پیرمردی چون ما | اعتماد
پیری از آن صفتهایی است که با خود، بار احترام و پرستش همراه دارد. شاید چون ناخودآگاه آدم به سمت تجربههای زیستی فردِ پیر میرود و نه صفتهای مخفی و شیطانی که هر آدمی (پیر و جوان) با خود یدک میکشد و تا لحظه مرگ مخفی میکند. عادت کردهایم ذرهبین دست بگیریم و در آدم جوان دنبال کشف و شهود باشیم تا آدم پیر. حتی با کشف در پیر هم سکوت میکنیم زیرا پیری احترام دارد. شاید ریشه توقع پیرها ناشی از همین سکوت باشد که خود سکوت از ترحم و کلیشههای بزرگ خاندانی نشات میگیرد. پیرپرستی، بیمار پرستی حتی مردهپرستی از آن صفتهایی است که ریشه در فرهنگ آدم دارد. در وهله اول آنچه از شنیدن کلمه پیر به ذهن میرسد، موی سفید، چهرهای چروکیده، خمیده...کمی با نگاه مثبتتر چهرهای نورانی، مهربان، سرد و گرم چشیده... با نگاه خیلی مثبتتر بزرگ، آقا و...
جواد مجابی در آخرین اثرش رمان «گفتن در عین نگفتن» روی همه این ذهنیتها خط قرمز کشیده و تابوشکنی کرده. شخصیت نودوچند ساله کمتر دیده شدهای خلق کرده تا آن روی سکه آدمی را نشان دهد. هرچند شخصیت خلقشده با همه رذالتها و شرارتها دوستداشتنی است. شاید چون همهمان این خصوصیتها را در وجود خود داریم اما جرات نگاه کردن و بیان کردن نداشتهایم. اما جواد مجابی این پیر ادبیات و هنر در آخرین اثرش «گفتن در عین نگفتن» راویای خلق کرده که با صراحت میگوید: «آقام راهزن بوده است. در خانواده همه میدانستند او قطاعالطریق بوده است، اما کسی جرات نمیکرد کلمه دزد را به زبان بیاورد، یک یاغی بوده که مثل آب خوردن آدم میکشته.»
راوی پیر، بدون مخفیکاری، خجالت و ترس با زبانی تیز پر از حسادت و کینه که کسی را بیبهره نگذاشته از گذشته خود تعریف میکند. او شخصیت عجیبی است از یک طرف نقاش و شاعر است و از یک طرف رذل و شرور؛ مثل دو کفه نابرابر ترازو که با شنیدن نقاش و شاعر منتظر روح هنرمندانهای از او هستیم. اما مگر نمیشود هنرمند خبیث باشد؟
زبان و لحن رمان که در خور پیرِ شاعر است بسیار دلنشین و در عین حال سخت است. از یک طرف لغات قدمت دارند و از طرفی از یک ذهن متوهم روایت میشوند. «برای کسی که زندگی و کارش حاصل چندانی نداشته است، عمر دراز میتواند ستوهآور باشد، اما تا پریروز این طور ظالمانه به این درازای ملالآور فکر نکرده بودم. صدها تصویر نامرتبط ملولانه از خیالم گذشتند. دقایقی به تفاوتهای لفظی و معنایی لول و ملول و ملال و ملولی فکر کردم، به نظرم آمد بوزینهها به تناوب لول و ملول به نظر میآیند. مگر آدمها جز این هستند؟»
راوی که در رمانهای قبلی نویسنده ردپایی از او دیده شده بود در گذشته خود چه در خواب چه در بیداری به دنبال مقصر میگردد تا بتواند همچنان انتقام خود را از دشمن درون و بعد از دنیا بگیرد. «عوامل بیرونی را کاملا محو کردهام. از پدر و مادرم دیگر اثری نیست که خردی و زبونی سالهای کودکی را به یادم آورند، اکثر خویشاوندان سببی و نسبی ریق رحمت را سر کشیدهاند و با احدی از زنده ماندگان فامیل روبهرو نمیشوم و قدغن کردهام که به خانهام بیایند. دو، سه نفری از آشنایان را - که از نوجوانیام مانده بودند - چنان بهشدت رنجاندهام که حتی یک نفر از آنها جرات نکرد این خرقه پاره را وصله پینه کند. خود را کاملا به فضایی پرت کردهام که از گذشتهام کسی چیزی نمیداند و از اکنونم نیز. فقط این رویای سگ مسب به جای همه آنها و آگاهتر از هر دشمن درونی و بیرونی کمر به قتل آرامشم بسته است. انتقام چیزی است که به وفور در جوانی گرفته. از پدرش که مادرش را کشته. از رفیق از باغبان. حتی از زنهایش. زیرا نسبت به آنها بهشدت آسیبپذیر بوده و ترس داشته. «زمستان فصلی کینهجوست و در برهنگیاش آزاردهنده است، درست مثل ریحانه.»
گاه واقعیتهایی به زبان میآورد که نه توجیه است و نه نقد؛ فقط درد دل است. آنجا است که خواننده را به همدلی با خودش همراه میکند.»
چیز غریبی است، مردم از آدم متفاوت با خودشان میترسند، حالا جذبش میشوند یا از او میپرهیزند، به هرحال از آدمی که اصلا مثل آنها نیست خوششان نمیآید، حالا میخواهد این آدم یاغی کوه باشد یا هنرمند محله. با یاغی یا نقاش نمیشود نشست و مثل بقال سرکوچه اختلاط کرد. چنین آدمی قابل پیشبینی نیست. و این وضع ترسآوراست و نفرتزا.»
در ظاهر، رمان به چرایی شخصیت پیرمرد میپردازد اما در عمق جامعهای را به تصویر میکشد که همه از پیر و جوان شبیه پیرمرد هستند اما کسی جسارت اعتراف ندارد. لایه انتقادی این رمان میتواند خواننده را هم به چالش بکشد که بعد از خواندن بیستودو فصل فکر کند که خودش کجای جهان مجابی ایستاده؟ و با یادآوری همه رذالتهای خود در زندگیاش با ضد قهرمان داستان همزادپنداری کند.
رمان یک طنز نیشدار است که نیشش به سمت ذهن خواننده است تا او را از سطح به عمق درون خود ببرد تا مانند راوی جسارت پیدا کند به گذشته برگردد و خودش را نقد کند و نه توجیه. راوی بیشتر از نقد، خودش را مدام توجیه میکند هرچند که باور دارد و به طور غیر مستقیم اشاراتی میکند که علاوه بر ثروتی که از پدرش به او رسیده، از حقهبازی و خشونت و نفرت هم سهمی برگرفته است اما دست از توجیه برنمیدارد «میراث شومی توی خاندان ما بود که ما را کمابیش شبیه به هم میکرد، این بیماری ارثی در ارکان وجودی همهمان بود؛ حالا در کسانی کمتر بود در افرادی بیشتر. مخلوطی از بیرحمی و هرزگی توی رگ و پی ما جریان داشت. این مرض نامرئی ما را با هم اخت و بیگانگان را از ما بری میکرد.»
رمان علاوه بر کشش داستانی، دایرهالمعارفی از لغات است؛ مجموعهای از تمثیل و تشبیههایی زیبا که بسیار خواندنی است و نویسنده بجا استفاده کرده است. وجه شباهت تمثیل و تشبیه در آن است که در هر دو، بین دو چیز مقایسه و شباهتی صورت میگیرد. در تشبیه این شباهت تخیلی است اما در تمثیل این مقایسه بر اساس استدلالی خیالی از جانب گوینده صورت میگیرد. به روباه سرخموی ماده مینگریستم که پشت گلبوتهها خود را جمع کرده بود و به جایی که من از این گوشه نمیدیدم نگاه میکرد. گهگاه سرش را با احتیاط سوی من میکرد، شاید میخواست چیزی را نشانم دهد. بیرون آمدم تا ببینم آن چیست که میخواهد نشانم دهد، نماند و گریخت و آن گوشه که او بدان مینگریست چیزی نبود جز بالهای بلند درهمشکسته گلبوتههایی که سبز و نیلی و کبود و سفید، و پر از پروانههای زرد و سرخ بود. پروانهها روی گلهای ریز سفیدرنگ این بال بلند نشسته بودند و شیرهای جانفزا را، لابد، نوش میکردند که قوت پروازشان بود. روباهها از کجا میآیند، چرا واقعیتر از سایههایی هستند که روزگاری میان آنها زیسته بودم و اکنون سایههایی محو شونده در سایهای بزرگتر بودند که عمر گذرای بیخاصیت من میتوانست نامیده شود.»
رمان «گفتن در عین نگفتن » خود یک تمثیل است؛ تمثیلی از دگرگونی یک انسان، خشونت که نه دوست و دشمن میشناسد و نه همخون. خلق یک دنیای بینقاب است که آرام آرام خواننده را دلبسته خود میکند و مجبور میکند برای ماندن و لذت بردن از این دنیا نقاب از چهره بردارد. بیشک درون همه ما این پیرمرد تند زبانِ رک حسودِ رذل زندگی میکند که گاهی از غار خود بیرون میآید. کارش را که تمام کرد دوباره به غارش برمیگردد. قطعا نابودکردنش شعاری بیش نیست زیرا انسان ترکیبی از خیر و شر است اما میشود این تند زبانِ رک حسودِ رذل را تا حدی مهار کرد به شرط اعتراف به خود.