تاریخ شخصی نویسنده | شرق


«شب بگردیم» عنوان مجموعه‌ داستانی است از علی خدایی. این کتاب را که 15 داستان دارد، نشر چشمه در تابستان 1403 منتشر کرده است. با خواندن داستان‌ها می‌توانیم در اصفهانی که علی خدایی ساخته، «شب بگردیم». اصفهانی با آدم‌ها و نشان‌هایی آشنا. اصفهانی تماشایی با محمد حقوقی، احمد اخوت، ارحام صدر، زاون قوکاسیان و ماما آدیک. اصفهانی با عالی‌قاپو، زاینده‌رود، مدرسه چهارباغ، چهل‌ستون، توریست‌های خارجی و راهنماهای میراث فرهنگی، پل مارنان، پل فلزی، پل جویی و بازار. اصفهانی با گزِ آردی و بستنی قیفی. اصفهانی با آواز معین و صدای درشکه‌ها و پرنده‌ها. اصفهانی با درختان توت و گردو. اصفهانی که علی خدایی آن را ساخته است؛ اصفهانی دیگر. روایتی از اصفهان و آدم‌ها که می‌توان آن را به‌نوعی تاریخ شخصی نویسنده هم دانست.

شب بگردیم علی خدایی

بخشی از این تاریخ شخصی، دوستی است و البته فرهنگ، ادبیات، سینما و تئاتر. دوستی با زاون قوکاسیان. پیاده‌روی‌های شبانه طولانی در «چهارباغ». خدایی سال 93 در یادداشتی برای زاون نوشته: «اصفهان بدون او صفا ندارد». داستان هفتمِ کتاب «شب بگردیم»، امکانی برای شنیدن صدای زاون قوکاسیان (1329-1393) است. صدای او وقتی در تلاش است در کتابی از «لُرِتا هایراپتیان» (1290-1377) بنوسید. و صدای دوستی. «روزهای لرتا» داستان روزهایی است که زاون و علی خدایی با هم از لرتا و تئاتر ایران حرف می‌زدند. شب‌های قدم‌زدن در چهارباغ، ایستادن کنار خانه‌های قدیمی و گپ‌زدن. ردشدن از کوچه ‌پس‌کوچه‌ها و حرف‌زدن از مصاحبه‌ها و خاطره‌ها. ورق‌زدن مجله‌های قدیمی در خانه زاون و فکرکردن به اینکه: «چه سؤال‌های تازه‌ای را می‌شد پیدا کرد؟» و صدای لُرتا: «ایروان، تبریز، تهران، ماسکو، تهران، ماسکو، وین، این‌ور، اون‌ور. همه‌ش اینجا، همه‌ش اونجا. همیشه به خودم می‌گفتم تو یه هنرمندی خانم. می‌تونی هر جایی روی سن بری و بازی کنی. همین آرامشم می‌داد. صافم می‌کرد. ایستاده. کج نمی‌شدم. نمی‌افتادم. هرچی برازنده‌ باشی بهتره».

کتاب «بردی از یادم» (انتشارات خجسته-1393) حاصل نزدیک به 20 سال تلاش زاون برای گردآوری یادداشت‌ها، خاطره‌ها و گفت‌وگوها درباره لرتاست. وقتی زاون کتاب را شروع کرد، لُرِتا زنده بود. علی خدایی از دوستیِ خودش و زاون نوشته. مثل دوستی و همسایگی لُرِتا و «ایرن». وقتی او از دودکش لرتا را صدا می‌کرده: «هر بار به یه اسمی. زیبا‌خانم، مادام رزا، مادام ژینا، لیلیک خانم. بعد می‌آمد پشت در. زنجیر را باز می‌کردم و صبر می‌کردم. صدای پاشنه‌های کفشش روی پله‌ها می‌اومد. آروم. آروم. حالا زنگ می‌زنه. در رو باز می‌کردم. «باید این ساعت شیرینی خورد»، «حالا باید میوه خورد»، «صبح ورزش کردم»، «عصر تمرین دارم»، دست‌هاش مثل پرنده حرکت می‌کرد. جلو چشم‌هات. تو آسمون. «نمی‌آی عصر با من بریم تئاتر؟» «لرتا که بود؟ بازیگری که 50 سال روی صحنه‌های تئاتر ایران زندگی کرد. شاید بتوان گفت تنها هنرمندی که در دوره‌های گوناگون تئاتر معاصر؛ «تئاتر سعدی»، «تئاتر کسری»، برنامه‌های تئاتر، تلویزیون، گروه‌های آزاد تئاتر و بالاخره در کارگاه نمایش، فعالیت داشته است. آن‌طور که از قول آربی اُوانسیان در کتاب «بردی از یادم» آمده: «لرتا تنها زنی است که با روشنفکرهای دهه 10 تا 30، نشست و برخاست داشته».

خدایی در «روزهای لرتا» نوشته: «تو این چند سال خیلی‌ها مُردند. خیلی‌ها پیر شدند»، «برای من روشن بود که تو چقدر اینها را دوست داری و چقدر غمگینی که اینها زرتی پیر شدند. اما روشن نبود که تو دنبال چی می‌گردی، چی را می‌خواهی پیدا کنی؟»، نوشته: «زاون اینجا نیست رفته است وین دنبال چندتا عکس از لرتا. من اینجا نشسته‌ام و هر تکه از یادداشت‌ها را دوباره می‌خوانم. آنهایی را که نوشته‌ام، خط می‌زنم. یادداشت‌ها خط‌خطی شده‌اند. حالا من هم نیستم. همه ما را بگذارید توی این کتاب که با هم زندگی کنیم». خدایی به زیبایی در ادامه نوشته: «یادداشت را که مرتب می‌کنم، می‌بینم که چیزی جز نوشتن از لُرتا نه برای من و نه برای زاون باقی نمانده. خودمان را با لُرتا سرپا نگه داشته‌ایم». چند سال از نوشتن «روزهای لرتا» گذشته؟ خدایی نوشته: «بعد من و زاون پیر شدیم». نوشته: «تو دنبال چی می‌گردی زاون؟» همین را می‌توان از خودش هم که نویسنده این داستان‌هاست پرسید: «تو دنبال چی می‌گردی؟». او در این کتاب و «آدم‌های چهارباغ» بخش‌هایی از اصفهان را به تصویر کشیده. شاید دنبال «همان تکه‌ای از اصفهان که در هیچ‌ کجا نیست» و این چیزی است که داستان‌های کتاب را خواندنی می‌کند. شکلی از تجربه، روایت، فرم و داستان که شیوه علی خدایی است.

نکته‌ جالب دیگرِ این کتاب دیدار دوباره با عادله دواچی است. «عادله نشست کنار مریض‌ها و از شیشه دید که چهارباغ تاریک شده و احمد سیبی با گاری پر از سیب آنها را تماشا می‌کنند». عادله و احمد سیبیِ شخصیت‌های کتاب «آدم‌های چهارباغ» اینجا هم همچنان همدیگر را دوست دارند. و این داستان‌ها جز به فضای خودشان تعهدی به هیچ واقعیت و تاریخی ندارند. جهانی که زبان، فضا و تاریخ خودش را دارد. در داستان‌های کتاب روح شهری زنده به تصویر کشیده شده است. شهر، در داستان‌ها موجود زنده‌ای است که نفس می‌کشد. شهری که صدای خودش را دارد: «صدای چرخی که می‌گردد، پشت پنجره‌ها وقتِ کار کسی آواز می‌خواند، صدای گفت‌وگوی عابران، صدای خنده، صدای آب، صدای آب سمتِ شرقی پل که با صدای سمت غربی تفاوت دارد. صدای شرقی، عبور آب است از پل و صدای غربی، صدای رسیدن آب به پل».

«شب بگردیم» امکانی برای پیاده‌روی است در شب اصفهان. «آن ساعت شب تقریبا کسی در میدان نبود. بو و تاریکی. سایه‌های بناها و یک گربه»، امکانی برای دیدار با «ماریت هاکس» است که سمت میدان نقش جهان می‌رود. زنی که «می‌خواهد از مناره بالا برود. کارگرها ایستاده‌اند و او را در میدان تماشا می‌کنند. زنی که با دیگر زنانِ انگشت‌شمار میدان فرق می‌کند». امکانی برای دیدن تکه‌هایی از خواب‌های جهانگردها، جهانگردهایی مثل «هاکس» که «وقتی از اصفهان می‌رفتند، آنها را همین‌جا می‌گذاشتند. خواب‌ها می‌ماند اما عکس و نوشته و خط و هرچه می‌شد، می‌بردند. زیر همین آسفالت کنده‌شده را خوب بگردی، طراحی‌های آنها را پیدا می‌کنی. خواب‌های‌شان را. برای همین شب‌ها که از اینجا می‌گذرم، صدای تکان‌خوردن درخت‌ها، ریختن یک برگ با رقص و بویی شبیه گل محمدی و بی‌اختیار نگاه‌کردن به سمت یک چراغ را که لحظه‌ای خاموش به‌ نظر می‌رسد، نشانه می‌دانم. کسی خواب می‌بیند، کسی سال‌ها قبل، ده‌ها سال قبل اینجا خواب دیده است و دوباره تکه‌ای از خواب زنده شده». امکانی برای سفر در تاریخ و دیدن اینکه «چگونه بعد از بزم‌ها شاه و مهمانش از ضیافت‌خانه چهل‌ستون بیرون می‌آیند» و دیدن «چند قزلباشی که بر سر‌درِ چهل‌ستون ایستاده‌اند»، در نهایت «پرفورمنسی یگانه که هنوز کسی جرئت اجرای آن را نداشته اما در پرسه‌های سپه جلوی چشمان همه زنده می‌شود».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...