخی نویسنده‌ها به خود گوش می‌سپارند؛ اما وقتی مردم از رنج سر به طغیان برآورده‌اند، بدبختیِ شخصیِ نویسنده ناشایست و مبتذل می‌نماید... کسانی که شک به دل راه نمی‌دهند برای سلامت جامعه خطرناک‌اند. برای ادبیات هم... هرچند حقیقت، که تنها بر زبان کودکان و شاعران جاری می‌شود، تسلایمان می‌دهد، اما به هیچ وجه مانع تجارت، دزدی و انحطاط نمی‌شود... نوشتن برای ما بی‌کیفر نیست... این اوج سیه‌روزی‌ست که برخی رهبران با تحقیرکردنِ مردم‌شان حکومت کنند ...
کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...