ترجمه محمدرضا خواجه‌پور | اعتماد


درآمد: کتاب «دانشگاه‌های اروپایی؛ از عصر روشنگری تا جنگ جهانی اول» [European universities from the Enlightenment to 1914] نوشته رابرت اندرسون [Robert D. Anderson] اثری است تحقیقی و منحصر به فرد که در آن تاریخ تحول و تطور نهاد دانشگاه در اروپا از منظری عمدتا فرهنگی، اجتماعی و سیاسی بررسی شده است. در این کتاب، هم به جریان‌ها و ایده‌های اصلی در تاریخ تحول دانشگاه اشاره شده و هم فصولی به کشورهای اثرگذار یا مقولاتی مانند حضور زنان در دانشگاه‌ها، عقاید سیاسی دانشجویان و رابطه دانشگاه و عموم مردم اختصاص داده شده است.

دانشگاه‌های اروپایی؛ از عصر روشنگری تا جنگ جهانی اول» [European universities from the Enlightenment to 1914]

آنچه در پی می‌آید فصل نوزدهم کتاب است که در آن نویسنده به جنبش‌ها و تلاش‌هایی اشاره می‌کند که دانشگاهیان برای برقراری ارتباط بیشتر با توده مردم طراحی کرده بودند. همان‌گونه که این بررسی مختصر نشان می‌دهد، حتی پیش از جنگ جهانی اول نیز دانشگاه‌ها نهادهایی برج عاج‌نشین نبودند و تلاش‌هایی برای پیوند زدن طبقات کارگر با دانشگاه انجام می‌شد. اما در هر حال، به دلیل دموکراتیک نبودن نظام آموزش متوسطه، دانشگاه‌ها در این دوره چندان به مفهوم دانشگاه دموکراتیک که ما امروزه در ذهن داریم، نزدیک نشده بودند. تأمل در رابطه نهاد دانشگاه و توده‌های مردم ازجمله مسائلی است که هنوز هم در جوامع غربی محل بحث و نظریه‌پردازی است و پرداختن به آن در جامعه ما نیز از اهمیت فراوان برخوردار است. رویدادهای اخیر نشان داد که مقوله رسالت اجتماعی دانشگاه و اثرگذاری آن بر رویدادهای جاری تا چه حد مهم است و بنابراین، لازم است محققان این حوزه در باب انواع شیوه‌های ارتباط میان جامعه و مردم تأمل کنند. کتاب دانشگاه‌های اروپایی را دکتر محمدرضا خواجه‌پور ترجمه کرده و به زودی توسط نشر کرگدن راهی بازار کتاب خواهد شد.

...

دانشگاه‌ها، سازمان‌های نخبگان بودند، اما با پیشرفت دموکراسی جنبش‌هایی پدید آمد تا آنها را به «مردم» نزدیک‌تر کند. الگوی بریتانیایی«گسترش» دانشگاه از طریق ارائه خطابه‌هایی برای عامه بسیار موثر بود و به جنبش «دانشگاه‌های مردمی» در فرانسه، اسپانیا، ایتالیا، در زمان اوج آن در سال‌های 1900، منجر شد. در ادامه نگاهی می‌اندازیم به جنبش دانشگاه‌های مردمی در برخی کشورهای اروپایی.

در سال 1900، امیل دورکیم در کنگره‌ای بین‌المللی خطابه‌ای با عنوان «نقش دانشگاه‌ها در آموزش اجتماعی کشور» ایراد کرد. دانشگاه‌ها باید از انزوا درآیند و حوزه نفوذشان را در کمک به پروراندن شهروندان بگسترند. «آموزش عالی به‌ هیچ‌وجه دیگر زینتی نالازم برای دموکراسی‌ها نیست. درواقعِ امر، دقیقا جامعه‌های دموکراتیک هستند که بیشترین نیاز را به فرهنگ عالی علمی دارند.» دانشگاه از آن‌رو که «از همه طبقات نیرو می‌پذیرد، به‌ اندازه کافی از تعارض‌های طبقاتی فراتر است که بتواند اعتماد جمعیت کارگر را به دست آورد.» آنگاه نتیجه گرفت که «اما دانشگاه‌ها هر قدر که کار علمی و تحقیقات‌شان اساسی باشد، نباید چشم بر این واقعیت ببندند که بیش از هر چیز نهادهایی آموزشی نیز هستند. بنابراین، باید نقشی در حیات اخلاقی کشور ایفا کنند و نباید از این کار بپرهیزند. درست همان‌طور که دانشگاه‌های آلمان در شکل‌گیری وحدت آلمان سهم داشتند، دانشگاه‌های فرانسه باید سعی کنند به باورهای اخلاقی فرانسوی شکل بدهند... این بهترین راهی است که از آن سودمند بودن خود را به توده مردم نشان می‌دهند، زیرا اگر مردم عادی پیوسته با دانشگاه‌ها سر و کار داشته باشند، حتی این تصور به خواب‌شان هم نمی‌آید که از خود بپرسند دانشگاه‌ها به چه دردی می‌خورند و آیا تجملی نیستند که در صورت لزوم می‌شود از آنها چشم پوشید.»

در سال 1899، ارنست لاویس مجموعه‌ای از سخنرانی‌هایی را که میشله در 1848-1847 ایراد کرده بود و در آنها دانشجویان را فراخوانده بود که به میان مردم بروند، دوباره منتشر کرد. لاویس می‌گفت که «این پیامِ میشله به روشنفکران زمان خودش» بود و هنگام افتتاح بناهای جدید انجمن دانشجویان پاریس در همان سال به این مطلب بازگشت: میشله دانشجویان را به ‌صورت میانجی‌هایی میان دو ملت دیده بود - ملت خُرد روشنفکران و ملت بزرگی که توده مردم را تشکیل می‌دادند، آنها بودند که باید وحدت فرانسه را کامل می‌کردند. کنگره مخاطبِ دورکیم را گرایش «یکپارچگی‌طلب» در سیاست جمهوری‌خواه سازمان‌دهی کرده بود که استدلالش این بود که فردگرایی اقتصادی باید به اصلاح اجتماعی تن دهد تا کارگران به آغوش سوسیالیسم رانده نشوند و این فکر که آموزش موجب یکپارچگی اجتماعی می‌شود هسته تفکر تعلیمی دورکیم بود. در فرانسه، این مساله، به دلیل ماجرای درِفوس و نیاز به متحد کردن افکار عمومی به دور جمهوری، از امتیاز خاصی برخوردار بود. اما، افکار مشابهی در همه کشورها دیده می‌شد. ناظران بلژیکی در سال 1895 در مورد جنبش گسترش (دانشگاهی) انگلیس گفته بودند مقصود آن«دفاع از دانشگاه‌های محافظه‌کار قدیمی علیه جانبداری‌ها از دموکراسی است... به این منظور لازم بود این دانشگاه‌ها را به توده‌ها شناساند، به سمت مردم رفت و زندگی اعضای این دانشگاه‌ها را به آنان نشان داد و با علاقه‌مند کردن آنها به علم، به مشارکت در این زندگی کشاند.» حتی انجمن آموزشی کارگران به «لیبرالیسم جدید» سال‌های 1900 نزدیک‌تر بود تا به سوسیالیسم و سازمان‌های رقیبی وجود داشت که جنبش اتحادیه‌های کارگری از آنها پشتیبانی می‌کرد؛ این جنبش مدعی بود به ‌نحو مستقیم‌تری در خدمت منافع طبقه کارگر است.

در آلمان، اعضایVereinfürSozialpolitik عهده‌دار این مباحث می‌شدند. در سال 1897، لویو برنتانو در خطابه‌ای دانشجویان را به احیای لیبرالیسم فراخواند، به ‌نحوی که بار دیگر توده‌ها را جلب کند و آرمان‌خواهی را در جوانان برانگیزد. در سال‌های دهه 1900، Verein به‌ تفصیل به بحث در روابط میان روح (Geist) و توده‌ها پرداخت و به این نتیجه مشخصا محتاطانه و نخبه‌گرا رسید که روشنفکران باید همچون یک «اشرافیت معنوی» عمل کنند و رهبری فرهنگی مستقلی ارایه دهند، به‌ جای آنکه با واسطه دولت وارد کارزار شوند. اما حتی برخی سوسیالیست‌های مارکس‌گرا هم استدلال دورکیم را اختیار کردند که دانشگا‌ه‌ها می‌توانند به عنوان مراکز آشتی اجتماعی عمل کنند، زیرا اعضای‌شان فراتر از طبقه جای دارند. در اتریش، ماکس آدلر، که خود از فعالان دانشجویی سابق در دانشگاه وین بود، در کتاب سوسیالیسم و روشنفکران (1910) استدلال کرد که دانشجویان باید بخشی از ائتلاف ترقی‌خواه روشنفکرانی به حساب آیند که برای هدف توده مردم می‌کوشند و با راستِ یهودی استیز و ملی‌گرا مبارزه می‌کنند.
شاید در ایتالیا رابطه میان سوسیالیست‌ها و روشنفکران دانشگاهی نزدیک‌تر از همه بود و وقتی در 1904، 22 تن از 28 نماینده سوسیالیست فارغ‌التحصیلان دانشگاه بودند و 9 تن هم معلم دانشگاه، هیچ‌جای حیرت نبود (در فرانسه در 1910 تنها 8 استاد در جمع 76 نماینده وجود داشت). میچلز، با اغراق، حزب سوسیالیست ایتالیا را با عنوان «حزب معلمان دانشگاه» توصیف می‌کند.

یک تن از آنها که بی‌تردید برجسته بود آنتونیو لابریولا، استاد فلسفه، بود که به مارکسیسم گرویده بود (و کرسی‌اش را حفظ کرد - چیزی که در آلمان غیرقابل‌تصور بود). وقتی او نشست دانشگاه رم را در سال 1896 با سخنرانی‌اش درباره «دانشگاه و آزادی علم»، در حضور وزیر آموزش و در زمینه کشمکش‌های سیاسی اخیر، افتتاح کرد جنجالی به‌پا شد؛ وزیر با سوت دانشجویان روبه‌رو شد و لابریولا توبیخ شد. در این سخنرانی، لابریولا پذیرفت که دانشگاه‌ها هرگز نباید ابزارهای فرهنگی دهقانان، صنعتگران یا پرولتاریا شوند، بلکه باید تا حد ممکن دردسترس، ارتباط‌پذیر و دموکرات‌منش باشند. انگلیسی‌ها از گسترش دانشگاهی بهره گرفته‌اند تا دانشگا‌ه‌های قدیمی خود را با هدف‌های فرهنگی مدرن سازش دهند. در ایتالیا، این کار باید نوعی «شرط طبیعی» حیات دانشگاهی باشد و استادان باید آزادی‌شان را در راه گستردن دانش به کار برند و آن را امری روزمره بسازند نه رمز و رازی برای نوآموزان ثروتمند. لابریولا و مجله روشنفکری سوسیالیسم ایتالیایی CriticaSociale، از بسیاری جهات همان نقد ریشه‌ای متعارف از تمرکز را دنبال می‌کردند و به پوزیتیویسم سبک قدیم بیش از مارکسیسم مدیون بودند، ولی با این شرط که خودمختاری علمی اگر در دستان سلسله ‌مراتب دانشگاهی قدیم باقی بماند، بی‌حاصل خواهد بود.

هدف این قبیل روشنفکران «پیوند دادن آموزش عالی با حیات اجتماعی کشور به عنوان نوعی عملکرد و رشد دموکراتیک» بود. اما دانشگاه چگونه باید این رسالت اجتماعی گسترده‌تر را انجام دهد؟ گشودن گسترده‌تر تحصیل دانشگاهی به روی طبقه کارگر با سد آموزش متوسطه قشر ممتاز روبه‌رو شد، اما راه دیگری برای دستیابی کارگران وجود داشت: گسترش دانشگاهی از نوع انگلیس، که Critica Socicale آن را «دانشگاه کار» می‌شمرد، جماعت روشنفکر را در وظیفه راهنمایی توده‌ها به کار می‌گرفت. در ایتالیا، مانند برخی کشورهای دیگر، کلاس‌های گسترشْ «دانشگاه‌های مردمی» نامیده شدند. این جنبش در 1901-1900 در شهرهای دانشگاهی پدیدار شد و سپس با حمایت مقامات دانشگاهی و سیاسی به شهرهای کوچک‌تر توسعه یافت.

در سال 1904، کنگره‌ای ملی در فلورانس برگزار شد که به نخستین کنگره بین‌المللی در «آموزش مردمی» در میلان به سال 1906 انجامید (کنگره دوم در 1908 در پاریس و سومی در 1910 در بروکسل برگزار شد). اما تا این زمان، دانشگاه‌های مردمی رو به زوال نهاده بودند. این شرح وقایع و نیز وجوه کلی جنبش میان ایتالیا و اسپانیا و فرانسه مشترک بود: سخنرانی‌ها، در انواع موضوعات ادبی، علمی، تاریخی یا فرهنگی، بعضی اوقات به ‌وسیله استادان یا مدرسان جوان‌تر دانشگاه و نیز توسط معلمان مدارس و افراد حرفه‌ای، نویسندگان و روشنفکران و کارشناسان محلی گوناگون ایراد می‌شد. این کار دانشجویان آرمان‌گرا را نیز جلب می‌کرد و می‌توانست جولانگاهی برای انگیزه‌های سوسیالیستی باشد.

در فرانسه Société des UniversitésPopulaires در 1899 تاسیس شد و بخشی بود از یک رشته ابتکارهای هوادار همبستگی با هدف جلب کارگران که «نوعی آزمایشگاه برای تجربه‌های همکاری طبقاتی» را تشکیل می‌دادند. چهره‌های برجسته آن شامل اساتید دانشگاه‌ نظیر شارل ژید (اقتصاد) و گابریل سه‌آی (فلسفه) و نیز لاویس و دیگر سخنگویان جمهوری‌طلب حکومتی می‌شدند. در 1901 تعداد 124
universitéspopuloire در سراسر فرانسه با 50000 عضو وجود داشت. اکثر درس‌های محلی ارتباط مستقیمی با دانشگاه‌ها نداشت، اگرچه در رِن و مون‌ پلیه استادان دانشگاه جنبش را هدایت می‌کردند و دانشجویان هم اغلب درگیر آن بودند. یک نمونه شایان توجه بنیاد دانشگاهی بِل‌ویل در پاریس بود که رسما به‌وسیله دانشگاه پاریس پشتیبانی می‌شد و در آن فعالیت‌های آموزشی با مفهوم وارداتی دیگری از بریتانیا، یعنی«اسکان» در دانشگاه‌های اقامتی که در ناحیه‌ای فقیرنشین ایجاد شده بود و دانشجویان یا فارغ‌التحصیلان جوان کارکنان آن بودند، ترکیب شده بود (معروف‌ترین نهاد از این نوع توین‌بی هال در منتها‌الیه شرقی لندن بود که در 1884 تاسیس شد و به بِی‌لیول کالج وابسته بود). عمر موسسه پاریس کوتاه بود، اما پایه‌گذاری آن از 1899 تا 1909 طول کشید.

دانشگاه‌های اروپایی؛ از عصر روشنگری تا جنگ جهانی اول» [European universities from the Enlightenment to 1914]

مثال دیگر پاریسی، اونیون موفتار بود که دانشجویان اِکول نرمال، که همسایه‌اش بود، از آن پشتیبانی می‌کردند و گروه بزرگی از استعدادهای دانشگاهی را به خود جلب کرد. اما این هم در 1906 فروپاشید: شور و شوق در سال‌های نخست که بحران درفوس هنوز مطرح بود در اوج بود و سپس نسبتا به سرعت افت کرد. بعد از دوران اولیه، درس‌ها بیشتر از طرف سوسیالیست‌ها پشتیبانی می‌شد، ولی مارکس‌گراها آنها را به عنوان ابزارهای ایدئولوژی بورژوازی محکوم می‌کردند و به‌علاوه از رقابت bourses du travail که کارگران اداره می‌کردند لطمه دیدند؛ در این مراکز آموزش بزرگسالان، با تفریحات و تهییج سیاسی ترکیب می‌شد. مشکلات دیگر عبارت بودند از: رقابت کاتولیک‌ها، ناتوانی در موضوع انتقال دادن فرهنگ نخبگان به توده‌ها و فقدان مواد آموزشی و مقاله‌هایی از آن نوع که در انجمن آموزشی کارگران بریتانیا برای حفظ پیوستگی سخنرانی‌ها استفاده می‌شد. در 1914 فقط بیستuniversitiépapulaire باقی مانده بود؛ اما تا زمانی که تداوم یافتند، اجتماعی واقعی برای دیدار کارگران با روشنفکران طبقه متوسط فراهم آوردند و روشنفکران دانشگاهی را واداشتند بر «نقش اجتماعی واقعی خود و بر بی‌عدالتی‌های نظام آموزشی» و بر پیامدهای آن برای آینده«تعمق کنند.»

در اسپانیا، این جنبش فعالیت دیگری بود از محافل وابسته به InstituciόnLibre de Enseñanza (انستیتوی آزاد آموزش) و آته‌نئوی مادرید. جنبش‌های گسترش و اسکان در بریتانیا در کنگره تعلیمی مادرید در 1892 به بحث گذاشته شد و دوره‌هایی در ساراگوسا، بارسلونا و جاهای دیگر در دهه 1890 شروع شد. ارتباط اینها با دانشگاه‌ها مستقیم‌تر از فرانسه بود و دانشگاهیانی که از دیگر راه‌های «بازسازی» دانشگاه‌های متصلب اسپانیا ناامید بودند آنها را دو دستی چسبیدند و اصطلاح گسترش دانشگاهی از انگلیسی به عاریت گرفته شد. موفق‌ترین دوره‌ها در اُویه‌دو، کوچک‌ترین دانشگاه اسپانیا، ارایه شد که در ناحیه معدنی آستوریاس، وطن روشنفکران «گروه اویه‌دو»، واقع بود. پیشرو این گروه کلارین (لئوپولدو آلاس) نویسنده و استاد دانشگاه بود. این جنبش حول‌وحوش 1903-1902 در اوج خود بود و سپس تا اندازه‌ای به دلیل آنکه طبقه کارگر خودش طرح‌های خود را ریخت، رو به زوال گذاشت.

فعالیت‌های گسترش-مانند، ازجمله محل‌های اقامت و تلاش‌های دیگر برای دستیابی به طبقه کارگر در اسکاندیناوی، بلژیک و هلند هم متداول بود. در بلژیک، دانشگاه جدید بروکسل که در 1894 شروع به کار کرد ارتباط‌های سوسیالیستی نیرومندی داشت - یکی از دلایل جدایی‌اش از دانشگاه آزاد انصراف دانشگاه اخیر از دعوت جغرافیدان و آنارشیست فرانسوی، الیزه رکلو، به سخنرانی بود. در روسیه «دانشگاه‌های مردمی» به ‌ناچار پس از انقلاب 1905 زیاد شدند، اما در بیشتر موارد، جنبش‌های گسترش از الگوی اولیه بریتانیایی تبعیت می‌کرد که هدفش مخاطبان طبقه متوسط، بدون شور و شوق‌های افراطی بود. در آلمان که پیشینه‌های اسکاندیناویایی به‌اندازه روال بریتانیایی نفوذ داشت موسسات بی‌شمار سیاسی و دینی از پیش درگیر آموزش بزرگسالان بودند. دانشجویان در مدرسه عالی فنی برلین دوره‌هایی برای کارگران برگزار کردند، اما ماهیت پرولتری SPD آلمان و تلاش‌های گسترده آن چشم‌انداز دانشگاه‌های مردمی را محدود کرد. در اتریش هم وضع بر همین منوال بود و طرح گسترشی دانشگاه وین در 1894 شروع شد و دانشگاه‌های دیگر از آن تبعیت کردند. گراتس در 1898 شروع کرد و به 38 شهر، ازجمله تریسته، دسترسی یافت که در آن جیمز جویسیکی از سخنرانان بود. در کراکو، طرح مشابهی که در 1901 آغاز شد به بیشتر شهرهای گالیسیای غربی رسید. همه این فعالیت‌ها اجازه رسمی کامل داشتند - البته به شرط اینکه از مسائل مناقشه‌انگیز، که در اتریش شامل مسائل ملی می‌شد، پرهیز می‌کردند.

فیلیپو توراتی، رهبر سوسیالیست، در سال 1898 در Criticasociale نوشت: «دهقانان، کارگران، پرولتاریای اقتصادی و فکری ... نه وقت آن را دارند و نه امکان آن را که به آموزش عالی دست یابند، هر قدر هم که آموزشی آزاد و التقاطی منظور نظر باشد.» بنابراین، اصلاح آن اتلاف غیرلازم انرژی بود، به‌ویژه در کشوری که هنوز با بیسوادی توده‌ای دست‌ و پنجه نرم می‌کرد. تا زمانی که آموزش متوسطه دموکراتیک‌تر نمی‌شد، غیرممکن بود دانشگاه‌های اروپایی درهای خود را به روی توده‌ها بگشایند. گسترش دانشگاهی هم تلاشی بود برای تخفیف این وضع و هم راهی بود برای پرهیز از دموکراتیک کردن ریشه‌ای‌تری که ماهیت آموزش عالی را دگرگون می‌کرد و امتیازهای فرهنگ والا را به چالش می‌کشید. باوجود این، یکی از نشانه‌های متعددی بود که دانشگاه‌های پیش از 1914 به هیچ روی برج‌های عاجی نبودند که از جریان‌های اجتماعی زمانه جدا باشند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...