[داستان کوتاه] سیامک گلشیری | انتشارات مروارید
انگشت اشارهاش را فشار داد روی دکمهی سیاهرنگ روی دستگیره. شیشهی سمت راست ماشین که تا نیمه پایین رفت، انگشتش را برداشت. سرش را برد طرف شیشه. به مردی که نشسته بود پشت فرمان بی ام وی انگوریرنگ، گفت: «شما دارین میرین؟»
مرد نگاهش کرد. گفت: «تازه اومده ام.» و لبخند زد.
مرد دکمهی مستطیلشکل را فشار داد و شیشه بالا رفت. به اطراف نگاه کرد. آنطرف خیابان، مقابل پارک، کیپ تا کیپ ماشین پارک شده بود. برگشت و چشمش به پژوی جی ال اکس نقرهایرنگی افتاد که درست پشت ماشینش پارک کرده بود. زنی در سمت راست را باز کرد، پیاده شد و رفت توی پیادهرو. پشت چند نفری که توی صف بستنی فروشی بودند، ایستاد. مرد باز به اطراف نگاه کرد، به ماشینهایی که داشتند توی آن خیابان شلوغ، پشت سر هم و آرام، حرکت میکردند. گذاشت توی دنده و حرکت کرد. کمیجلوتر، سر کوچهای، نگه داشت و توی کوچه را نگاه کرد. همه جا پر از ماشین بود.
توی آینهی وسط شیشهی جلو نگاهی به خودش انداخت؛ به تهریش و گونههای سفیدش. با نوک انگشت وسط، عینکش را بالا داد و حرکت کرد. رفت توی صف ماشینهایی که داشتند آرام بهسمت چهارراه پارکوی حرکت میکردند. کمی به راست خم شد. درحالی که نگاهش به جلو بود، دست کرد توی داشبرد و کیف سیدی را بیرون آورد. زیپش را باز کرد و منتظر شد تا صف ماشینها از حرکت باز ایستاد. یکییکی سیدیها را نگاه کرد. سیدیای را که رویش نوشته بود گلچین خارجی، بیرون کشید. کیف را برگرداند توی داشبرد و سیدی را فرو کرد توی پخش نقرهایرنگ. داشت به صفحهی سبزرنگ، که کلمهی READ رویش خاموش و روشن میشد، نگاه میکرد که صدای بوقی شنید. به جلو نگاه کرد. ماشین جلویی بیست متری دور شده بود. زد توی دنده و حرکت کرد.
کمی بعد صدای آهنگ ملایمی از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش را گذاشت روی فرمان و به ماشینهایی نگاه کرد که داشتند از لاین کناری، از طرف چهارراه، پایین میآمدند. کمی جلوتر باز صف ماشینها متوقف شد. ماشینهای لاین کناری هم دیگر حرکت نمیکردند. مرد چشمش به چند نفری افتاد که توی پیادهرو، مقابل یک همبرگر فروشی، ایستاده بودند. چند نفری هم روی جدول کنار باغچهی مقابل همبرگر فروشی نشسته بودند و داشتند همبرگر میخوردند. مرد احساس کرد بوی همبرگر به مشامش خورد، بوی همبرگر با خیارشور و گوجهی تازه. شیشهی طرف راست را یکی دو سانتی پایین کشید. داشت صدای آهنگ را زیاد میکرد که ماشینها راه افتادند. پشت سرشان حرکت کرد. به دو طرف نگاه کرد، جایی که ماشینها پشت سر هم پارک کرده بودند. منتظر بود چشمش به جای پارکی بیفتد، اما حتی یک جا خالی نبود.
فکر کرد توی کوچهها هم نمیتواند جایی پیدا کند. با خودش گفت چهارراه پارکوی دور میزند و همین مسیر را بر میگردد تا بالاخره جایی پیدا کند. هوس کرده بود برود سراغ همان همبرگرفروشی. هنوز بوی گوشت و خیارشور و گوجهی تازه توی دماغش بود. چشمش به چراغهای نارنجیرنگ روی پل پارکوی افتاد. ماشینها داشتند آرام، در دو خط موازی، به سمت بالا حرکت میکردند. کمی بعد، نزدیک چهارراه، باز همهی ماشینها متوقف شدند. مرد صدای ممتد بوق ماشینها را شنید و متوجه چند نفری توی ماشین بغلی شد که زل زده بودند به او. شیشهاش را کشید بالا و صدای پخش را کم کرد. ماشینها همانطور پشت سر هم ایستاده بودند و بوق میزدند. چشمش به چند نفری افتاد که نزدیک پل، ازماشینهایشان پیاده شده بودند. با خودش گفت حتمأ تصادف شده. فکر کرد حالا حالاها باید اینجا بایستد و منتظر بشود تا بالاخره یکیشان کوتاه بیاید و راه بیفتد.
شاید هم باید صبر میکردند تا پلیس میآمد. اما چند لحظه بعد، وقتی هنوز نگاهش به آن چند نفر بود، سیل ماشینها حرکت کرد. کشید کنار و از راهی که باز شده بود، بهسرعت حرکت کرد. به چهارراه که رسید، دوباره ماشینها متوقف شدند و صدای بوقها بلند شد. چشمش به دختری افتاد که بارانی کرمرنگ بلندی به تن داشت و کنار خیابان ایستاده بود. چند دختر و پسر دیگر، کمی جلوتر از او، ایستاده بودند. مرد به بالای چهارراه نگاه کرد، به آنطرف پل که ماشینها، بدون هیچ فاصلهای، پشتبهپشت هم ایستاده بودند و تکان نمیخوردند. فقط صدای بوق بود که شنیده میشد با بوی دود که همهی فضا را پر کرده بود. بالاخره ماشینها حرکت کردند. مرد پیچید به راست و دوباره چشمش به دختر افتاد که زل زده بود به او. کنار خیابان، جلوتر از جوانها، زد روی ترمز و توی آینه را نگاه کرد.
دختر برگشته بود و داشت نگاهش میکرد. خواست با دست اشاره کند، اما همانطور خیره شده بود به او. دختر لحظهای برگشت و به چهارراه نگاه کرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت نگاهش میکرد. هر دو فقط خیره شده بودند به هم. کمی بعد مرد برگشت. دستهایش را گذاشت روی فرمان و به جلو نگاه کرد. خوشحال بود از اینکه به آن خیابان شلوغ برنگشته. توی آینه را نگاه کرد و چشمش به دختر افتاد که داشت به ماشین نزدیک میشد. وقتی از جلوی جوانها رد میشد، مرد شیشهی سمت راست را تا آخر پایین کشید. صبر کرد تا دختر برسد کنار ماشین. صدای پخش را کم کرد و برگشت. دختر آهسته، در حالی که نگاهش به مرد بود، به ماشین نزدیک شد و کنار در جلو ایستاد. سر خم کرد. گفت: «برای من وایسادین یا اونها؟»
با سر به جوانهایی اشاره کرد که کنار خیابان ایستاده بودند و لبخند زد. مرد گفت: «سوار شو.»
دختر در را باز کرد و سوار شد. مرد، بیآنکه نگاهش کند، زد توی دنده و حرکت کرد. زل زده بود به جلو و داشت توی ذهنش دنبال جملهای میگشت تا حرفی بزند. دختر گفت: «اولش فکر کردم واسه اونها نگه داشتین.»
مرد لحظهای نگاهش کرد. گلویش خشک شده بود. گفت: «معلوم بود واسه شماس.»
آب دهانش را قورت داد. دختر انگشتش را روی دکمهی سیاهرنگ دستگیره فشار داد و شیشهی سمت راست پایین رفت. به داشبرد نگاه کرد و بعد به مرد. گفت: «خیلی ماشین خوشگلی دارین.»
مرد گفت: «جدی؟»
«آره، خیلی خوشگله. از اون دور برق میزد.»
مرد گفت: «کجا میرفتین؟»
دختر گفت: «خونه. تا همین حالا کلاس داشتیم.»
مرد گفت: «دانشجویین؟»
دختر سر تکان داد و لبخند زد. گفت: «یه همچین چیزی.»
دستش را برد طرف پخش نقرهایرنگ و دکمهای را فشار داد و صدای آهنگ قطع شد. گفت: «چی شد؟»
«خاموشش کردین.»
«نمیخواستم خاموشش کنم. میخواستم صداشو زیاد کنم.»
مرد دکمهی کوچک مستطیلشکل سمت چپ را فشار داد و پخش دوباره روشن شد. گفت: «دکمهی صداش اینه.» با انگشت دکمهی نقرهایرنگ سمت راست را فشار داد و صدای آهنگ بلند شد. دختر گفت: «بلندترش کنین.»
مرد باز انگشتش را روی دکمهی نقرهایرنگ فشار داد. صدای آهنگ باز هم بلندتر شد. دختر تکیه داد به صندلی و آرنجش را گذاشت لب شیشه. خیره شده بود به جلو. مرد لحظهای نگاهش کرد. به ابروی کشیدهاش نگاه کرد و چشم درشتش که خیره به جلو مانده بود؛ به هیکل نحیفش که روی آن صندلی بزرگ، به عروسک میمانست. کیفش را گذاشته بود روی پایش و انگشتهای کوچک دست چپش، بندهای آن را محکم نگه داشته بودند. طوری نشسته بود انگار سالهاست همدیگر را میشناسند.
آهنگ که تمام شد، هنوز هر دوشان ساکت بودند. آهنگ بعدی که شروع شد، مرد بلند گفت: «تو داشبرد پر از سیدییه.»
دختر گفت: «چی؟»
مرد گفت: «تو داشبرد.» با دست به داشبرد اشاره کرد. بلند گفت: «توش پر از سیدییه.»
دختر صدای آهنگ را کم کرد. گفت: «اینجا؟»
در داشبرد را باز کرد و کیف سیدی را بیرون آورد. زیپش را کشید و بعد شروع کرد به خواندن نوشتههای روی سیدیها. گفت: «خیلی فوقالعادهس. هر چی بخوای، اینجا هست.»
یکییکی بهدقت سیدیها را نگاه کرد و بعد از میانشان یک سیدی بیرون آورد. گفت: «من عاشق جیپسیکینگزام.»
مرد سیدی توی پخش را بیرون آورد و سیدی جیپسیکینگز را گذاشت. آهنگ که شروع شد، دختر گفت: «خیلی کیف میده آدم بشینه پشت این ماشینو و تو این اتوبان از کنار بقیهی ماشینها رد بشه و جیپسیکینگز گوش بده.»
نگاهش به مرد بود. مرد گفت: «آره.»
دختر گفت: «یه چیزی رو میدونین؟»
مرد گفت: «چی رو؟»
«من عاشق ماشینهای شیک و مدلبالام. عاشق رستورانهای درجه یک بالای شهرم. عاشق بهترین غذاهام. عاشق مسافرتم. عاشق اینم که برم تو یه ویلای بزرگ نزدیک دریا تو رامسر.»
مرد لبخند زد. گفت: «حالا چرا رامسر؟»
«چون عاشق اونجام. عاشق اینم که وقتی دریا طوفانییه، تو ساحلش قدم بزنم و صدف جمع کنم. رامسر که رفتهین؟»
مرد سر تکان داد. نگاهش به جلو بود. دختر گفت: «عاشق اینم که یه ویلای بزرگ تو اون خیابون نزدیک ساحلش داشته باشم. از اون ویلاهایی که از تو بالکنش، دریا پیداس. صبح زود پاشی بری تو ساحل و تموم ساحلو قدم بزنی. بعدش هم برگردی تو ویلا، یهصبحانهی مفصل بخوری و دوباره بخوابی. تا لنگ ظهر بخوابی. بعدش هم پاشی ناهار بخوری با یه عالم بستنی توتفرنگی. بعد تا عصر بشینی فیلم ببینی و موسیقی گوش بدی. عصر هم بزنی بیرون. فکرشو بکنین.»
به مرد نگاه کرد. منتظر بود چیزی بگوید. مرد همانطور زل زده بود به جلو. دختر گفت: «یه چیزی رو میدونین؟»
مرد گفت: «چی رو؟»
«من عاشق آدمهای پولدارم. جدی میگم. عاشق آدمهای پولدارم. وقتی میشینم تو یه همچین ماشینی، خیلی احساس خوبی بهم دست میده. فکر میکنم همهی اینها مال خودمه. نمیدونم چرا، ولی یه همچین احساسی دارم. فکر میکنم هر چی تو این دنیاس، مالمنه.» بعد گفت: «شما باید از اون پولدارها باشین.»
مرد لبخند زد. دختر گفت: «دیدین گفتم. از اون پولدارهایین.»
مرد گفت: «نه اونقدرها.»
«دروغ میگین. قیافهتون داد میزنه پولدارین. آدمهای پولدار قیافهشون با آدمهای معمولی فرق میکنه.»
مرد گفت: «چه فرقی؟»
«جدی میگم. فرق میکنه. آدمهای پولدار از ده فرسخی داد میزنه پولدارن.»
مرد چیزی نگفت. فقط صدای پخش را کم کرد. دختر گفت: «شرط میبندم یه شرکتی چیزی دارین.»
مرد دوباره لبخند زد. دختر گفت: «نگفتم. نگفتم. شرکت دارین؟»
مرد گفت: «نه اونطوری که فکر میکنی.»
«ولی شرکت دارین. نه؟ درست میگم؟»
مرد به دختر نگاه کرد و سر تکان داد. گفت: «شریکم.»
دختر گفت: «میخوای بگم چه شرکتی داری؟»
مرد گفت: «بگو.»
دختر دستش را گذاشت روی داشبرد و به جلو نگاه کرد. داشت فکر میکرد. زل زده بود به جلو. یکدفعه سرش را چرخاند طرف مرد. گفت: «شرکت لوازم کامپیوتری ... یا پزشکی.»
مرد گفت: «اینو دیگه اشتباه کردی.»
دختر گفت: «صبر کن.»
دوباره به جلو نگاه کرد. بعد گفت: «خودت بگو.»
مرد گفت: «لوازم کشاورزی، آبیاری.»
دختر گفت: «ولی درست گفتم که شرکت داری.»
مرد سر تکان داد. گفت: «میخوام یه پیشنهادی بهت بکنم.»
دختر نگاهش کرد، طوری که انگار حواسش جای دیگر است. مرد گفت: «قبل از اینکه سوارت کنم، داشتم میرفتم همبرگر بخورم. اگه دوست داشته باشی، میتونیم با هم بریم تو یکی از اون رستورانهای درجه یک که گفتی و دو تا پیتزا مخصوص سفارش بدیم.»
دختر گفت: «حالا چرا پیتزا؟»
مرد گفت: «من عاشق پیتزام.»
دختر گفت: «میدونی من الان هوس چی کردهم؟»
مرد گفت: «هوس چی؟»
«یه ساندویچ گندهی رستبیف با یه لیوان بزرگ فانتا.»
مرد گفت: «جایی رو سراغ داری؟»
دختر به جلو نگاه کرد. تکیه داد به صندلی. مرد گفت: «بعدش هرجا خواستی، میرسونمت.»
دختر گفت: «اول باید بریم من به خونه بگم.»
مرد گفت: «کجا برم؟»
«از اون بریدگی، بپیچ تو صدر.»
مرد کمی جلوتر، پیچید توی اتوبان صدر. داشت آهسته حرکت میکرد. پل روی خیابان شریعتی را که رد کرد، دختر گفت بپیچد توی یکی از خیابانهای سمت راست. مرد راهنما زد و آهسته پیچید. گفت: «تا حالا هیچوقت تو اون رستورانهای طبقهی آخر پاساژ میلاد نور رفتهای؟ غذاهاش حرف نداره. فکر کنم از اون جاهایییه که تو عاشقشی.»
دختر گفت: «یه بار رفتهم.»
کیفش را باز کرد و آینهی کوچکی بیرون آورد. گفت: «چراغو روشن میکنی؟»
مرد چراغ جلوی سقف را روشن کرد. دختر سر خم کرد و خودش را توی آینهی کوچک نگاه کرد. مرد گفت: «من بعضیوقتها میرم اونجا. خوشم میآد تو راهروهاش قدم بزنم و به ویترینها نگاه کنم.» دختر، بیآنکه سر بلند کند، گفت: «تنها میری اونجا؟»
«بعضیوقتها دوستهام هم هستن. هر موقع وقت کنیم میریم.»
دختر روژ صورتی رنگی را که از کیفش درآورده بود، به لبهایش مالید. هنوز داشت خودش را توی آینه نگاه میکرد. مرد گفت: «موافقی بریم اونجا؟»
دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خیابانی سمت چپ اشاره کرد. مرد پیچید توی خیابان. دختر گفت: «اونجا رستبیف هم پیدا میشه؟»
مرد گفت: «نمیدونم. شاید. ولی میدونم پیتزاهاش حرف نداره.»
لبخند زد. دختر گفت: «منم یه جای عالی همین نزدیکیها سراغ دارم.»
مرد گفت: «جدی؟»
دختر سر تکان داد. آینه را با روژ گذاشت توی کیفش. گفت: «اگه بیای، دیگه ول نمیکنی. خیلیوقتها هم همین آهنگهای جیپسیکینگزو میذارن. خیلی جای دنجییه.»
مرد گفت: «پس بریم همونجا.»
دختر گفت: «همینجاس.»
با دست به پیادهرو اشاره کرد. مرد کنار خیابان پارک کرد. دختر گفت: «پیتزاهاش هم حرف نداره.»
مرد گفت: «من هم هوس کردهم رستبیف بخورم.»
دختر خندید. گفت: «تا مانتومو عوض میکنم، دور بزن.»
مرد سر تکان داد. دختر در را باز کرد. داشت پیاده میشد که مرد گفت: «من هنوز اسمتو نمیدونم.»
دختر در ماشین را به هم زد. دستش را گذاشت لب شیشه و سر خم کرد. گفت: «فرزانه.»
مرد گفت: «منم نویدم.»
دختر گفت: «من الان برمیگردم.»
دستش را از لب پنجره برداشت و با عجله رفت توی کوچهی باریک و تاریکی که کمی جلوتر بود. مرد دور زد و کنار خیابان نگه داشت. ماشین را خاموش نکرد. شیشهی سمت راست را بالا داد و صدای آهنگ را زیاد کرد. هر از گاهی به کوچهی تاریک نگاه میکرد و منتظر بود دختر را ببیند که از کوچه بیرون میآید. کمی بعد ماشین را خاموش کرد و صدای آهنگ قطع شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت. به تهریشش دست کشید و با خودش گفت کاش تنبلی نکرده بود و ریشش را زده بود.
عینکش را بالا داد و باز به کوچه نگاه کرد. به پنجرههای خانههای آنطرف خیابان نگاه کرد و متوجه باد شد که داشت شدت میگرفت. چشمش به برگهای زردی افتاد که کنار جدولها ریخته بود. از ماشین پیاده شد. تکیه داد به در و به صدای باد گوش داد که لای برگها میپیچید. چند دقیقه بعد، وقتی هنوز نگاهش به پنجرههای خانههای آنطرف خیابان بود، راه افتاد به طرف کوچه. سر کوچه لحظهای درنگ کرد. بعد وارد کوچه شد. کمی که جلوتر رفت، چشمش به خیابانی افتاد که کوچه را قطع میکرد. برگشت. احساس کرد توی همین مدت، هوا سردتر شده. نشست توی ماشینش. باز به کوچهی تاریک نگاه کرد. ماشین را روشن کرد. بهشمارههای نارنجیرنگ ساعت روی داشبرد نگاه کرد. زد توی دنده. با خودش گفت حتمأ هنوز همبرگرفروشی روبهروی پارک باز است.