سروش مظفرمقدم | سازندگی


محسن میهن‌دوست (م. دوست) متولد 1323 خورشیدی در مشهد قدیم بود. در یکی از محلات اصیل و کهنسال شهر که به آن «کوچه ساربان‌ها» می‌گفتند. از خانه پدری‌اش، حوض آب خشتی وسط حیاط و دیوارهای بلند خانه و ساختمان تودرتویش زیاد نقل می‌کرد. یکی از جالب‌ترین روایت‌های شفاهی او در باب تولدش است. می‌گفت «نطفه من به اعتراف مادرم در یکی از روزهای آخر اردیبهشت درون همان حوض خشتی که پر از ماهی‌های قرمز کوچک بوده بسته شد.» میهن‌دوست را ابتدا به مکتب‌خانه و بعد به مدرسه می‌فرستند. در سنین چهاروپنج‌سالگی خواندن و نوشتن را فرامی‌گیرد و به‌گفته خودش، از نُه‌سالگی و با تشویق پدرش که مردی درویش‌مسلک و عارف بوده است، شعر می‌گوید و طبع‌آزمایی می‌کند.

محسن میهن‌دوست

خاندان پدری او از بخارا به توس کوچ کرده بودند و خودش می‌گفت جدِ بزرگ خانواده، حاکم منطقه‌ای به‌نام «شیرگویان» در نزدیکی بخارا بوده است. محسن، پس از گذراندن دوران تحصیلی متوسطه، به سپاه دانش می‌رود و از نزدیک وضعیت روستاهای ایران و مردمانش را می‌بیند و به گردآوری مواد خام فرهنگ عامه از جمله افسانه‌ها، دوبیتی‌ها، روایت‌ها و آیین‌ها علاقه‌مند می‌شود. «م. دوست» را نخست با شاعری شناختند. مجموعه‌شعر «از پاییزها»یش در سال 1351 توسط نشر رز منتشر شد و شعر «گوارا باش» که آشکارا در ستایش جنبش چریکی ایران بود، در بین جوان‌های آن دهه درخشید. او کمی بعدتر به پژوهشکده مردم‌شناسی و تلویزیون ملی ایران پیوست و دو کتاب مهم «سمندر چهل‌گیس» و «کله‌فریاد» را در همان دهه منتشر کرد که ستایش اساتیدی چون انجوی‌شیرازی و دکتر غلامحسین صدیقی را برانگیخت.

میهن‌دوست در سال‌های پس از انقلاب مدت‌ها در محاق و تعطیلی اجباری قلم به‌سر برد تا در دهه هفتاد با کتاب‌های مهمی چون پژوهش عمومی فرهنگ عامه، اوسنه‌های بخت، اوسنه‌های عاشقی، اوسنه‌های چندموضوعی و درنگی در اصطلاح مکر زن و... به عرصه فرهنگ ایران بازگشت. تمرکز اصلی استاد در سال‌های واپسین زندگی، موضوع «مرگ» و مرگ‌شناسی در اساطیر و آیین‌های هندوایرانی و فرهنگ عامه مردمان خاورمیانه بود. به‌جز بیش از شصت عنوان کتاب، میهن‌دوست صدها مقاله مهم نیز در مطبوعات ایران منتشر کرد که قطره‌ای بود از این دریا. استاد محسن میهن‌دوست شامگاه روز سیزدهم شهریور 1401 در 78سالگی، در انزوا و عسرتی ناخواسته، چون بسیاری از هنرمندان برجسته سرزمین ما، در بیمارستان قائم مشهد درگذشت.‬ آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با محسن میهن‌دوست است که در سال 1400 انجام شده و اکنون برای نخستین‌بار منتشر می‌شود.‬


آقای میهن‌دوست، شما شخصیتی چندوجهی دارید: شاعر، نویسنده، اسطوره‌شناس، مردم‌شناس، پژوهشگر فرهنگ عامه، و روزنامه‌نگار. در دوران پس از انقلاب در کار شما و دیگر همفکران و هم‌صنفان شما وقفه‌ای می‌افتد که به‌قول شاملو می‌توان از آن به‌ «دوران فترت» یاد کرد. شاملو می‌گوید این فترت اجباری که برای ما ایجاد شد از جهتی موجب شد تا پالایشی درونی و خلوتی درونی داشته باشیم. برای شما هم چنین بود؟ چون تا دهه هفتاد عملا از شما کتابی منتشر نشد. از این دهه به بعد است که فعالیت‌های روزنامه‌نگاری و انتشار کتاب‌های شما را مجددا شاهدیم.
سال 70 کتابی از من در مشهد چاپ شد به‌نام «سیب خندان، نار گریان» که با اقبال بسیار مواجه شد و مسیر را برای انتشار کتاب‌های بعدی من باز کرد. اما در پاسخ به پرسش شما باید عرض کنم، نگاه نظری‌تئوریک انقلاب نسبت به «دیگرشدن»، آن «دیگرشدنی» نبود که من می‌خواستم یا ما می‌خواستیم. من چیزی شدم که انقلاب از من به وجود آورد. یک انسانی که در بستر جامعه، ضعف‌وقوت خودش را پیدا کرد، تلاش کرد که از ضعف‌هایِ من‌درآوردیِ درونِ خودش و وابستگی‌های آنچنانی دور شود و بچسبد به آن چیزی که دیده می‌شود و دارد زندگی می‌کند در جامعه ایرانی با همه مردمانش، با همه تنوع جغرافیایی‌اش، و بعد نگاه به درون مرز، که این درون مرز برای ما چه معنایی دارد؟ و این است که در تمام این سال‌های فترت، تمام‌وقت کار کردم: کار، کار، کار...

از فعالیت‌های دهه هفتادتان بگویید؟
بسیاری از کتاب‌های من که در این دهه منتشر شد، مربوط به قبل از آن بود، به‌ویژه دهه شصت. مثل اوسنه‌های پهلوانی، بخت، خواب و... چندهزار نوار من را در پژوهشکده مردم‌شناسی از بین بردند. بسیاری از نوارهایی که مربوط به دشت سبزوار بود یا آخرین کاری که من کردم درباره منطقه «آش‌خانه». نوارهایی از استرآباد تا گرگان و سراسر خراسان. بااین‌حال برخی از این‌ها را به یکی دوستانم داده بودم که بعدها مورد استفاده من قرار گرفت. «هنوز پای من و راه دراز، هنوز کلک من و دفتر باز...» واقعا دوست ندارم به‌شکلی بیهوده بمیرم، دوست دارم با کار و صدای آگاهی و آزادی بمیرم! جمله‌ای دارم که می‌گویم: «هنگامی که خود را گم می‌کنم، این کلمات‌اند که مرا پیدا می‌کنند...»

این جمله را چه زمانی گفتید؟
سال‌های بعد از هشتاد، سال‌های دوران دولت خاتمی بود. در یکی از روزنامه‌ها بود که پرسیده شد پایبندی تو به خراسان از کجا می‌آید که من گفتم: من از خراسان به ایران نگاه می‌کنم، و از ایران به جهان. و از جهان برمی‌گردم به ایران.

شما با شاعران و نویسندگان و مترجمان زیادی از جمله محمد مختاری، غزاله علیزده، محمدجعفر پوینده و غلامحسین ساعدی ارتباط داشتید، به‌ویژه دوستی نزدیکی با زنده‌یادان مختاری و علیزاده داشتید. کمی بیشتر برایمان بگویید!
این هردو برای من عزیز بودند. غزاله وقتی رمان «شب‌های تهران»اش را نتوانست تمام کند به مشهد آمد و من با سه‌خط رمانش را تمام کردم و بعد از همین‌جا به سمت جواهرده رفت برای تمام‌کردن زندگی‌اش. مختاری را که زیاد می‌دیدم. او اسلام‌شناس برجسته‌ای بود. متون ادبیات فارسی و اسلامی را بسیار مطالعه می‌کرد و دیرتر به مارکسیسم رسید. متاسفانه یک نخوت و نگاه خاص به «من»ِ خودش داشت که او را از اسطوره و شاهنامه دور کرد. برجسته‌ترین کار او کتاب «انسان در شعر معاصر» است، به‌ویژه فلسفه «شبان‌رمگی» که در این کتاب مطرح می‌کند و البته کتاب «تمرین مدارا». اتفاقا یادداشتی هم نوشتم با عنوان «تکمله‌ای بر تمرین مدارا» که در مجله «اهورا» به سردبیری آریامن احمدی در سال 85 منتشر شد. در آنجا می‌گویم که چرا این عدالت اجتماعی هیچ‌گاه در این سرزمین وجود نداشته است. من از کودکی در پی عدالت اجتماعی بودم و الان هم که اینجا در آخر عمرم هستم، کاری به ایدئولوژی و مارکسیسم و... ندارم، فقط می‌دانم که باید مرزها را برداریم برای رسیدن به درکِ بهتری از حضورِ انسان و دیگری در جهان.

از زنده‌یاد عزاله علیزاده چه خاطراتی دارید؟
سال 57 بود. غزاله به من گفت می‌خواهم به شمال بروم، با من می‌آیی؟ تازه یک فیات خریده بود. در آن سفر برادرم حمید رانندگی می‌‌کرد. در راه برگشت، ناگهان دیدم رنگ حمید عوض شده. غزاله گفت چه شده؟ گفتم ترمز ماشین بریده. گفت کاپشنت را دربیار و بیانداز روی من. هر اتفاقی افتاد، بگذار بیفتد! اما بالاخره برادرم حمید ماشین را به هر سختی که بود کنترل کرد و رسیدیم به مقصد. غزاله دوست خوب من بود. آدم مستعدی بود، عاطفی بود و بسیار به دیگران کمک می‌کرد.

این خاطره، مرگ‌شناسی و مرگ‌باوری غزاله علیزاده را نشان می‌دهد. چنین نگاهی را از زنده‌یاد مختاری هم دیده بودید؟
محمد شاید شاعر برجسته‌ای نبود، ولی محقق برجسته‌ای در زمینه شعر و اسطوره بود؛ بنابراین عدمِ وجودش یک فاجعه فرهنگی است. همان‌طور که پوینده. او هم بی‌ادعا بود. یا آقای تفضلی. محمد جای خودش را در ادبیات فارسی باز کرد و قطعا ماندگار است.

شما که سال‌ها که درحالِ رصدکردن فرهنگ در خراسان و ایران و جهان هستید، شعر و داستان در خراسان به‌عنوان یکی از مراکز اصلی شعر و داستان ایران، درحال حاضر به چه سمتی می‌رود؟
جوان‌هایی هستند که راه خودشان را پیدا کرده‌اند، اما می‌توان از امثال دولت‌آبادی بسیار آموخت. «جالی خالی سلوچ» به‌نظرم بهترین کار ایشان است که تصویری درخشان از خراسان و ایران می‌دهد. ما قصه‌نویس خوب زیاد داریم. از حسین آتش‌پرور که اسطوره در کارهایش برجسته است، به‌ویژه در «ماهی در باد» یا «خیابان بهار» ایشان. یا هادی تقی‌زاده هم کارهای خوبی نوشته است. همچنین خود تو با نوشته‌هایت.

چقدر لازم است که شاعران و قصه‌نویسان از افسانه‌ها و کله‌فریادها و روایت‌های آیینی اطلاع داشته باشند؟
همه اینها موادی است که هر داستان‌نویسی می‌تواند برای غنابخشیدن به متنش از آن استفاده کند، اما متاسفانه اکثرا از این «گذشته تاریخی» غافل‌اند، چه در شعر، چه در نثر. تسلط بر اساطیر و باورهای عامیانه و نثر کهن فارسی، می‌تواند راهگشا باشد. زبان دری به‌معنای روان‌درمانی نیست، این زبان حماسه است. تسلط نسبی بر این حوزه‌ها، برای یک داستان‌نویس و شاعر لازم است. زبان دری زبانِ آتشین است، زبان شاهی یا درباری نیست. نثر بیهقی و شعر منثور فردوسی، با همه فاصله‌ای که باهم دارند، هردو درخشان و شاهکارند. ما می‌توانیم از این گنجینه بی‌کران بهره ببریم. هر نویسنده‌ای می‌بایست حداقل چهار متن اصلی از متون نثر فارسی را بخواند. اگر از این متون غافل شویم، بخشی از میراث فرهنگی خود را از دست خواهیم داد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...