44
همی رفت پیش اندرون زال زر / پس او بزرگان زرین کمر
زال و دیگر پهلوانان به پیشگاه کی‌کاووس درآمدند؛ زال تا پای تخت شاهی پیش رفت و روی به کاووس فرمود: ای کدخدای جهان! سرافرازتر از هر مهتر و بزرگ‌تر باشی، هیچ افسری شکوهی بزرگ‌تر از جلالِ شاهنشاهی تو ندیده است و هیچ انسانی اقبالی چون بخت تو نداشته است. همواره روزگارت شاد و پیروز باد و سرت پر از دانش و قلبت لبالب از داد.

حمله به مازندران

کاووس به‌رسم محبت زال را به روی تخت شاهی کنار خویش نشاند و از سختی راه پرسیدش و از فرزند دلاورش رستم؛ زال در پاسخ گفت: که پادشاه جاوید باد و پیروز، همگان شاد از دولت تواند و سر به خدمت شما؛ پس‌روی به کاووس کرد و با لحنی پر از مهر بدو گفت: بدون شک شایسته‌تر از شما برای تخت و تاج ایران‌زمین کسی نیست، شاه نیک می‌داند که بر من عمری گذشته است و در خدمت بسیاری از شاهان پیش از شما بوده‌ام، منوچهر شاه را سردارش بودم و زوطهماسب و نوذر و کیقباد را پهلوان بودم؛ هیچ‌کدام از ایشان اندیشه‌ی جنگ مازندران نکرد چرا که آنجا خانه‌ی دیوان افسونگر است و درهایش با جادوی دیوان طلسم شده، آن درها را به شمشیر یا با گنج و دانش یا حتی با فریب و نیرنگ نمی‌توان گشود! خوش‌یمن نیست سپاه آن‌سوی کشیدن، چرا شاهنشاه باید جان پهلوانان خویش را تباه نماید برای جنگی بی‌سود! که این کار آیین پادشاهی نیست.

کاووس سخنان جهان‌پهلوان را شنید و در پاسخ گفت: ای زال، از پندهای تو بی‌نیاز نیستم؛ اما فراموش نکن من از جمشید و فریدون و منوچهر و کی‌قباد از ثروت و شجاعت و مردی بزرگ‌ترم! وقتی جهان به زیر شمشیر من است چرا مازندران را نگیرم؟! ای پهلوان، من مازندران را خواهم گرفت و کسی را در آن دیار زنده نخواهم گذاشت و اگر کسی زنده ماند به‌شرط دادن باج و مالیات به من است. به چشمم دیوان مازندران نیز خوار و زارند. به گوش تو این خبر خواهد رسید که مازندران را از دیوان تهی خواهم نمود. ای زال تو و پسرت در این نبرد با من نخواهید بود، در غیاب من شما نگهبان ایران باشید؛ خداوندگار یاور من است و سر نره شیران شکار من. ای زال پس دیگر سخن از نرفتن به جنگ مازندران مزن. زال که پاسخ پادشاه را بشنید به ایشان گفت: شما پادشاهی و ما فرمان‌بردار، اگر چیزی گفتم سببش دلسوزی بود و بس؛ شاه ایران همواره پیروز باشد، پادشاه پند مرا از یاد ببرد تا در دلش کوچک‌ترین پشیمانی را اسباب نگردد.

زال پادشاه را پدرود کرد و از درگاهش درآمد؛ اما در دلش غمی بزرگ بود. پهلوانان گرد زال را گرفتند و گیو یل به زال گفت: خداوند ما را رهنما باشد، با کاووس به جایی می‌رویم که برگشتمان را امید نیست! ای زال از تو چشم بد و دست دشمن کوتاه باد، بعد از خداوندگار امید ایران‌زمین به توست. سپس پهلوانان زال را بدرود کردند و او روانه‌ی سیستان شد.

چون زال از پیش پادشاه رفت، کاووس به طوس و گودرز فرمان داد تا سپاه را آماده نمایند. پس از یک روز شاه و جنگ‌آورانش سر به‌سوی مازندران نهادند. پیش از سفر کی‌کاووس تاج‌وتخت ایران‌زمین را به فرزندش سپرد و او را گفت: در نبود من اگر دژخیمی سوی ایران درآمد دست به شمشیر بر و بی‌درنگ از زال و رستم یاری بجوی. آواز شیپورها و طبل‌های جنگی بلند شد و شاه و لشکر از ایران‌زمین بیرون رفتند و چندی بعد در کنار کوه اسپروز رسیدند. پادشاه در آنجا دستور داد تا سپاه لختی بیارامد؛ اما همگان بی‌خبر بودند به ابتدای سرای دیوان درآمده‌اند! سپاهیان ایران در کنار کوه اسپروز خیمه زدند و همه پهلوانان کنار تخت کاووس نشستند و مجلس بزم شاهانه برپا داشتند و سپس شب را خفتند و خورشید فردا که طلوع کرد مهان لشکر آماده به جنگ به خدمت شاه رسیدند. کاووس به گیو پهلوان دستور داد تا هزار نفر از سپاهیان برگزیند و به دروازه‌ی شهر مازندران یورش برد و هر جنبنده‌ای که بیند از دم تیغ بگذراند و آبادی‌ها را به آتش بسوزاند، گیو هزار پهلوان گزید و به‌سوی دروازه‌ی مازندران شد.

گیو و لشکرش به دروازه‌ی مازندران رسیدند و شمشیر و گرز کشیدند، زن و کودک و هر جنبنده‌ای را که می‌دیدند از دم تیغ گذراندند، گیو دستور غارت شهر را داد و هرچه دیدند آتش زدند. دروازه‌ی شهر چون سقوط کرد و شهر مازندران هویدا شد، گویا گیو به چشم خویش بهشت را می‌دید! همه‌جایش سبز و دریا پیش رویش ایستاده بود و در هر بَرزنی بت‌هایی از طلا بود و در هر گوشه‌ای گنجی از دینار و بی‌شمار چهارپایان در چراگاه‌ها! پس پیکی به کاووس فرستاد و این‌چنین نوشت: ای پادشاه چه کسی بود که به شما گفته بود مازندران خرم است! که نه‌تنها خرم است؛ بلکه با بهشت برابری می‌کند. شهر چون بتکده‌ها پر از طلا و جواهر است.

یک هفته گذشت و کاووس و سپاهیان ایران به غارت شهر مشغول بودند که خبر به پادشاه مازندران رسید! در دربار شاه مازندران دیوی بود بنام سنجه، شاه مازندران به سنجه گفت به‌سرعت سوی دیو سپید برو و وی را بفرمای سپاهی از ایران برای غارت سوی مازندران آمده است، اگر اینک مازندران را یاری ننمایی دیگر در مازندران زنده یک نفر نخواهی دید! سنجه پیام شاه مازندران را به دیو سپید رساند و دیو سپید پاسخ شاه مازندران را چنین داد که: ای پادشاه، ناامید نشو! اکنون با سپاهی از دیوان به‌سوی شاه ایران خواهم تاخت و پای او را از مازندران خواهم برید.
بیایم کنون با سپاهی گران / ببرم پی او ز مازندران

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...