خودکفایی ذهنی، نافرجامی عینی | اعتماد


«من اعجوبه‌ای هستم که مثل خودم هرگز ندیده‌ام، بعضی وقت‌ها خودم هم باورم نمی‌شود. زبان‌باز، خوش‌تیپ، باصفا، خوش‌لباس، به راحتی همه باورم می‌کنند. چنان با روانشناسی افسون می‌کنم که یارو تا به خودش بیاید طوری خورده که مدت‌ها بی‌دود بسوزد و صدایش در نیاید، رو هر کی زوم کنم، کارش تمام است. ولی این یک ذره دختر، این کابوس، خواب آشوبم کرد و امانم را برید.»
شغلی وجود داشت خیلی مهم، با امکانات و دانش قدیم، به نام ردزنی یا ردگیری. کارشان این بود: زدنِ ردِ مال گمشده، رد سربازان دشمن، رد دزدان، رد ادوات جنگی، رد اسب‌های گمشده و رمه جا مانده در صحرا از حمله دزد یا گرگ از خواب غفلت چوپان در صحرا و این همه، هم مهارت بود هم نیاز، گاهی هم شیادی، در سرک کشیدن‌های متنوع باجا و بی‌جا.
کار نویسنده به نوعی ردگیری و ردزنی است. دنبال کردن امر موجود ممکن و محتمل یا نادیدنی یا کمتردیدنی. نویسنده پویا، با شم و نگاه آگاه می‌تواند ردها را بگیرد و دنبال کند و گاهی در جایی، اگر رودخانه‌ای جلویش نباشد، یا نمد نبسته باشند به پای اسبان و گاوان، یا نعلِ وارونه نباشد بر سُم، یا گیوه وارونه نباشد به پا، به مقصد سوژه نزدیک می‌شود.

پرسه‌گرد ناصر قادری

«از وقتی دانشگاه‌ها بسته شد کار و بارم شده خیابانگردی، تا کار نیمه وقتم در چاپخانه تمام می‌شود می‌زنم بیرون. راه می‌افتم، از این سر میدان انقلاب تا چهارراه مصدق. هر جا خسته می‌شوم روی پله‌ای یا جدولی می‌نشینم تا جانی بگیرم و پا شوم و راه بیفتم. گاهی که هوا خیلی گرم یا سرد می‌شود می‌چپم توی تئاتری، سینمایی، جایی.»
چقدر مکان در یک پاراگراف مجموع شده است. نویسنده شتاب دارد. در مکان راه می‌افتد و حرکت و حرکت می‌کند. زمان نقش و منش برجسته‌ای ندارد، آنچه مهم است کشتن زمان در مکان است. حل شدن و حل کردن زمان مازاد در مکان.

مجموعه داستان «پرسه‌گرد» نوشته ناصر قادری، چاپ شده در نشر آگه، این‌گونه است. نوزده داستان کوتاه کوتاه. اولین و برجسته‌ترین نکته دیدنی در این داستان‌ها حرکت است. حرکت، نه توصیف. خواننده به همراه نویسنده در کوتاه‌ترین زمان ممکن، بیشترین حرکت را انجام می‌دهد. خیلی راه می‌رود، در مکانی طولانی، در خساست کلمه، زمان کوتاه و بلند می‌شود گاهی. مکان اما همیشه طولانی و گسترده است. همه اینها در کوتاه‌ترین و موجزترین شکل ممکن بر کاغذ می‌آید و تعریفی داستانی به حرکت می‌دهد که اگر بخواهیم تعریفی از این نوع داستان داشته باشیم، سطرهای آغازین داستان «یارو» یک داستان خوب از این نوع را به بهترین شکل تعریف می‌کند.

قادری در کوتاه‌ترین شکل ممکن داستان می‌سازد و مکان در بی‌زمانی روایت می‌شود. از تکرار خارج می‌شود و به یگانگی می‌رسد در مکان. به نقطه‌ای که می‌توان آن را فرجام یک ماجرا دانست که همچنان روایت می‌شود.
«صبح کرکره بی‌قفل پایین بود. بالا کشیدمش. دکان و دم در را آب جارو کردم. رفتم توی پستو که دیدم اوستا هنوز خواب است. بعد از مستراح دوباره صدایش کردم. جواب نداد. اصلا تکان نمی‌خورد. شک کردم. رفتم نزدیک‌تر. دیدم اوس تقی مرده و زن خالکوبی روی ساعدش هم پژمرده‌تر شده.» تنوع زیستی ایجادشده در داستان‌های قادری دیگر یک نقالی صرف نیست از زبان اقلیت‌ها، بلکه یک پویش فلسفی است، یک چرایی. کنکاشی است برای به دست آوردن و بر جا گذاشتن ردپایی که بعضا می‌تواند بر آب باشد، بر گِل، بر برف، بر خاک و بعضا بر سنگ. باید دید کدام‌یک پابرجاتر عمل می‌کند. آن ردی که به راحتی دیده و ذوب می‌شود یا آن ردپایی که فسیل می‌شود و بر سنگ می‌ماند. شامه قوی‌ای می‌خواهد و ردگیرِ تیزی برای رسیدن به این‌گونه روایت و این همان جادوی داستان است گاهی.

«دم قفس اصغر یه دست، چار پنج تا دخترپسر بالاشهری وایستاده بودن و گنجشکاش رو نگاه می‌کردن. من الکی می‌خندیدم تا دختره دندون روکش طلام رو ببینه، اصغر چشمکی بهم زد و صداشو بلندکرد: «آزادی، آزادی، دونه‌ای پنج تومن.» دم بریده همیشه می‌گفت: «دو تومن.» یهو دخترپسرها که نمی‌دونستن جریان چیه، برگشتن؛ اول به دور برشون و بعد به همدیگه نگاه کردن.»
راه، حرکت است. گاهی بی‌حوصله، گاهی پویا در پی گمشده‌ای. نمی‌ماند، می‌رود. می‌توان دید حرکت را در مکانِ بی‌زمان. گاهی ناتمام تمام می‌شود. قادری این‌گونه پی سوژه را می‌گیرد و با آن همراه می‌شود و راه می‌رود و عقب نمی‌ماند. گاهی شتاب دارد، می‌دود.

دنیای ذهنی داستان‌ها فرم خودشان را دارند. می‌شود آزادی را در قفس کرد، فروخت. آزادی قابلیت خرید و فروش دارد. قابل معامله است و قابل تماشا، به شرطی که پول باشد و پرداخت شود و اینها باعث می‌شود دنیای ذهنی داستان‌های قادری از خیابانگردی و حرکتِ صرف فراتر روند و ذهن در مکان مفهوم پیدا می‌کند و در حرکت.
داستان‌های «پرسه‌گرد» زمان‌محور و توصیف‌محور نیستند، انگار کسی دوربین بسته است بر پیشانی و حرکت روزانه‌اش را انتخاب می‌کند و با ذهنش پیوند می‌زند و با حداقل کلمات، داستان می‌کند. در ذهن قهرمان داستان، تئاتر شهر به حرکت در می‌آید و مرد پرسه‌گردِ خیابانی به آنچه دارد متکی می‌ماند نه آنچه به او می‌دهند یا می‌خواهند نثارش کنند. هر قدر هم داغان باشد، مناعت طبع دارد و با برهنگی عشق می‌کند و امتداد پیدا می‌کند و در حرکت و در تکثرِ ایده‌ای رسوب‌شده در ذهنش به فیدل می‌رسد. میراثش حداکثر یکی، دو نسل می‌تواند حرکت و نوسان داشته باشد و بعد تمام می‌شود و آزادی می‌ماند با قابلیت پر دادن. «فیلمش حرف نداشت، خارجی بود. آرتیسته همش می‌خواست از زندون فرار کنه که نمی‌شد ولی آخرش از رو یه صخره بلند پرید توی دریا و وقتی داشت شنا می‌کرد و می‌رفت، داد کشید: «من هنوز زنده‌ام.»

جاده و خیابان اصل هستند، باید باشند. انگار اگر نباشند قهرمان داستان بی‌حرکت است، ناتوان. باید حرکت باشد. با شتاب ببیند. یک عکس و یک سری کلمه بر کاغذ و این به بعضی از داستان‌ها رنگ و بوی امپرسیونیستی می‌دهد. یک نگاه و فضایی خالی از اضافات. عکس‌های به هم پیوسته، داستان می‌شوند. یک جایی، هرچند کوتاه، درنگی نمی‌شود دید. دوربینی مدام و پشت سر هم عکس می‌گیرد، تصاویر به هم پیوسته فیلم نیستند، داستانند. فاصله‌گذاری دارند، قطعه قطعه‌اند، حتی کلمات هم توان انقطاع تصاویر را ندارند و این مکان را مهم می‌کند. مکان و دیدن داستان می‌سازد، نه زمان. «زن دور از نگاه مردها تندی پرید داخل یک ماشین سواری، ماشین ناشیانه از جا کنده شد، صدا و دود سیاهی از چرخ‌هایش بلند شد و با سرعت غیر قابل کنترلی از محل دور شد. شوفرها و شاگردها با تعجب دست از دعوا کشیدند و هاج و واج با نگاه رد ماشین سواری را دنبال کردند. کمی بعد دست از نگاه کردن برداشتند. به هم خیره ماندند و همه باهم خندیدند. یکی از شاگردها که گردن باریک و بلند و سری کوچک داشت به مردها گفت: «دیدید، ناکس آهو رو مثل یه پر رو هوا قاپید و برد.» و هنوز می‌خندید که از شنیدن صدای گوشخراش تصادفی به خود آمدند.»

خیابانگردی و پرسه یک چیز است و ردزنی چیزی دیگر. قادری از ردی به رد دیگری می‌رسد. در تصاویر به هم فشرده. و آن رسیدن به اقلیت است، انسان‌های فراموش‌شده، گم، کمتر پیدا، بیشتر در حاشیه و کناره، بی‌تریبون، بی‌گفتار، جیب‌برها، روسپی‌ها، مرده‌شورها و... و زندگی به‌شدت آن رویش را به اقلیت داستان نشان می‌دهد. حاشیه، متن می‌سازد. صدای اقلیت نه امکان دارد نه وجود، خفه در تنهایی و تنها مکان برای بودن اقلیت، جهان داستان است که در شکاف جوانه می‌زند. قادری این حس و جسارت را دارد و سراغ اقلیت می‌رود و در کوتاه‌ترین و کمترین کلمات، در بی‌زمانی و در مکان‌های شهری و خیابانی نهادینه‌شان می‌کند در داستان و نوزده داستان کوتاه کوتاه می‌سازد که وجوه مشترکی دارند که مثل دانه تسبیح به هم وصل‌شان می‌کند. داستان‌های مجموعه «پرسه‌گرد» مکان‌مند هستند و فراری از زمان و به‌شدت خست در کلمه دارند. عکس‌های به هم پیوسته‌ای که کارشان ردگیری اقلیت‌هاست. مکان، مکان اقلیت است؛ قلعه، تیمارستان، خانه موادفروش و...
«از مطب زدم بیرون. خبر خیلی خیلی بد بود. معطل نکردم، سریع رفتم قلعه، تا خرخره خوردم و بعد تلوتلوخوران خودمو به خونه سوسی ریزه رسوندم. سیاه مست بودم. کاری از دستم بر نیومد. شب همون جا گرفتم خوابیدم.»

میل به توهم و در هم تنیدگی وهم و خیال در بعضی از داستان‌ها از ورای همان حرکت و ردزنی پدیدار می‌شود و این توهم و تنهایی را در غالب داستان‌ها یا خواب دامن می‌زند یا الکل یا مخدر. مکان می‌ماند در هاله‌ای از توهم. خواننده و نویسنده، مست و خواب و خراب، باهم در خیابان‌های شهر راه می‌افتند. فاقد ادراک، در بی‌زمانی و بی‌خیالی مطلق و این‌گونه تمام می‌شود داستان. به همین سیاق، ناکامی می‌ماند برای اقلیت و جز ناکامی فرجامی نمی‌تواند باشد.
«دخترم عصبانی و ناراضی در اتاقش را بسته و با من حرف نمی‌زند. در زندگی سگی‌ام آنقدر تمرین پشیمانی و ندامت کرده‌ام که دیگر حتی خودم باورم نمی‌شود. مثل دفعات قبل تنهایش می‌گذارم. به کنج تنهایی‌ام می‌خزم و پناه می‌برم به آن تلخ‌وشِ نسیان‌گر.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...