شبنم کهن‌چی | اعتماد


این زن همیشه ردی از شوخ‌طبعی میان کلماتش جا می‌گذارد. نمی‌دانم در گالری کسری هم این گونه بوده یا نه! اما تنها زن بازمانده از گالری کسری است که قلم در طنز می‌زند و داستان می‌نویسد. ارادتش به هوشنگ گلشیری فقط از روی شاگرد و استادی، چند کلام حرف و چند عکس و دل‌نوشته نیست. اهمیتی که به فرم می‌دهد و به زبان گمانم از همین ارادت و نشست و برخاست می‌آید و برای من یکی از جالب‌ترین ویژگی‌هایش انتخاب اسم داستان‌هایش است؛ کوتاه و بلند: آهن قراضه، نان خشک، دمپایی کهنه! (نام مجموعه داستان)، سوتیکده سعادت، پرشین فامیلز، دات کام (رمان)، تذکره‌الاراذل (نثر کوتاه)، المپیاد شاعران مشروطه (رمان نوجوان)... و نام آخرین مجموعه داستانش که اواخر سال گذشته منتشر شد: «رقص سالسای تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر».

رقص سالسای تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر در گفت‌وگو با آذردخت بهرامی

نام آذردخت بهرامی اولین‌بار سال 85 بر جلد کتاب نشست: مجموعه داستان کوتاه شب‌های چهارشنبه. با همین «شب‌های چهارشنبه» هم توانست تندیس بهترین مجموعه ‌داستان سال ۱۳۸۵ را از جایزه روزی ‌روزگاری و عنوان بهترین مجموعه ‌داستان سال را از جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات بگیرد. او نه فقط در جهان داستان بلکه در جهان هنر هفتم نیز دست به قلم برده که می‌توان به فیلمنامه سریال «خانه، محله، مدرسه»، سریال «رستوران خانوادگی» و بخشی از سریال «شمس‌العماره» اشاره کرد.

با او درباره تازه‌ترین مجموعه داستان طنزش «رقص سالسای تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر» که زمستان سال گذشته از سوی نشر چشمه منتشر شد، گفت‌وگو کردیم:

در این مجموعه داستان شما چند فرم روایت را به ‌کار گرفته‌اید که یکی تازگی بیشتری دارد؛ روایت داستان «اینباکس». داستانی که تنها بر پایه‌ پیام‌های رسیده به شخصیت این داستان یعنی «همدم» روایت می‌شود. بی‌آنکه ما پاسخ‌های همدم به این پیام‌ها را داشته باشیم. پیش از این نیز شما فرم وبلاگ‌نویسی را برای یکی از رمان‌های‌تان یعنی «سوتیکده سعادت، پرشین فامیلز، دات کام» انتخاب کردید. کمی درباره اهمیت فرم روایت از منظر خودتان بگویید و اینکه چطور و با چه معیارهایی فرم روایت داستان‌های‌تان را انتخاب می‌کنید؟

شیوه‌‌ روایت، پنجره‌ای است برای دیدن؛ که نویسنده از آن دریچه اطلاعات لازم را به خواننده می‌دهد. نثر کوتاه طنز «تذکره‌الاراذل» که بر اساس فرم روایی «تذکره‌الاولیا»ست و طنز «پاسخگوی مجله فیلم» که در قالب صفحه جواب‌‌ به نامه‌های خوانندگان مجله فیلم است؛ یا طنز «باب آب» و طنز «لغتنامه، حرف ز» که هر دو فرم لغتنامه را دارند و داستان «جمع کل» و آنها که احتمالا یادم نیست، همه گواهند که پرداختن به فرم روایت، به عنوان یکی از ارکان داستان، همیشه برایم جذاب بوده و اهمیت ویژه‌ای داشته.

با انتخاب درست زاویه‌ ‌دید و شیوه روایت، داستان در شکل درست خودش قرار می‌گیرد. وقتی به موضوع داستان فکر می‌کنم، قبل از نوشتن، به فرم روایت مناسب هم می‌رسم. دو بار فقط پیش آمده که ابتدا کار را کامل نوشته‌ام و وقتی راضی‌ام نکرده، مجبور شده‌ام فرم روایت را عوض کنم. یک مورد داستان کوتاه و یک مورد رمان بوده؛ که خودم مجبور شدم کل کار را بازنویسی کنم!

شخصیت‌های مرد داستان‌های این مجموعه، ویژگی‌های مشترکی دارند. آنها از زن و زندگی خسته‌اند یا دوست دارند همسرشان را ترک کنند یا ترک کرده‌اند؛ مثل خسرو در «رقص سالسای جاستین تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر»: «خسرو گفت ازم خسته شده و دیگر حوصله‌ام را ندارد.» یا افشینِ «اینباکس»: «من و زنم خیلی با هم تفاهم داریم. هردومون حالمون از هم بهم می‌خوره!» یا همسر زنی که می‌خواهد گزارش کودک‌آزاری دهد، ترکش کرده. یا آقا مصطفی «مستراح خانه دکتر شلنگ ندارد» که [...] با زن دیگری رابطه دارد و در مقابل او دست به خشونت خانگی هم می‌زند. در «شنود» و «یک محصول خوب و مطمئن» هم با مردانی مواجهیم که خانه را ترک کرده‌اند یا به همسرشان شک دارند. در مقابل زنان این داستان‌ها نیز ویژگی‌هایی دارند که بارزترین‌شان ساکت نبودن‌شان است. آنها در مقابل مردان‌شان واکنش نشان می‌دهند؛ یکی در آفتابه اسید می‌ریزد، یکی دارو در نوشیدنی‌ها می‌ریزد، دیگری گزارش خشونت مرد همسایه را می‌دهد و... این ویژگی‌ها به صورت اتفاقی مشترک از آب درآمده؟ چون می‌دانم بیشتر این داستان‌ها به صورت پراکنده در دهه نود نوشته شده است. یا در جهان داستانی شما مردان و زنان همواره این شمایل را دارند؟

این‌طور نیست که با آقایان عزیز و گرامی و محترم مشکل داشته باشم. فمینیست هم که اصلا نیستم. اتفاقا بهترین دوستان من، در طول سالیان سال، آقایان بسیار محترم و عزیزی بوده‌اند که می‌شود روی مرام و معرفت‌شان قسم خورد. شاید ایراد از این باشد که سراغ نوشتن از زنانی می‌روم که از بخت بدشان، شخصیت مردان دور و برشان جای اما و اگر و شاید دارد. به قول شما، گویا مردان و زنان جهان داستانی من این شمایل را دارند.

زبان شما در داستان‌های‌تان زبان روانی است. اضافه ندارد؛ سنگین و پیچیده نیست. در این مجموعه داستان فقط درباره زبان داستان «مستراح دکتر شلنگ ندارد» سوال دارم. این داستان که به صورت تک‌گویی درونی یک زن روایت می‌شود، زبانی عامیانه دارد که مختص یک زن کارگر است که از شهری کوچک به تهران آمده. تا اینجا نکته‌ای نیست اما جنس این زبان جدا از عامیانه بودنش، نشانی از لهجه ندارد و اشتباهات زبانی و گفتاری زن اغراق شده است: جریمله، بابای خدابیامُرگم، در صورعتی که، مُراظب، ایرانو می‌رنگ می‌گردن و... البته در مقابل کلمات خوب ساخته شده‌ای که مخاطب در میان قشری بسیار شنیده نیز وجود دارد: وخت، فخط، برعسک، بلت. چرا این‌ همه اغراق در ساخت لحن «فرح» دارید؟ اغراقی که کمی خواندن را کند و سخت می‌کند.

این داستان را با وسواس بسیار و با دقت فراوان -همیشگی‌ام- نوشته‌ام و برای حتی نقطه و ویرگولش هم دلیل دارم. (استیکر میمونِ مواضع!) اتفاقا هنگام انتشار کتاب «رقص سالسای جاستین تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر»، همین داستان «مستراح خانه دکتر شلنگ ندارد!» بیشترین دیالوگ را میان من و سرویراستار نشر چشمه، جناب آقای هومن عباسپور گرامی و همکاران محترم‌شان‌ ایجاد کرد. نمی‌دانم داستان چندبار بین ما رفت و بازگشت و چندبار «اصلاح و ویرایش» و «ری‌اصلاح و ری‌ویرایش» شد. جناب آقای عباسپور برای بعضی اصطلاحات و عبارات و جملات اعتراض داشتند و معتقد بودند باید همه یکدست شوند، ولی از نظر من راوی این داستان خانمی کم‌سواد است که در پی نشست و برخاست میان دکترهای درمانگاه، اینجا و آنجا عبارات جدیدی شنیده و اصرار دارد آنها را در صحبت‌هایش به کار ببرد و همین باعث شده شلخته صحبت کند و خودش هم نداند که دارد چه می‌گوید. او حتی نمی‌داند کدام یک از عبارات صحیح است و کدام غلط. فقط اصرار دارد عبارات جدید را به کار ببرد. برای همین این‌قدر در و بی‌در و شلخته حرف می‌زند. در جایی عبارت درست و یک خط بعد، همان عبارت را غلط بیان می‌کند. شاید اغراق باشد، ولی من این زن را این‌گونه دیدم. البته اگر به سلیقه خودم بود، برایش لهجه غلیظی هم می‌گذاشتم که دیگر ریسک نکردم، چون خطر بروز حساسیت در جامعه گل و بلبل ما را بیشتر می‌کرد.

دو داستان در این مجموعه، پر شخصیت هستند یکی «رقص سالسای جاستین تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر» و دیگری «اینباکس». این دو داستان در دو فرم مختلف هم روایت شده؛ یکی تک‌گویی و دیگری پیام‌نگاری. هر دو داستان حال و هوایی مشترک دارند، هر دو در سفر می‌گذرند؛ یکی دور هم در یک ویلا، دیگری جدا جدا در جاده. در هر دو داستان یک حس محوری وجود دارد: شک و خیانت. اما سوالم درباره ویژگی‌های مشترک این دو داستان نیست. با وجود کوتاه بودن داستان‌ها و زیاد بودن شخصیت‌ها، باز هم همه شخصیت‌ها توانسته‌اند چهره‌ای کلی از خود به خواننده نشان بدهند. مهم‌ترین نکات در شخصیت‌پردازی از نظر شما چیست؟ و شخصیت‌پردازی طنز چه تفاوتی با داستان غیرطنز دارد؟

شخصیت‌پردازی از مهم‌ترین عناصر داستان و رمان است. شاید بشود گفت مثل راه رفتن روی لبه‌ای تیز است. هم می‌توان روی آن لبه بُرنده، آهسته و به سلامت راه رفت، هم ممکن است پای‌مان بلغزد و خودمان را زخمی کنیم یا سقوط کنیم. شخصیت‌پردازی آن‌قدر مهم است که اگر نویسنده از پس خلق آن برنیاید، خواننده را از دست می‌دهد. خواننده باید با شخصیت همذات‌پنداری کند و خودش یا یکی از اطرافیانش را با آن یکی کند. شخصیت‌پردازی مثل این است که از یک حجم سنگی، یک مجسمه زیبا و با شکوه بتراشیم. اگر خوب از پس این کار بربیاییم، اثری زیبا خلق کرده‌ایم وگر نه، همه ‌چیز را خراب کرده‌ایم.

شخصیت‌پردازی داستان طنز با داستان غیرطنز فرقی ندارد. شخصیت در هر دوی اینها، یا تغییر ایجاد می‌کند یا وقایع داستان بر آن اثر می‌گذارند. شخصیت داستانی ممکن است ظاهری عادی یا غیرعادی داشته باشد. ممکن است مثل همه انسان‌ها کارهای معمولی روزانه، یا کارهایی غیرمعمول انجام بدهد. ممکن است آرزو یا هدف و علاقه خاصی داشته باشد، ممکن است واکنش متفاوتی نسبت به دیگران یا اتفاقات داشته باشد و ممکن است نقاط ضعف و قوت متفاوتی نشان بدهد. همه این تفاوت‌ها و ویژگی‌هاست که شخصیت‌ را خاص و مخاطب را به خواندن اثر ترغیب می‌کند.

به عنوان نویسنده داستان‌هایی که هم طنز زبانی دارند هم نگاه‌شان به موقعیت شخصیت‌ها طنزآمیز است، فکر می‌کنید داستان طنز امروز چه جایگاهی دارد؟ طی یک دهه گذشته از نظر خلق اثر و مخاطب چه تغییری در حوزه داستان طنز می‌بینید؟

خیلی جایگاه خاصی برای داستان طنز نمی‌بینم. این‌گونه‌‌، در داوری‌ آثار ادبی هم جایگاه خاصی ندارد، اما خوشبختانه در خالقان آثار طنز، تغییرات قابل‌توجهی دیده‌ام و با طنزنویسان تازه‌نفس و نوقلم زیادی برخورد داشته‌ام و داستان‌ها و رمان‌های طنز بسیار خوبی خوانده‌ام، با موضوعاتی نو، نگاه‌هایی ویژه و نثر و قلم‌هایی تازه در حد تیم‌ملی و المپیک.

طنزنویسی در جهان داستان در این زمانه چطور می‌تواند تاثیرگذار باشد؟ آیا اساسا طنز می‌تواند محدودیت‌هایی را که سانسور برای آثار ایجاد می‌کند دور بزند یا تیغ سانسور در طنز تیزتر است؟

در جهان واقعی و در مورد خودم می‌توانم به جرات بگویم در بیشتر موارد، اموراتم با طنز‌نویسی گذشته. کاری اداری را که همه می‌گفتند محال است به سرانجام برسانی، با یک نامه طنز به مقصد نهایی رسانده‌ام و بهترین نتیجه را گرفته‌ام. اما در جهان داستان، به گمانم هنوز آن‌طور که باید و شاید، داستان طنز را جدی نمی‌گیرند! عجب جمله سنگینی. پیشنهاد نیم ساعت تنفس در هوای باز در بالکن!

در مورد قیچی سانسور، متاسفانه نمی‌توان متر و معیار مشخصی تعیین کرد. همه ما در این سال‌ها کتاب‌‌هایی خوانده‌ایم که حیران مانده‌ایم چطور مجوز ارشاد گرفته‌اند و در مقابل خودم به عنوان خالق اثر با تذکراتی روبه‌رو شده‌ام که فقط باعث خنده‌‌ام شده. برای چاپ «سوتیکده سعادت، پرشین فامیلز دات‌کام» مجبور شدم یک‌سری فحش و فضیحت را که فرزانه شخصیت اصلی رمان از حرص نثار برادرش شازده فرخ کرده، ملایم‌تر کنم که به نظرم خیلی مسخره بود. راوی من از فضای مردسالاری حاکم بر خانه‌شان شاکی بود. طبیعی بود که به برادرش فرخ که عزیزدُردانه خانواده است، بد و بیراه بگوید.

در جاهایی لبه تیزِ قیچی سانسور، بدجوری یقه اثر طنز را می‌گیرد و خوشبختانه در جاهایی طنز موفق می‌شود سانسور را دور بزند. به امید کند شدن روز‌افزون قیچی سانسور ـ محل نصب و درج استیکر کروکودیل امیدوار!

به‌نظرم شما برای نوشتن، زمان زیادی صرف می‌کنید. می‌دانم نوشتن رمان «آب، آسمان» و رمان «سوتیکده‌ سعادت، پرشین فامیلز، دات کام» هر کدام 8 سال طول کشیده و ید طولایی در بازنویسی دارید؛ 19 بار بازنویسی «شب‌های چهارشنبه»! چطور می‌نویسید؟ یا واضح‌تر بپرسم از زمانی که ایده‌ای برای نوشتن داستان پیدا می‌کنید چه پروسه‌ای طی می‌کنید تا داستان کامل شود؟ چه عاداتی در نوشتن دارید؟

در هر اثر روال کار یکسان نیست؛ به حال و هوای آدم هم بستگی دارد. برای داستان «قله» یا «جمع کل» از ایجاد ایده اولیه تا نگارش داستان و حتی دو، سه بار بازنویسی، شاید یک هفته زمان برده. داستان «قله» حتی بازنویسی هم نداشت. شاید فقط در نسخه دوم، جای چند ویرگول جابه‌جا شد و یکی، دو جمله حذف یا اضافه شد. در مقابل داستان نیمه‌کاره‌ای هم دارم که سه سال است هنوز نتوانسته‌ام به سرانجام برسانمش؛ گویی طرح به پختگی لازم نرسیده و همان‌طور که شما فرمودید، داستان «شب‌های چهارشنبه» را ۱۹بار بازنویسی کردم و حتی در بازنویسی سوم، زاویه‌ دید را عوض کردم و داستان را کوبیدم و از نو نوشتم! [این داستان بیشترین بازخورد را برایم داشته با بیشترین جایزه و دست و جیغ و هورا. دو کلاسور نامه و ده‌ها ایمیل دارم که افراد مشهور و خوانندگان عادی پس از خواندن این داستان حس و حال‌شان را برایم نوشته‌اند. در دهه 80، وبلاگ ادبی‌ای نبود که قسمت‌هایی از این داستان‌ را همراه با کامنت‌های خوانندگان نگذاشته باشد.] در مورد عادات نوشتن، از سال‌های ۱۳۶۸ تا ۱۳۸۰ بسیار دلی می‌نوشتم. یعنی اگر حرفی برای گفتن داشتم، دست‌ به‌قلم می‌شدم، اما از سال‌ ۱۳۸۰ به بعد، خودم را موظف کردم که هر روز بنویسم. قبلا هم گفته‌ام، از نوشتن روزی یکی، دو خط شروع کردم و در سال ۱۳۸۴ به روزی ۶ تا ۸ ساعت رسید و در سال ۱۳۸۸ هنگام نگارش سریال شمس‌العماره به روزی ۱۲ ساعت نوشتن رسید. رسما خواب و خوراک نداشتم. چهار ساعت می‌نوشتم، دو ساعت می‌خوابیدم، دوباره چهار ساعت می‌نوشتم، دو ساعت می‌خوابیدم. عادت خوابِ‌ کم و نامنظم امروزم را از آن روزها‌ به یادگار دارم و مانند زرافه‌ها، در شبانه‌روز، فقط چهار ساعت می‌خوابم.

در داستان‌نویسی چه چیز برای شما اهمیت بیشتری دارد؛ موقعیت‌، زبان یا شخصیت؟

در درجه اول، حرفی که می‌خواهم بزنم برایم اهمیت دارد که قطعا بزنگاه خاصی هم دارد. در قدم بعدی، شخصیت و زاویه ‌دید و زبان مهم‌تر است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...