47
چو از آفرین گشت پرداخته / بیاورد گلرنگ را ساخته
چون رستم از ستایش کردگار فارغ شد بر پشت رخش نشست و راهی شد؛ این بار مسیر رستم را به‌سوی جایگاه جادوگران می‌برد. رستم و رخش شتابان حرکت می‌کردند، خورشید آرام‌آرام به میان آسمان درآمد که ناگهان پیشروی رستم بیشه‌ای نمایان شد پر درخت و سبز که رودی از برش گذر می‌کرد و در کنار آب روان سفره‌ای دید که قوچی بریان شده و نان و نمکدان در کنارش بود. این سفره از آن پیرزنِ زشت‎صورتِ جادوگر بود، چون آواز رستم در دشت پیچید او ناپدید شد. رستم از اسب فرود آمد و شگفت‌زده گردید! کنار سفره نشست که چشمش به جامی طلایی لبالب از می و ساز تنبور در کنارش افتاد! تهمتن دست برد و تنبور را گرفت و شروع به نواختن نمود و زیر لب سرودی زمزمه کرد:

پیرزن جادوگر

که آواره و بد نشان رستم است / که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان او / بیابان و کوهست بُستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست / کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار / نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است / و گر با پلنگان به جنگ اندر است

پیرزنِ زشت‎صورتِ جادوگر آوازهای سوزناک رستم و صدای ساز تنبور را شنید، پس خود را بسان زنی جوان و زیبا چون بهار بیاراست و آرام‌آرام به بر رستم آمد و کنارش بنشست. رستم چون زن زیبا بدید رو به یزدان پاک کرد و گفت: نیایش و آفرین‌ها بر تو باد ای دادگر که در دشت مازندران من به مهر تو سفره‌ای رنگین یافتم که می و جام دارد و می‌گساری جوان و زیباروی! رستم خبر نداشت که او جادوگر و ریمن است و زیر آن آرایش‌ها اهرمنی زشت صورت نهفته. زن در کاسه‌ای مسی شراب ریخت و در دست رستم داد و یل سیستان پیش از نوشیدن نام پاک خداوندگار را بر لب برد، چون زن نام ایزد مهر را شنید حال و صورتش دگرگون شد و چهره‌اش سیاه گردید! تهمتن چون صورت زن را بدید جام را بر زمین انداخت و کمندش را کشید و وی را به بند کرد و فریاد بر سرش کشید: که تو کیستی و چیستی؟! خودت را آن‌گونه که هستی نشان بده! ناگهان آن صورت سیاه مبدل شد به گنده پیرزنی زشت و جادوگر! رستم دست به خنجر برد و به پهلویش ضربتی زد و وی را بکشت.

رستم بر اسبش نشست و در راه افتاد؛ راه به سرایی رسید که تمامش تاریکی بود! تو گفتی خورشید و ماه و ستارگان در بند بودند. رستم در آن تاریکی عنان مسیر را به رخش مهربان سپرد؛ زیرا به چشم پهلوان نه کوهی معلوم بود و نه رودی. وقتی وادی تاریکی تمام شد به سرزمین پر نوری رسیدند، تاچشم رستم کار می‌کرد زمین سرسبز بود و علفزار سبز، بی‌شمار رودهایی سرشار از آب روان؛ هوا چنان مرطوب بود که تمام بدنش خیس عرق شد. پس ایستاد تا بیاساید و قدری بخوابد، لگام از سر رخش برداشت تا آسوده در آن کشتزار بچرد و خود چون شیر نری روی علفزار خوابید.

مردی دشتبان در آنجا بود وقتی اسب را در حال چرا دید به زیر لب ناسزاگویان به‌سوی رستم و رخش آمد و با چوب‌دست خود ضربه‌ای به‌پای رستم که خواب بود زد! پهلوان از خواب جست، مرد دشتبان با ترش‌رویی به رستم گفت: ای اهریمن! چرا اسبت را رها کردی تا به کشتزارهای جو و گندم دیگران درآید؟! رستم از سخنان و رفتار دشتبان رنجیده‌خاطر شد، برخاست و بی‌آنکه چیزی بگوید دو گوش مرد را بگرفت و فشار داد! هر دو گوش از بن درآمدند، پهلوان گوش‌های کنده شده را در کف دست دشتبان گذاشت و دوباره خوابید. در آن سرزمین مردی اولاد نام پهلوان بود؛ مرد دشتبان گوش‌هایش در دست، نالان و گریان به‌سرعت پیش اولاد رفت و به پهلوانشان گفت: در دشت‌هایت مردی بسان دیو سیاه خفته است و بر تن چرمینه‌ای از پلنگ دارد. دیدم اسبش در کشتزارها درآمده رفتم تا اسبش را برانم، چون اهرمن برخاست و هیچ سخنی نگفت و دو گوشم را گرفت و کشید و از بن کند و در دستانم نهاد و دوباره خوابید! اولاد چون این سخنان شنید با خشم از جای برخاست و با دیگر مردانش به‌سوی دشت شدند تا ببینند این گستاخ کیست که در سرزمین اولاد با مردمش چنین می‌کند! اولاد و مردانش رستم را در میان علفزار دیدند و سوی او رفتند.
رستم؛ چون ایشان را بدید پشت رخش نشست و شمشیر از میان برکشید!
اولاد به رستم گفت: نام تو چیست؟! از کدام سرزمینی؟! شاه و پناهت کیست؟! نباید به این سرزمین می‌آمدی! مگر نمی‌دانی اینجا گذرگاه نره‌دیوان پرخاش‌جوی است؟!

رستم به اولاد گفت: نام من ابر است! ابری با قدرت نره‌شیر! اگر نام من به گوش تو بخورد روانت از بدنت در می‌آید! به گوشت نام بزرگ‌ترین پهلوان جهان نرسیده است؟! کسی که تو را زائیده است کفن‌دوز بوده است؛ از امروز باید به سوگت بنشیند! سخن که بدین جا رسید رستم شمشیر را گرداند و بر سپاه اولاد تاخت بسان شیری که به گله‌ی گوسفندان یورش برد. با هر زخم شمشیر چهار تن کشته می‌شد در لَختی پُشته‌ای از کُشته‌ها بجا ماند و مابقی سواران اولاد گریختند. رستم از بالای رخش کمندش را به‌سوی اولاد مرزبان انداخت و او را در بند کرد. پس پهلوان از اسب فرود آمد و دودست اولاد را ببست و رو به وی کرد و گفت: اگر به من راست بگویی و جای دیو سپید و پولاد غندی را به من نشان دهی و بگویی کاووس‌شاه و ایرانیان کجا دربند هستند و در کار کاستی نکنی، من تخت و تاج شاه مازندران را چون ستاندم به تو خواهم داد و تو پادشاه این دیار خواهی شد! اولاد گفت: ای پهلوان خشم از دلت بیرون کن و چشم‌هایت را به مهر باز کن.
بدو گفت اولاد دل را ز خشم / بپرداز و بگشای یکباره چشم

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...