51
چو آگاهی آمد به کاووس‌شاه / که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه
کاووس‌شاه به رستم و طوس و گودرز و گرگین و گیو فرمود تا سپاه ایران‌زمین را برای نبردی بزرگ بیارایند. سراپرده‌ی شهریار ایران را در دشت مازندران آوردند و دو سپاه روبروی یکدیگر صف کشیدند. سمت راست سپاه ایران را به طوس سپردند و سوی چپ سپاه را به گودرز و کاووس‌شاه در قلب سپاه ایستاد و پیشاپیش سپاه را به رستم دادند.

رستم

پیش از آنکه دو سپاه به یکدیگر بیاویزند شاه مازندران دستور داد بزرگ‌ترین پهلوان مازندران بنام جویان برای نبرد پهلوانی به‌سوی لشکر ایران آید. جویانِ پهلوان به‌سوی لشکر ایران آمد و فریاد زد: کیست از شما که توان نبرد با من را داشته باشد؟! سپاه ایران به سکوت فرورفت. کسی در خود یارای جنگ تن‌به‌تن با آن پهلوان را نمی‌دید. شهریار ایران به عتاب به پهلوانان ایران فریاد کشید و فرمود: چه شد! چرا با دیدن این دیو از ترس روی شما سیاه شد؟! کسی در شما نیست که یارای نبرد با او را داشته باشد؟! که ناگهان رستمِ پهلوان رخش را سوی کاووس‌شاه تازاند و گفت: پادشاه ایران‌زمین اگر اجازه دهند من برای هَماوردی با این دیو به میدان می‌روم. شهریار ایران گفت: آری! رستم این کار توست که در ایرانیان این جسارت نیست تا بدین جنگ شتابند.

رستم که فرمان را شنید نیزه‌ در دست، رخش را به‌سوی پهلوان مازندران تازاند و چون به میدان نبرد رسید روی به دژخیم کرد و فرمود: ای بد نشان! پس از امروز دیگر نام تو را در شمار مردگان باید جست. ای‌کاش بدین میدان پای نمی‌نهادی که مادرت مجبور نباشد بر جنازه‌ات بگرید. جویان گستاخانه روی به رستم نهاد و گفت: چنان بر خودایمن نباش؛ جگر تو را خواهم درید و بدنت را پاره‌پاره خواهم کرد تا تنی از تو نماند برای زاری مادرت.

تا آواز جویان به رستم رسید، یل سیستان چون شیر ژیان به پشت جویان درآمد و نیزه را بر کمربندش بزد، ضربه چنان سهمگین بود که زره از هم پاشید و جویان تا خواست بر خود بیاید رستم دست برد و از زین اسب بلندش کرد؛ چون مرغی در دستش چرخاند و پرتابش کردش بر زمین. جویان خون از دهان و دماغش جاری شد و خوار و زخمی و لخت بر زمین افتاد. لشکر مازندران چون حال پهلوانشان را دیدند دل از دست دادند و ترسان شدند.

سالار مازندران که این شکست تحقیرآمیز را بدید، فریاد بلندی کشید و به لشکریانش دستور داد همه با هم بسان پلنگ به ایرانیان بتازند و جنگ را آغاز کنند. هر دو سپاه بر طبل‌ها و شیپورهای جنگ نواختند و بر یکدیگر تاختند. گردوغباری زمین و آسمان را فراگرفت؛ از خوردن گرزها و شمشیرهای آهنین به یکدیگر رعدی چون آذرخش پدیدار می‌گردید، در میدان نبرد آن‌قدر نیزه و درفش در رقص بود که گویی آسمان سرخ و سیاه و بنفش می‌گشت. زمین رزمگاه از فزونی نفرات بسان دریایی سیاه شد که موجش خنجرها و گرزها و تیرها بود. هفت روز دو سپاه با سختی و حرارت در جنگ بودند که در روز هشتم شهریار ایران، کاووس‌شاه از سرش تاج کیانی را برداشت و به زاری به درگاه ایزد پاک درآمد و صورت بر خاک نهاد و بر لب گفت: ای خداوندگار راست‌گوی به تو پناه می‌برم از این دشمنان دیوپرست و بدون بیم و ترس! زیرا آنچه در هستی است تو آفریده‌ای پس تو به من ارزانی نما شکوه و پیروزی در این آوردگاه را!

پس بر سرش کلاه‌خود نهاد و به میدان نبرد بازگشت و خود سپهبد سپاه ایران شد. فرمان داد گیو و طوس پشت سپاه ایران را بجنبانند، خود پادررکاب اسب کرد و درفشی به پهنای هفت گز بر دست گرفت و فرهاد و خراد و برزین و گیو در پشتش ایستادند و چون شیری خشمگین به‌سوی لشکر دژخیم یورش بردند.

رستم که این جنگاوری شهریار ایران را بدید به قلب سپاه دشمن تاخت و آن‌قدر از لشکر مازندران کشت که زمین از خون ایشان سیراب شد. سپاهیان ایران از سحرگاه تا غروب آفتاب جوی خون از لشکر دشمن براه انداختند، تو می‌پنداشتی که از آسمان بر لشکر مازندران گرز می‌بارد و هر گوشه‌ای پشته‌ای از جنازه‌ی دشمنان ایرانیان انباشته شد.

خورشید فردا که برآمد و بر شیپور جنگ نواختند، رستم با سپاهی بزرگ به آن‌سوی تاخت که شاه مازندران ایستاده بود. سالار مازندران چون یورش رستم و سپاهیانش را بدید باز جایگاه خود را رها نکرد و دستور داد تا هزار فیل جنگی و پهلوانانش دور تا دورش را بگیرند تا آفند رستم را پدافند نمایند.

رستم چون سپاه دشمن را چنان دید بر لب یاد خداوندگار را برد و نیزه را فروگذاشت و گرز گران را کشید و فریادی بلند سر داد که از آواز او خروشی در دل سپاهیان افتاد و بر دل فیلان جنگی و دلاورانِ دژخیم زد. ایرانیان چون سر برگرداندند دشت را پر از خرطوم‌های بریده شده و سرهای کنده شده فیلان و پهلوانان دشمن دیدند! چون یل سیستان از میان فیلان و نگهبانان گذر کرد، چشمش به شاه مازندران افتاد و گرز را بگذاشت و نیزه را برداشت؛ رخش به‌سوی سالار مازندران تاخت، پهلوان چون به نزدیک شاه مازندران رسید دیگر از آن چشمان مغرور و سر پر از بادش اثری ندید، پس نیزه را بر کمربندش بزد که سالار خداناپرست ناگهان جادو کرد و در پیش چشم همگان تنش چون یک‌تکه سنگ شد!

رستم شگفت‌زده بماند. در همان لحظه کاووس‌شاه و همراهانش به‌پیش رستم رسیدند. شاه به رستم نگریست و گفت ای سرفراز چرا این‌گونه حیران مانده‌ای؟! رستم گفت: در میانه‌ی جنگ بر شاه مازندران تاختم؛ چون تمام گردان پاسبانش را زدم همان که به او رسیدم نیزه را بر میانش کوفتم؛ اما ناگهان دیدم او بسان سنگی شد!
بر این گونه شد سنگ در پیش من / نبود آگه از رای کم بیش من

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...