[داستان کوتاه]
با آن که عصر بود، اما بر خلاف روزهای پر کار گذشته؛ از هیاهو و رفت و آمد خریداران و فروشندگان داخل پیادهروها، پاساژها، تولیدیها و مغازههای لوازم خانگی خبری نبود. همه جا به طور عجیبی خلوت به نظر میرسید.
پسرک چرخ دستیاش را به سمت سایهی ورودی پاساژ و شیر آب هل داد. گرما بیتابش کرده بود. چرخ را کنار دیوار رها کرد، جلوی شیر آب نشست و آن را باز کرد. سر و صورت آفتاب سوخته و عرق کردهاش را زیر شیر گرفت و یک باره با صدایی شبیه فرو بردن آهن گداخته در آب، نفس نفس زده و آرام گرفت. چند لحظه بعد، سربلند کرد و اجازه داد تا قطرههای درشت آب از پشت گردن و جلوی سینهاش سُر بخورد و تا جایی که میتواند پایین برود.
- یخی، بستنی، جیگرت رو حال میآره...
سرش را به سمت دهانهی پاساژ چرخاند. بستنی فروش دوره گرد را که دید، بلند شد و با اشتیاق سکهای از جیبش بیرون کشید. به طرفش رفت. بستنی یخی صورتی رنگی انتخاب کرد، پولش را داد و برگشت و روی لبهی چرخ دستی نشست. آرام و با دقت پوشش پلاستیکی آن را برداشت، چشمهایش را بست و با تمام پهنا و درازی زبانش دو طرف بستی را لیسید. هوای گرم، بستنی را به سرعت آب میکرد. پسرک مجبور شد آن را گاز بزند. کم کم چشمهایش از خستگی سنگین شد و کرختی لذتبخشی دست و پاهایش را پر کرد، اما زود به یاد قولی افتاد که به مادرش داده بود.
دستش را در جیب پیراهنش فرو برد، کاسبی صبح تا عصرش را بیرون کشید و روی چرخدستی ریخت و همانطور که اسکناسها را روی هم دسته میکرد؛ شمردشان. هنوز سه هزار تومان کم داشت. فردا آخرین مهلت پرداخت قسط وام قرض الحسنهای بود که برای خواهرش گرفته بودند. با خودش حساب کرد که اگر سه راه دیگر بار ببرد. سه هزار تومان جور میشود. هنوز مشغول حساب و کتاب بود که یک باره فریاد صاحب یکی از تولیدیها، سکوت پاساژ را شکست. مرد سرش را از پنجره بیرون آورد و بر سر کارگرهایش داد زد که اکبر! کدوم گوری رفتی! بلند شو بیا بالا، کار مردم مونده.
- بذار فوتبال تموم بشه، میآم حاجی.
- بیا بابا. فوتبال برای ما نون و آب نمیشه. اونا کیفشو میکنن، اون وقت ما باید حرصش رو بخوریم.
- باز شروع کردی حاجی! جام جهانیه. الان همه خونههاشون زیر کولر نشستن دارن حال میکنن.
کارگر دوم گفت: بیخیال حاجی! بعد از بازی افتتاحیه، ایران بازی داره.
- بیا بابا فردا دوباره پخش میکنه!
کارگر سوم گفت: کیفش به اینه که الان ببینی. فردا میخوام چی کار!
پسرک کارگرها را میشناخت. چند بار از تولیدی آنها جعبههای پیراهن برای مغازهها برده بود. به حیاط که رسیدند، یکی دیگر از کارگرها رو به طبقهی سوم سر بلند کرد و گفت: حاجی چرا اینقدر گیر میدی! امشب، شب کاری جبران میکنیم.
از جلوی پسرک رد شدند. پسرک با کنجکاوی جلوی دهانهی پاساژ ایستاد و به دوطرف پیاده رو نگاه کرد. کارگرها جلوی مغازه بزرگ تلویزیون فروشی زیر سایهی درخت ایستاده بودند و به ویترین آن خیره نگاه میکردند. جلوی بعضی مغازههای دیگر هم فروشندههای دلار و سی دی جمع شده بودند. پسرک تعجب کرد. به سمت مغازه و کارگرها پیش رفت. توی ویترین شیشهای و تمام قد مغازه، پر بود از تلویزیونهای خارجی با مدلها و اندازههای مختلف که همگی مسابقهی فوتبال را نشان میدادند.
کارگرهای پاساژ آنچنان سرگرم شکستن تخمه و تماشای فوتبال بودند که متوجه حضور پسرک نشدند.
- پسر این رونالدینهو عجب اُعجوبه ایه!
- آره بابا! دو باره که مرد سال فوتبال اروپا و جهان شده.
- امسال فقط برزیل و اینگیلیس!
- فرانسه و آرژانتین هم حرف ندارن.
پسرک به صفحهی عریض تلویزیون خیره شد. بازیکنهای زرد و سفید روی چمن سبز، چپ و راست میرفتند و تماشاچیها با هیجان تشویق میکردند. یکی از کارگرها که لاغر و قدبلند بود به موهای ژل مالیدهاش دستی کشید؛ عرق پیشانیاش را پا کرد و هیجانزده گفت: میدونی اینا چه پولایی میگیرن؟
- ده میلیون دلار... بیست میلیون دلار.
- شایدم بیشتر. توی روزنامه نوشته بود به همشون خونه و ماشین میدن. نوشته بود فوتبال حرفهای اینقدر درآمدزا شده که همهی بازیکنها مدیر برنامه دارن. دلالا از این راه کلی پول در میآرن.
کارگر سوم گفت: ولش کن این حرفا رو؛ ببین چه شوتی زد!
همان جوان خیره به صفحهی نمایش نگاه کرد و در حالی که از شدت هیجان عضلات دست و پاهایش منقبض شده بود، ضربان قلبش بالا رفت و بیاختیار چندبار پای چپش را تکان داد و گفت: "حسین! به جون تو اگه یه کم شانس داشتم، الان توی باشگاه دست یک توپ میزدم. مربی تیممون همیشه میگفت عین علی کریمی بازی میکنی!
- من هم همینطور. چند بار از طرف باشگاه اومدن دنبالم توی محل، بابام اجازه نداد برم تمرین. میگفت نمیشه هم کار کنی هم فوتبال بری. الان فوتبال حرفهای شده؛ با بازیکنا قرارداد میلیونی میبندن...
پسرک به آنها نگاه کرد. یادش افتاد که وقتی چند سال قبل مدرسه میرفت، همیشه دوست داشت زنگ ورزش فوتبال بازی کند. دروازهبانی و گرفتن توپهای مشکل را دوست داشت. کیف میکرد از این که حال فورواردهای تیم حریف را بگیرد.
کارگر سوم گفت: دیدی شوت رو! رفتگر نوجوان افغانی که لباس نارنجی به تن داشت و حاشیه خیابان را جارو میزد، به مغازه که رسید دست از کار کشید و به تماشای فوتبال ایستاد. با هر شوت بازیکنان زرد و سفید، بیاختیار دستهی جارویش را تکان میداد و عضلات دست و پایش تکان میخورد.
پسرک آرام به شیشهی مغازه نزدیک شد. انگار دستی او را به سمت صفحه تلویزیون هل میداد. دیگر چرخ دستی و مادر و قسط قرضالحسنه را فراموش کرده بود.
- .... به جون حسین بعضی از این بچه های تیمای باشگاهی تا دیروز توی همین زمینای خاکی بازی میکردن. بیا ببین یه دفه چه وضعی پیدا کردن. یکیشون هر روز با 206 میآد محل ما، همچنین قیافه میگیره، انگار زیدانه. هر روز هم عکسش توی مجلهها چاپ میشه...
- اکبر جون! شانس نداریم. توی پیشونی من و تو از بچگی نوشتن کارگر خیابون جومهوری.
کارگر سوم گفت: بابا چرا این قدر حرف میزنین! تخم کفتر خوردین؟! من هم اگه بابام دیوید بکهام بود. الان تیم ملی بودم. ول کنین جون من. فوتبال رو حال کنین!
حالا دیگر پسرک جز صفحه تلویزیون و صدای گوینده چیزی نمیدید و نمیشنید. صفحه بزرگ و بزرگتر میشد.
- .... رونالدینهو داخل هجده قدم دفاع رو جا میذاره. دروازهبان پای رونالدینهو رو میگیره... با صدای سوت داور، بازی متوقف میشه... داور نقطهی پنالتی رو نشون میده و کارت قرمز رو برای دروازهبان بالا میبره. کنار زمین، یه بازیکن جوون و گمنام داره خودش رو گرم میکنه تا وارد زمین بشه. تا حالا کسی بازی اون رو ندیده...
پسرک با پیراهن سبز و دستکش دروازهبانی کنار خط میایستد. بوی چمن و رطوبت بینیاش را پر میکند. سرش را به سمت جمعیت میچرخاند. صدای بیامان تماشاچیها هیجانزدهاش میکند. یک صدا او را تشویق میکنند. پسرک وارد زمین میشود و جای دروازهبان قبلی را میگیرد. رونالدینهو موهای دم اسبیاش را تکان میدهد و با آن دندانهای خرگوشی به او لبخند میزند. بعد توپ را با اطمینان روی نقطه پنالتی میگذارد. پسرک روی خط دروازه میایستد و سعی میکند بر خودش مسلط باشد. یک لحظه استادیوم از هیجان ساکت میشود. همه میایستند. بازیکنهای تیم سفیدپوش با عضلات منقبض، در حالی که دعا میکنند، به پسرک، توپ و دروازهی عریض خیره میشوند. با سوت داور، رونالدینهو با خونسردی به توپ ضربه میزند. توپ، سرکش و مهار نشدنی به سمت زاویهی سمت راست دروازه حرکت میکند. پسرک گول حرکت بدن رونالدینهو را نمیخورد و جهت حرکت توپ را تشخیص میدهد. بعد روی پای راست خیز بر میدارد و با تمام قدرت به سوی توپ پرواز میکند و در آخرین لحظه، با ضربهی سر انگشتهایش توپ را از بالای تیر افقی دروازه به بیرون پرتاب میکند.
پسرک روی زمین میافتد. چشمهایش را باز میکند. استادیوم از هیجان و خوشحالی منفجر میشود. رونالدینهو بهتزده روی زمین مینشیند و خیره به توپ و دروازه و پسرک نگاه میکند. باورش نمیشود.
- عجب توپی رو دروازهبان گرفت!
- مثل عقاب پرید!
پسرک از روی زمین بلند میشود. مربی تیم سفید به سراغش میآید. همه روی سرش دست میکشند. در همان لحظه، صدای زمختی در استادیوم میپیچد. پسرک خودش را از میان بازیکنها بیرون میکشد و سرش را میچرخاند. بیرون از دهانهی پاساژ، یکی از مغازهدارها برای بردن بار صدایش میزند. پسرک به رونالدینهو نگاه میکند؛ مربی و بازیکنها با نگرانی به سمت او بر میگردند. مغازهدار دوباره صدایش میزند:
-.... بیا برو! این جعبهها رو ببر پاساژ علاءالدین، بدو ببینم!
پسرک چارهای نداشت. به چرخدستی که نگاه کرد یاد مادرش افتاد. بر خلاف میلش، از صفحهی تلویزیون فاصله گرفت و به طرف چرخدستی دوید.
جعبهها را از جلوی مغازه برداشت و روی چرخ چید و طنابپیچ کرد.
- .... رفتی پاساژ هر چی بهت داد بردار بیار.
پسرک با خودش فکر میکرد اگر بتواند بارها را زودتر تخلیه کند و سه هزار تومنی را که لازم داشت بگیرد، میتواند خودش را به مسابقهی ایران برساند. عرق سر و صورتش را پاک کرد و با قدرت چرخدستی را هل داد.