دختر بیچاره صبح بلند شده- فرض کنیم راست بگویی و واقعاً آنجا نرفته باشی- صبح بلند شده و دیده ملحفهی سفیدش خونی است. بعد ملحفه را جا به جا میکند و میبیند یک انگشت که داخلش یک انگشتر است، روی تختش افتاده. پزشک قانونی در مورد انگشت میگفت که تقریباً هم زمان با سکتهی دختر قطع شده بود. اینها را نمی توانی انکار کنی؟! -نه.. ولی به همهی مقدسات عالم من اصلاً به خانهی دختر نرفتهام. هنوز هم نمیدانم خانه اش کجاست
داستان کوتاه انگشتر از مجموعه داستان «ناصر ارمنی» اثر رضا امیرخانی که توسط انتشارات نیستان منتشرشده است.
ببین پسر من ... فرض میکنم همهی چیزهایی که در بازجوییها گفتی، صحیح باشد. نه ... اصلاً بیا فرض کنیم هنوز کسی از تو بازجویی نکرده. شروع میکنیم دوباره قضیه را مرور میکنیم. چطوره؟
- جناب سروان ... من حرف تازهای ندارم.
-ببین پسر من .. اولاً من سروان نیستم و سرهنگ هستم. رییس همهی اینهایی که دیدی و تا حالا از تو بازجویی کردند. ثانیاً من برای خودت میگویم. مسئله جدی یه. خیلی جدی یه. شاید اعدامت کنند. خدا می داند که نمیخواهم اذیتت کنم یا بترسانمت. مسئله جدی یه. پای جان یک آدم وسطه.
-من دیگر چه بگویم. هر چه میگویم شماها فقط می خندید. جناب سرهنگ قبلی ... نه سروان بود .. جناب سروان قبلی به من میگفتند که خودت- بی ادبی میشود- خودت خری ... البته ببخشید، به من میگفتندها.
-حالا نباید این جوری میگفتند؛ ولی ایشان هم حق داشتند. واقعیت همینه. مثل اینکه شما میخواهی ما را خر کنی! عزیزم منم .. این حرفهایی را که زدی نمیشود باور کرد. آدم باید مغز خر خورده باشد تا اینها را باور کند.
-من دروغ نگفتم.
-باشد. حالا همان راستها را دوباره بگو. فقط یادت باشد که اینهایی که میگویی ثبت میشود.
-پس این هم بازجویی یه.
-ای ... بازجویی هم هست.
گروهبان که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، ماشین تحریر را آماده کرد. به لبهای متهم خیره شد. انگار با چشمهایش میشنید. کاغذ را بالا و پایین برد. دو انگشت سبابه اش را روی دو کلید از کلیدهای وسطی ماشین تحریر گذاشت.
-بنویسم جناب سرهنگ؟
نه .. چند لحظه صبر کن.
سرهنگ روی صندلی چرمی جا به جا شد. به متهم نگاه کرد.
-آقای جوادی. میخواهی دستت را باز کنم؟ ... انگار زخم انگشتت اذیتت میکند.
-دست شما درد نکند، جناب سرهنگ، خیال میکنم از جایش خون بیرون میزند. اگر باز کنید خیلی بهتر است.
سرهنگ از داخل کشو میز، کلیدی کوچک درآورد. گروهبان از جا بلند شد و دو دستی، کلید را از سرهنگ گرفت. به طرف متهم رفت.
-دستت را شل کن جوادی .. آهان، بارک الله.
بعد طوری که سرهنگ نشنود به متهم گفت: « تو را به قرآن اینقدر حرف نزن. من دستهام دیگر طاقت ندارند. از صبح این سومین بازجویی یه. کاشکی دستهای ما را از جنس فکهای تو میساختند.»
متهم خندید. دندانهایش سالم بود. دستهایش را به هم مالید. انگشت چهارم از دست راستش را باندپیچی کرده بودند. به نظر نمیآمد زیر آن همه باند سفید، انگشتی جا شود. انگشتش از بیخ بریده شده بود. سی سال نداشت؛ اما قیافه اش طوری بود که نمیشد گفت جوان است. روی پیشانی اش دو چروک ناجور داشت. ریشهای بلند، موهای کوتاه و ابروهای به هم پیوسته. چشمهایش بیش از حد بزرگ بود. شاید برای همین بود که مستقیم به چهرهی کسی نگاه نمیکرد.
سرهنگ چشم از متهم بر نمیداشت. قیافهی جوادی خیلی معصوم نبود. از آنهایی نبود که دل آدم برایش بسوزد؛ اما قاتل هم نبود. چین و چروک پیشانیاش او را به آدمهایی که زیاد فکر میکنند شبیه کرده بود.مویش کوتاه بود. اوباش نبود. با آن ریشها نمیتوانست اهل آنجور کارها باشد. یعنی ارتباطی با مقتوله نداشت. فقط چشمهایش؛ چشمهایش به راحتی میتوانستند از آن یک قاتل باشند. سرهنگ دوباره به چشمهای متهم خیره شد. متهم سرش را بالا آورد. برق چشمهایش به هم آمیخت. متهم از کراهت چشمانش خبر داشت. سرش را پایین انداخت.
-خب آقای جوادی ...من از انگشتر باید شروع کنم. تمام قضیه مربوط به آن انگشتر لعنتی ... استغفرالله. قضیه به آن انگشتر مربوطه.
-باز هم که همان حرفهای سابق. حتماً بعد هم میخواهی بگویی که انگشتر را داخل همین انگشت بریده ات میکردی.
-بله، همین طوره. برای اینکه مستحبه. مستحب است که آدم فیروزه را به انگشت چهارم از دست راست بزند. چیز دیگری برای گفتن ندارم.
از هر کی دوست دارید بپرسید. من باز هم همین را میگویم.
گروهبان ماشین تحریر را روشن کرد. ماشین سر و صدایی کرد و زنگی زد. گروهبان نگاهی به متهم کرد. چشمهایش را تنگ کرد و به آرامی از ته دل گفت: «اه .. باز هم شروع شد!»
-شما چیزی گفتی گروهبان؟
خودش را به نادانی زد. سرش را بلند کرد.
-من جناب سرهنگ؟
-پس من؟ ... گروهبان، بنویس. تو هم جوادی ...شروع کن مهملاتت را تعریف کن!
-ماجرا از آن انگشتر فیروزه شروع میشود. من سربازیام تمام شده بود. به مرخصی آمده بودم.از جبهه ...
-ببین پسر من ... تو متهم ردیف اول یک قتل هستی. یک چیزی بگو که توی دادگاه به دردت بخورد. جبهه و مستحبات و این حرفها دو زار به ارزش پرونده ات اضافه نمیکنند.
-من فقط همینها را برای گفتن دارم. خدا خودش شاهده که چیز دیگری هم نبود.
از جبهه آمده بودم. خسته و کوفته. چند ماه بود که به مرخصی نیامده بودم. نیامده بودم تا آخر خدمت همهی مرخصیهایم را با هم جمع کنم. ترمینال پریدم پایین و پای پیاده راه افتادم طرف خانه. خیلی دور نبود. از شهید رجایی میآمدی بالا، خانی آباد را رد میکردی، از کنار گود باغچالی، بعد هم مولوی و کوچهی دردار. در قهوه ای. هنوز هم پلاکندارد. کلید شکستهی زنگ را فشار میدادی و همین.
-عذی جون. منم. بدو در را باز کن. عذرا خانم ... چادر نمیخواهد. محرمه.
-الهی فدات شوم. کجا بودی تو؟ ... کی رسیدی مادر؟ ... چه خبر؟ ... خدا را صد هزار مرتبه شکر که چهار ستون بدنت سالم است. شبها، هر شب، اخبار تلویزیون را میگرفتم. یک ختم قرآن نذرت کرده بودم. آبجی مریم هم دوشنبه ها توی دورهی قرآن، هر بار هفتاد تا حمد برای سلامتی داداشش میخواند. داداشش که نه، دایی پسرش. پسرش را ندیدی. کاکل زری، تپل مپل، خوشگل. عین بچگیهای خودت. الان از چله رد شده. وقتی اخمش میکنی، بعض میکند؛ اما هنوز درست و حسابی نمیخندد ...
به خانه نرفتم. میشد رفت؛ اما نرفتم. این مرخصی یک جور دیگر بود. آخرین مرخصی. لباسهای سربازی را در آورده بودم. پانزده روز بعد کارت پایان خدمت میدادند. در همهی دوران خدمت، با بچه ها که مینشستیم از آخرین مرخصی میگفتیم. هنوز زنگ صدایشان در گوشم است. یکی میگفت: «من اگرخدمتم تمام شود و زنده بمانم، پایم که به شهرمان برسد، خانه نمیروم. میروم کبابی. میگویم چهار تا کوبیده بگذارد.»
-تو که میگویی، بگو چنجه بگذارد!
-باشد ... بر بخیل لعنت. میگویم چهار تا چنجه بگذارد با دو سیخ گوجه. یک پیاز بزرگ را هم با مشت وسط میز له میکنم، ماست و سالاد هم داشته باشد. یک نان سنگک را میدهم بگذارد در سینی آب کباب خیس بخورد. اول نان سنگگ را نمیخورم. ته دل آدم را میگیرد. آنوقت دیگر میل آدم به غذا نمیرود. چه حالی میدهد. بعد از این همه کنسرو لوبیا و ساچمه پلو چه کیفی دارد. میدانید بچه ها؟.. من خانه نمیروم؛ چون اگر آدم برود خانه، همه شروع میکنند به سؤال پرسیدن و از این حرفها. آدم به خوردنش نمیرسد.
-همه اش که خوردن نیست. چیزهای دیگری هم هست.
-مثلاً چه چیزی؟ ... جوادی، اصلاً تو خودت وقتی خدمتت تمام بشود، چکار میکنی؟
-خب ... من هم خانه نمیروم. من میروم یک جایی که خیال راحت بنشینم و فکر کنم.
-به چی؟
به این که چکار کنم؟ .. سر چه کاری بروم؟ .. من میروم قهوه خانه. قهوه خانهی حسین ترک. نزدیکیهای خانه مان. خیابان مولوی، نبش گذر قلی. میگویم برایم دو تا چایی قندپهلو توی استکار کمر باریک بیاورند ...
سرهنگ روی صندلی جا به جا شد. با دست روی میز ضرب گرفته بود. صدای ضرب گرفتن سرهنگ، متهم را به خود آورد. ساکت شد. به چشمهای جناب سرهنگ که به او خیره شده بود، نگاهی انداخت. سرهنگ تاب نیاورد: «نه خیر. فایده ندارد. شما انگار گیجی. جوادی! کجای کاری؟ ... قرائت حکم پنج دقیقه طول میکشد. بعد می برندت به انفرادی. برای این که اخلاقت خوب بوده، شب احتمالاً به مادرت اسمش چی بود؟ ...عذرا خانم، درست میگویم؟ .. به مادرت و آبجی مریمت اجازه میدهند که بیشت دقیقهای ببینندت. صبح علی الطلوع، نترس، آن شب تا صبح بیداری، صبح علی الطلوع یک کاغذ سفید میدهند دستت تا وصیت کنی. بعد هم توی حیاط همین زندان، بلند شو برو کنار پنجره، به آن میله آویزانت میکنند. گروهبان میله را نشانش بده.»
گروهبان دستهایش راتکانی داد. دستهایش صدایی کردند. مثل شکستن چوب خشک. دست چپ متهم را گرفت. دست راست متهم باندپیچی شده بود. برای همین متهم دست راستش را کنار کشید. گروهبان او را به کناب پنجره برد و میلهی دار را به او نشان داد. سرهنگ همان طور که از پشت به گروهبان و متهم نگاه میکرد، صدایش را صاف کردو ادامه داد: « آن بالا هم دو سه دقیقه بیشتر نیست. چهار پایه را که از زیر پایت می کشند، یک تکانی به خودت میدهی. دستهایت را از پشت بسته اند. بی خودی تقلا میکنی که آنها را بالا بیاوری و طناب را بگیری و خودت را بالا بکشی. همه همین طور هستند. این کار درست نیست. برای این که هر چه بیشتر تقلا کنی، بدتر میمیری. آرام رنگت سیاه که نه، کبود میشود. این حرفها تجربه است. هزارتایش را دیده ام. از زمان شاه تا همین حالا. عذرا خانم لام تا کام حرف نمیزند. چون گیج شده است. این را همان پزشک قانونی سالها پیش برای من توضیح داد، چون نزدیکان اعدامی گیج میشوند، چیزی نمیگویند. حتی دیدهام بعضی از مادرها را که پای دار پسرشان کر و کر میخندند. به این میگویند خندهی عصبی. بعد هم پزشک قانونی گواهی فوتت را به خانوادهی دختر نشان میدهد. آنها هم با کمال میل زیرش را امضا میکنند. حق دارند. بله پسر من .. حق دارند. دختر چیز دیگری است. آن هم دختر دم بخت. من هم بودم رضایت نمی دادم. تو نمیفهمی؛ ولی اگر مادرت، عذرا خانم هم بود، رضایت نمیداد. بدبخت، دو قدمی اعدام هستی. آن وقت نشستی ماجرای خیالات کباب خوردن رفیق دورهی خدمتت را میگویی! قصهی قهوه خانهی حسین کرد چه ربطی به دختر مردم دارد؟ ... اینها مهملاته.»

-جناب سرهنگ، از صبح سه بار اینها را گفته. من دیگر خسته شده ام.
-گروهبان درست میگوید. یک چیزی بگو که به درد پرونده ات بخورد. سیگارمیکشی؟
سرهنگ پاکت سیگار را تکانی داد. یک سیگار از آن بیرون کشید و به متهم تعارف کرد.
-سیگاری نیستم.
گروهبان به دست سرهنگ مینگریست؛ اما سرهنگ به او تعارف نکرد. سیگار را به لب گرفت. روشنش نکرد. طوری نفس میکشید که انگار سیگار دود میکند.
-هی ... جوادی! تو نمیخواهی بفهمی؟ .. خودت داری دستی دستی خودت را خرکش میکنی و میبری پای دار.
-نه جناب سرهنگ ... خدا میداند اینها همه به هم مربوط هستند. همهی اینها از انگشتر است. اگر آن را نگویم چیزی روشن نمیشود.
-ببین پسر من ... من که گذاشتم حرف بزنی.توخودت پرت و پلا میگویی. اگر میخواهی ماجرای انگشتر را بگویی دیگر چرا خاطرهی دوستت را میگویی؟
گروهبان همان طور که سرش را تکان میداد به سرهنگ گفت: «یا اصلاً حالا که خانه نرفته، بی خود میکند که صحبتهای مادرش را در بازجویی اعتراف میکند.»
سرهنگ نگاهی به گروهبان انداخت.
-گروهبان شما به کار خودت برس!
سیگارش را آتش زد. همان طور که به متهم نگاه میکرد، پک محکمی به سیگارش زد. قیافهی حق به جانبی گرفت.
-اما پر بی راه هم نمیگوید. تو که خانه نرفتی بی خود میکنی خیالاتت را برای ما میگویی.
-جناب سرهنگ، آخر شما که نمیدانید. من منظورم این بود که کاش پایم میشکست و به قهوه خانه نمیرفتم کاش سرم را مثل بچهی آدم پایین میانداختم و به خانه مان میرفتم. صدای خاطره تعریف کردن هم خدمتیها مثل زنگ توی گوشم میپیچید ...
سرهنگ خودش را روی صندلی جا به جا کرد. به گروهبان نگاهی کرد مثل برق گرفته ها از جا پرید.
-گروهبان، حواست کجاست؟ ... نشستی قصهی لیلی و مجنون گوش میکنی؟ چرا تایپ نمیکنی؟ انگار نظامی نیستی.
گروهبان ماشین تحریر را روشن کرد. سرهنگ رویش را به طرف متهم برگرداند. طوری وانمود کرد که انگار نسبت به وجود گروهبان بی اعتناست.
-جوادی دوباره بگو. انگار این یارو را هم گیج کردهای.
کاش پایم میشکست و به قهوه خانه نمیرفتم. کاش سرم را مثل بچهی آدم پایین میانداختم و به خانه مان میرفتم؛ اما صدای هم خدمتیها در گوشم بود. از شهید رجایی به سمت خیابان خانی آباد رفتم. الان شده خیابان تختی. گود باغچالی را به هم زده بودند. نوشته بود میخواهند آنجا کتابخانه درست کنند. به حق چیزهای نشنیده! لباسهای سربازی و خرت و پرت هایم را داخل کوله ریخته بودم. کوله را خود ارتش به ما داده بود. بندش را یک وری روی شانهام انداخته بودم. با هر قدم که میرفتم، کوله تکانی میخورد. در هر قدم یک بار از من جلو میافتاد و در قدم بعدی دوباره از من عقب میافتاد. عاقبت رسیدم به مولوی و قهوه خانهی حسین ترک. میخواستم داخل شوم؛ اما شک داشتم. الان میفهمم که حکمتی داشته. بالاخره دلم را به دریا زدم و رفتم تو. در را که باز میکردی، دود سیگار و توتون و تنباکو میزد بیرون. دور قهوه خانه را تخت گذاشته بودند؛ اما وسطش میز و صندلی بود. میزها همه پر بودند. دود آنقدر غلیظ بود که چشم چشم رانمیدید. یکی از تختها خالی بود. سه کنج دیوار. جای خوبی بود. از آنجا میشود همه را دید.
طرفهای عصر بود. عصر قهوه خانه پاتوق پیر و پاتالها بود. ظهرها بیشتر عمله ها و نقاشها میآمدند. یک دیزی میخوردند و رویش هم یک چای. بعد هم خورده و نخورده میرفتند سر کارشان. صبحها مسافران شهرستانی و دهاتیها برای صبحانه میآمدند. صبحها حسین ترک فقط نیمرو و چای میداد. کره و پنیر نمیداد. میگفت صرف ندارد.
صدای قل قل قلیانها با صدای خش دار "ماشالاّ" قاطی شده بود. ماشالا نقال و معرکه گردان بود. البته خودش که نه، میگفتند باباش این کاره بوده. خودش فقط از نقالی زیاد حرف زدن را بلد بود. حسین ترک خیلی به او احترام میگذاشت. نصف پیرمردها به خاطر نقالی او به قهوه خانه میآمدند. خیابان مولوی یک جعفر مارگیر داشت که همین ماشالخان بساطش را به هم زده بود. چشمم را به در دوخته بودم که جعفر مارگیر از در بیاید تو. قبل از این که با ماشالا دعوا کند، بعد از ظهرها پاتوقش همین قهوه خانه بود. یک جعبه داشت که میگفتند توش بیشتر از بیست تا مار دارد؛ اما هر دفعه فقط یکی از آنها را بیرون میکشید؛ معمولاً یکی شان را که شبیه افعی بود. سر بزرگ و سه گوشی داشت. در جعبه را باز میکرد، دو سه تا ضربه می زد به دیوارهی جعبه. افعی سرش را بیرون میآورد. به دور و بر نگاه میکرد. چشمش که به چشم جعفر میافتاد، فیشی میکرد و به داخل جعبه میرفت. همین. بعد جعفر مارگیر شروع میکرد به صحبت کردم: « این مار که شماها ازش میترسید، وفا دارد، شعور دارد، محبت حالی اشت است. تو چشم من نگاه نمیکند. غذاش را از دست من میگیرد. از دست کس دیگر غذا نمیخورد. جلده. افتاده است. سرش را بال نمیگیرد. تا پا روی دمش نگذارند، کاری به کارت ندارد. تا حالا به من دروغ نگفته .»
مردم هم به مار کاری نداشتند. از حرفهای جعفر بیشتر کیف میکردند تا از دیدن مارهایش. پشت سرش حرف زیاد بود. ماشالخان پشت سرش مردم را کوک کرده بود که به مارها حبه حبه تریاک میدهد. برای همن مارهایش کاری به کار کسی ندارند. یک بار هم دستش را تا آرنج داخل جعبهی مارگیری جعفر کرد. هیچ اتفاقی هم نیفتاد. بعد هم بگو و مگویی کردند و جعفر گم و گور شد. بعضیها میگفتند رفته مشهد و مجاور شده. یکی دیگر میگفت که توی قم، جعفر را دیده که تسبیح میفروخته. خود ماشالخان هم او را در محله طلاب مشهد دیده بود که کشکول به گردن انداخته بوده و گدایی میکرده است. درویش شده بوده.ماشال میگفت همان جا روی او را بوسیده و از او حلالیت طلبیده است. نمیدانم چرا آن روز آنقدر به فکر جعفر مارگیر بودم. پاهایم را بغل گرفته بودم و نشسته بودم. سرم را بین زانوهایم گذاشته بودم. به این فکر میکردم که چطور آدم مجاور میشود. مگرمیشود آدم یکدفعه همهی زندگی اش را رها کندو برود قم یا مشهد؟! البته جعفر که زن و زندگی و کار و کاسبی درست و حسابیای نداشت؛ ولی حتی فکرش هم برای من مشکل بود.
-خوش باش دمی که زندگانی این است. غمگین.. بقیهاش چی بود ... همیشه غمگین است. جوان، چی برایت بیاورم؟ ... چایی میخوری؟ ... قلیان چاق کنم؟ ... ناهار که خوردی؟ ... دیزی تمام شده. اگر بخواهی نیمرو هست. چی میخواهی؟
حسین ترک بود. خودش بالای سرم آمده بود. سرم را از روی زانویم برداشتم.هنوز هم سرحال بود. با این که سنش بالای شست هفتاد بود؛ اما اخلاقش مثل جوانها بود. صدایم را کلفت کرد.
-مخلص حسین آقا هم هستیم. نوکرتم. یک چایی .. چایی مشدی!
-به روی چشم.
دستمالش را روی شانه اش انداخت و به طرف سماور رفت. داخل یک استکان آب سماور را گرداند. استکان را در کاسهی مسی جلو سماور خالی کرد. اول آب جوش ریخت و بعد هم چای. همیشه اول آب جوش رامیریخت، بعد چای را. هیچ وقت حکمت این کارش را نفهمیدم. بعد با دستمالش نعلبکی را پاک کرد. سه تا قند حبه را دور استکان، روی نعلبکی انداخت. اولین بار بود که میدیدم حسین ترک قند حبه به مردم میدهد. همیشه قند کله را خودش میشکست و داخل قندان میریخت تا هر کس هر چه میخواهد، بردارد.
-بیا جوا ... این هم چای مشدی لب پر خوش دم، توی کمر باریک روسی! بخور و بگو تهران بد جایی یه.
-دمت گرم حاج حسین. یک ساک دیدی دست ما و فکر کردی مسافریم. بابا ایوالله!
حسین ترک واقعاً ترک نبود. میگفتند به خاطر بعضی کارها و حواس پرتی هایش به او لقب ترک داده اند. از بعدازظهر تا شب مغازه اش پاتوق اهل محل و تهرانیهای قدیمی بود. برای همین غروبها طاقت دیدن یک مشتری غریبه و شهرستانی را نداشت.
-به دل نگیرجوان. بخور چایی قند پهلو را. سرد میشود و از دهن میافتد.
-چشم... نوکرت هم هستم. حاج حسین این قند حبه دیگر چه صیغهای است؟
-صیغهی مدت داره. مهمان دو روزه. بعد ردش میکنیم برود. منتها باید عده اش را نگه داره و گرنه بچه اش مادر فلان می شود!
-حاجی خیلی کارت درسته. کم تکه بنداز به ما ... ولی جان شما از شوخی گذشته، قند کله یه چیز دیگری است. یاد قدیمها هم به خیر.
-صرف نداره جوان. نمیصرفد. قدیمها گذشت. بخور و خدا را شکر کن.
چای را با یک هورت بالا کشیدم. حسین ترک همان طوری ایستاده بود و به من زل زده بود.
-حاج حسین آقا، جداً قدیمها گذشت. این ساعت همیشه جعفر مارگیر میآمد، جعبه اش را روی میز وسطی میگذاشت و شروع میکرد به معرکه گرفتن. این مار وفا دارد، صفا دارد. چه حرفهایی ...
-جوان ... مثل این که راستی راستی بچه محل خودمان هستی. جعفر را از کجا میشناختی؟ ... به سن و سالت نمی آید.
-بابا ایوالله، ما از قدیمیهاش هستیم. به آن نشان که بعد از دعواش با همین ماشالخان رفت و مجاور شد. ما اینقدری بودیم(با دست زیر سینهام را نشان دادم) که مشتری حسین ترک بودیم ...
-ترک خودتی؛ ولی بیراه نمیگویی. اگر نمیدانی بدان: جعفر برگشته.
-پس باز هم بساطش به راهه؟ ... کجا بساط پهن میکند؟
-نه. دیگر مارگیری نمیکند. رفته توی نخ انگشتر فروشها و تسبیح فروشها. گاهی از قم و مشهد و اصفهان جنس میآورد و توی همین قهوه خانهی خودمان معرکه را میاندازد. الان دیگر قهوه خانه شده پاتوق انگشتر فروش ها و عتیقه فروش ها. نگاه کن ... آن پیرمرد که بغل دست ماشال نشسته، یکی از همان انگشتر فروش هاست. ماشال با جعفر آشتی کرد. توی مشهد، محلهی طلاب، ماشال جعفر را میبیند. شنیدی؟
-آره ... شنیدم.
به پیرمردی که کنار ماشالا نشسته بود، خیره شدم، حتی از میان دود غلیظی که قهوه خانه را پر کرده بود، برق انگشترهایش مشخص بود. در هر انگشت یک انگشتر داشت. دو فیروزهی آبی. یکی از آنها خیلی بزرگ و بدقواره بود. چندین عقیق. یکی از آنها رنگش مثل خون، سرخ بود. دور گردنش تسبیح انداخته بود. شاید بیشتر از ده تا. یکی از آنها به گمانم هزار دانه داشت. آن قدر بلند بود که وقتی میایستاد تا سر زانوهایش میرسید. دست چپش را ماشالخان گرفته بود و یکی از عقیقها را به دقت نگاه میکرد. داشتند سر قیمت با هم چانه میزدند.
آرام آرام همهی انگشترفروشها جمع شدند. بعضی از آنها انگشترها را در جعبههایی شیشهای گذاشته بودند و جعبه را به گردن آویخته بودند. قیافههاشان عجیب و غریب ود. انگار مجبور بودند دکانی را با خود به این طرف و آن طرف ببرند. آنها فقط انگشتر نمیفروختند. تقریباً هر چیزی را که انسان میتوانست با خود حمل کند، میفروختند. دور گردنهایشان تسبیح انداخته بودند. در هر انگشت یک انگشتر داشتند. بعضی از آنها در داخل یک انگشت دو انگشتر داشتند. به مچ دست چپ و حتی دست راست ساعتهای مختلفی بسته بودند. بیشتر ساعتها عقربهای بودند با صفحه هایی بزرگ.هر کدام پهلوی یکی از پیرمردها رفتند و نشستند. دستهایشان را دراز میکردند تا مشتری به راحتی انگشتر و یا ساعت را لمس کند. دور میز ماشال چند تا از انگشتر فروش ها نشسته بودند.
چشمم را به در دوخته بودم تا جعفر وارد شود. از این شغل متنفر شده بودم. از جعفر هم همین طور؛ اما نمیدانم چرا دوست داشتم او را ببینم. گمان میکردم جعفر به جای جعبهی مارگیری این بار با جعبه ویترین دار انگشتر فروشی به قهوه خانه میآید. در عالم خیال جعفر را میدیدم که چند ضربه به جعبه میزند. بعد یک انگشتر عقیق را بیرون میآورد آن را داخل انگشت میکند. دور انگشت یک دور میچرخاند و دوباره آن را داخل جعبه میگذارد و مثل همان قدیمها شروع میکند به معرکه گرفتن.
-این انگشتر به دست آدم وصله. وصلهی تن آدمه. از دست جدا نمیشود. الا موقع وضو. چرا؟ ... چون آن موقع وقت خداست. همهی محبوبها را باید آدم از خودش دور کند تا رحمت خدا که همان آب وضو باشد، به همه جای آدم برسد. نه تنها بلا نمیآورد، دفع بلا میکند. نه تنها حسادت نمیکند، رفع چشم زخم است. این انگشتر صفا دارد، وفا دارد ...
صدای «بلند صلوات بفرست» حسین ترک مرا به خود آورد. از خیالات بیرون آمدم. حتی نمیشد مثل جعفر حرف زد. داخل قهوه خانه همه صلوات فرستادند. ماشالخان بلند شد و «بفرما» زد. جعفر دست به سینه کنار در ایستاده بود. به قیافه اش نگاه کردم. نه به گردنش تسبیح هزار دانه آویزان بود، نه به مچ دستهایش ساعتهای رنگارنگ بسته بود، نه جعبهی شیشه ای داشت و نه در هر انگشتش انگشتری.
انگشترفروش ها به سرعت بساطشان را جمع کردند. حسین ترک با جعفر روبوسی کرد. جعفر به همه سو نگاه میکرد با همه از دور سلام و علیک میکرد. ماشال همان طور ایستاده بود و منتظر بود تا جعفر پهلوی او برود.
-بفرما داش جعفر. بیا بنشین. یا علی.
-یا علی مدد. چطوری آقا ماشالاّ؟
-ای .. به مرحمت شما بد نیستم.
-حسین جان ... جان من بیا بنشین ببینمت. زحمت نکش.
حسین ترک استکانی چای برای جعفر ریخت و به کنار آنها آمد. یک صندلی برای خود عقب کشید و نشست. همهی قهوه خانه، صندلیهایشان را به سمت میز جعفر و ماشال گرداندند. انگشتر فروشها چهار چشمی جعفر را میپاییدند. باورم نمیشد جعفر با این قیافه انگشتر فروش باشد. جعفر چای را جرعه جرعه سر کشید. ماشالخان از او پرسید: «چی آوردی آقا جعفر؟»
-اسم نبی الله رویش است. برای همین نمیشود گفت ناقابل. یک انگشتری که از جان برایم عزیزتر است. رکابش ساده است. نگینش هم ساده است، اما پشت نگین نوشته ... اسم نبی خدا نوشته شده.
همهمه ای در بین جمع در گرفت. انگشترفروش ها شروع کردند به صحبت کردن و نشان دادن انگشترهایشان:
-اسم پیامبر که زیاده. این یکی عقیق یمنی است. رویش را نگاه کنید. نوشته محمد. بهنام نامیاش صلوات بفرست.
-اللهم صل علی محمد و آل محمد.
-منهم دارم. این عقیق احمر عربستان است. خدا بیامرزدش. نور به قبرش ببارد. این را یک بنده خدایی برای مخارج کفن و دفن خودش به من فروخت. نوشته علی نبینا و آله صلوات.
-اللهم صل علی محمد و آل محمد.
-آن به جای خودش درست، اما آن که جعفر آقا میگوید، چیز دیگری است. آقا جعفر گفت پشتش. این که ایشان میگوید تک است. کم گیر می آید. اما حالا یک چیزی بگویم که آقا جعفر باورش نشود. من جفتش را دارم. این عقیق را نگاه کنید. پشتش اسم پیامبرهای اولوالعزم حک شده. به خط کوفی. خطش دست کم مال دویست سال قبل است. توی این نگین قد ارزن، اسم پنج تا پیامبر را نوشته. ماشالخان، بگیر و خودت نگاه کن و بلند بلند بخوان.
ماشال عقیق را از دست انگشتر فروش گرفت.
-آدم، نوح، مسیح، عیسی و محمد؛ صلوات بفرست!
-اللهم صل علی محمد و آل محمد.
بعد ماشالخان عقیق را به دست جعفر داد تا خود او هم ببیند. جعفر انگشتر را در دست گرفت و با بی اعتنایی به آن نگاه کرد.
-همهی اینها که گفتید درست.اسم نبی الله هم رویش بود. درست؛ اما نگذاشتید من حرفم را تمام کنم.
حسین ترک گفت: «شرمندهات هستیم. بفرما داش جعفر. انگشتر شما چه فرقی دارد؟»
-ببین همهی اینها که گفتید عقیق بودند. رویشان هم با دست و ابزار حکاکی شده بود..
-فقط روی عقیق حکاکی میکنند دیگر.
-بله حرف شما هم درست؛ اما انگشتر من عقیق نیست.
-پس احتمالاً زمرد است. زمرد هم نسبتاً شفاف است. البته مردانه اش مرسوم نیست؛ ولی گیر میآید!
جعفر آرام خندید. سرش را بالا گرفت و گفت:«اما انگشتر من زمرد هم نیست. انگشتر من فیروزه است.»
-فیروزه؟!
-روی فیروزه که نمی شود چیزی نوشت.
- فیروزه سنگش شفاف نیست.
- علاوه بر آن اگر ضربه بخورد، میشکند.
-برای همین رویش حکاکی نمیکنند.
-برای همین موقع صاف کردن نگینش آن را فقط ساب میزنند. یعنی میسابند.
جعفر نشسته بود و حرفهای آنها را تأیید میکرد. سرش را تکان میداد. عاقبت وقتی همه، حرفهایشان را زدند، گفت:«بارک الله ایوالله! همهی حرفهاتان درست. شما که این قدر واردید، به من بگویید که نگین فیروزهی مرغوب چه نگینی است؟»
-نگین مرغوب، نگین سالمه. یعنی ترک ندارد.
-نگین مرغوب، نگینی است که خوش رکاب باشد. یعنی تهش جوری باشد که روی هر رکابی سوار بشود. یا گرد یا بیضی؛ ولی خوش رکاب سایید باشند.
-نگینی است که زلال باشد یعنی دورنگ نباشد. رنگش هم قشنگ و روشن باشد. از این خاکه های پرسی یا فیروزه مصریها هم نباشد.
-از همه مهمتر، سنگش بی رگه باشد. از آن رگه های سیاه نداشته باشد ...
جعفر که به دهان تک تک آنها نگاه می کرد، ناگهان گفت: «بارک الله ایوالله! از آن رگه های سیاه. روی نگین فیروزه نباید رگهی سیاه داشته باشد، اما پشتش معمولاً رگه دارد. چرا؟ چون پشتش خیلی مهم نیست.»
دگمهی بالای پیرانش را باز کرد. زنجیری نقرهای به گردن آویخته بود. زنجیر را از گردنش در آورد. زنجیر را از داخل رکاب انگشتر رد کرده بود. انگشتر را بیرون آورد و پشتش را به ماشالخان نشان داد. ماشالخان دهانش از تعجب باز مانده بود. بعد از این که آن را سیر دید، گفت:«جل الخالق. من اول فکر کردم نوشته میحا. نگو سین را بدون دندانه نوشته ... جل الخالق. نوشته مسیحا. عجیبه. کار دست نیست. کار طبیعته.»
-نگو طبیعت... بگو خدا. کار خداست. حکاکی این انگشتر کار خود خداست. اگر نه، پس کار کی است؟
ماشالخان زیر لب لااله الا الله گفت و خواست انگشتر را دستش کند؛ اما جعفر نگذاشت. ماشالخان با تعجب به او نگاه کرد. انگشتر فیروزه را دست به دست گرداندند و همه به دقت آن را برانداز کردند.
حسین ترک سینی چای را دور گرداند. بعد دوباره پهلوی جعفر نشست. پیشانی او را با دست جلو آورد و بوسید.
-البته همه اینهایی که اینجا نشسته اند، سرور من هستند. همه شان در کار انگشتر استادند؛ اما بی رودربایستی؛ کار داش جعفر، خدا تومان با بقیه توفیر دارد.
دستی به پشت جعفر زد و ادامه داد:
«اصلاً تونیستی، انگار هیچ کسی نیست. بقیه همه سرور من هستند؛ ولی جعفر... تو با آنها فرق داری. فرقتان مثل فرق قند حبه است با قند کله که خودت بشکنی... این را کی به من گفت؟ ... آهان! یادم آمد.»
مرا با دست به جعفر نشان داد. جعفر به من نگاهی کرد و بعد بی مقدمه بلند شد. صندلیها را جا به جا کرد به طرف تخت من آمد کفشهایش را کند و کنار من نشست.
-چطوری جوان؟ ... حال و احوال؟ ... که ما دیگر کله قند شدیم ... دمت گرم!
زبانم بند آمده بود. هیچ وقت اینقدر هول نشده بودم. نمی دانستم چه جوابی بدهم. جعفر انگشتر را به احتیاط به دست من داد.
-اهل انگشتر هستی یا نه؟ ... قیافه ات که نورانی است. بیا این انگشتر فیروزه را بگیر.
انگشتر را دو دستی گرفتم. انگار یک گونی برنج را بغل کرده باشم. میترسیدم از دستم به زمین بیفتد. آن هم در مقابل نگاه مردم. ماشالخان با چشمهایش مرا میخورد. جعفر آرام به من گفت: «نترس ... بگیر دستت کن. انگشت چهارم از دست راست. آنجا مستحبه.»
انگشتر را آرام داخل انگشتم کردم. خیلی راحت داخل انگشتم جا شد. انگار آن را قالب انگشتم ساخته بودند. ماشالخان طاقتش تمام شد. رو کرد به جعفر و گفت: «جعفر خان ... چشمم را گرفت. خریدم. چند میدهی به ما؟»
-حالا صبر داشته باش.اول یک امتحان باید بکنم، بعد!
بعد جعفر انگشتر را از انگشت من در آورد. دست راست ماشال را گرفت. انگشتر را جلو انگشت چهارم ماشال برد. سعی کرد آن را داخل انگشت ماشال کند؛ اما نشد. انگشت چند نفر دیگر را هم امتحان کرد؛ اما انگشتر داخل انگشت آنها نرفت. بعد حسین ترک که لاغرتر از بقیه بود؛ انگشتش را جلو آورد، رکاب فیروزه داخل انگشتش رفت، اما بدجوری لق میخورد. جعفر انگشتر را دوباره داخل انگشت من کرد و گفت: «این جوان همان کسی است که من میخواستم. انگشتر قالب انگشتش است. دیدی که؛ قوارهی دست هیچ کدامتان نبود.»
ماشال با تندی گفت:«نه، نشد، جعفر، داری رکب می زنی، اگر راست میگویی، یک دقیقه زبان به جگر بگیر.»
بعد ماشال به حسین ترک گفت:
-حسین جان ... به قاعده یک قاشق سر خالی از کرهی صبحانه ات به من بده!»
-شرمنده! کره و پنیر صرف نداره. صبحها ما فقط نیمرو میدهیم.
-ای بخشکی اقبال بد! عیب نداره. از روغن نیمرو بده.
مقداری از روغن را به انگشتش مالید. انگشت چهارم دست راستش را حسابی چرب کرد. بعد انگشتر را از من گرفت. جعفر گفت: «ماشاءالله خان! شما که خودت استادی، فیروزه اگر چرب شود دو رنگ می شود.»
اما ماشال اعتنایی نکرد. میخواست به زور انگشتر را داخل دستش کند. با دست چپش به انگشتر فشار میآورد، اما ازبند اول انگشت جلوتر نمیرفت. کم کم دست چپش هم چرب شد. دست چپش از روی انگشتر لیز میخورد. آن قدر تقلا کرد که بقیه به او اعتراض کردند. جعفر انگشتررا از او گرفت. زیر سماور گرفتو با آب جوش آن را شست. دوباره آن را به من داد و بلند گفت: «جوان، این انگشتر را میفروشم به تو به پانصد و سی و یک تومان. فروختم. بگو خریدم.»
دوست داشتم بگویم؛ اما نمیتوانستم. از این میترسیدم که به اندازهی کافی پول نداشته باشم. حدود پانصد –ششصد تومان داشتم. دست در جیب شلوارم کردم و دو تا دویست تومانی و یک صد تومانی و یک بیستی و دو تا سکهی پنج تومانی. روی هم میشد پانصد و سی تومان.
نفس راحتی کشیدم. من هم مثل بقیه نمیدانستم چرا پانصد و سی و یک تومان. چرا یک عدد سر راست را نگفته بود. مثلاً پانصد و سی تومان یا حتی ششصد تومان. با ترس و لرز پول را به دست جعفر دادم. آن را شمرد و گفت:« این پانصد و سی تومان. هنوز یک تومان کم است.»
حسین ترک گفت:« حالا آقا جعفر ... یک تومان که کسی را نکشته. نگیر.»
-صبر کن. حکمت دارد. جوان.. تو هم بگرد. کیسه ات را هم بگرد. حتماً گیرمیآوری.
جیبهایم را گشتم. بعد جیبهای ساک را. لباسهای سربازیام را بیرون کشیدم. یکی دو تا با هم نجوا کردند که جوانک سرباز است.داخل جیب لباسهای سربازی هم چیزی نبود.همه منتظر بودند. انگار من بایست یک سکهی یک تومانی میداشتم. آرزو میکردم که ای کاش زمین دهن باز میکرد و مرا میبلعید. عاقبت ماشال گفت: «عیب که نیست. پولش کافی نیست. قسمتش نبوده. من بالا این انگشتر ده برابر او ..»
جعفر او را ساکت کرد و به من گفت: «بگرد جوان. یک تومان داری. خودت نمیدانی. حکمتش هم همین است.»
در جیب پیراهن سربازیام کاغذی کوچک بود. با ناباوری آن را بیرون کشیدم. بلافاصله جعفر کاغذ را از من گرفت. بلیت اتوبوس اهواز بود.
-این هم یک تومان. می شود پانصد و سی و یک تومان. اگر تمام وجود این جوان را بگردید یک پاپاسی دیگر پیدا نخواهید کرد.
جعفر پولها را بوسید و روی میز گذاشت. انگشتر را در دست من تکانی داد و در حالی که نگاهش به سمت من بود، طوری که همه بشنوند، گفت: «اما حکمت پانصد و سی و یک تومان. پنج نشانه پنج تن آل عباست. سه نشانهی رسول است و علی و فاطمه که لولاک لما خلقت الا فلوک و لولا علی لما خلقتک و لولا فاطمه لما خلقتکما. یک هم فرد است و واحد نشانهی احد و واحد جل جلاله. پنج، سه، یک. می شود پانصد و سی و یک. این حکمت صلوات نمی خواهد؟»
-اللهم صل علی محمد و آل محمد.
جعفر همان طور که به من نگاه میکرد، برای بقیه حرف میزد: «اما چرا این جوان؟ ... این جوان یک کاری کرده که خودش هم نمیداند. من هم نمیدانم. در خواب دیدم که باید بروم دکان سنگ سابی. در مشهد. در خواب دیدم که بعد باید برای این نگین از پول خمس داده و طیب، رکاب درست کنم. بعد در خواب کسی به من گفت که میروی به قهوه خانهی حسین ترک و بعد خودت میفهمی که باید چه کار کنی! حسین ترک، ملک مقرب هم درخواب گفت حسین ترک!»
همه خندیدند. حسین ترک هم آرام میخندید.
-اما چرا انگشتر؟... این انگشتر به دست آدم وصله. وصلهی تن آدمه. ازدست جدا نمیشود. الا موقع وضو. چرا؟... چون آن موقع وقت خداست. همهی محبوبها را باید آدم از خودش دور کند تا رحمت خدا که همان آب وضو باشد، به همه جای آدم برسد. نه تنها بلا نمیآورد، دفع بلا میکند. نه تنها حسادت نمیکند، رفع چشم زخم است. این انگشتر صفا دارد، وفا دارد. اگر خدا میخواست حتماً میتوانست چیز بهتری از انگشتر به این جوان بدهد؛ اما نبود بهتر از انگشتر. میراث همه پیامبران و ائمه انگشتر است. انگشتر خاتم، به احترام حضرت خاتم، محمد.
-اللهم صل علی محمد و آل محمد.
-اما چرا این انگشتر؟ .. چرا این فیروزه؟ نقل است که وقتی حضرت یحیی در کاخ شام، همان مسجد اموی سر میبرند، همهی سنگهای عالم گریه میکنند. این باعث تسلای زکریا میشود. بعضی سنگها که خالص بودند و گل آنها از بدن موحدین بوده، میگویند، سندش محکم است، میگویند که از جایی که اشک میریختند ترک میخورند و رویشان کلمهی مسیحا و یا عیسی حک میشده. یعنی همان ترکها میشدند مثل عیسی یا میسحا. اینها به زکریا در حقیقت مژدهی آمدن عیسا را میدادند. ارمنیها به این قضیه اعتقاد دارند. الان نگین فیروزه با نقش عیسی در روی کره زمین گیر نمیآید. میگویند خدا به اجنه دستور داده که آنها را جمع کنند. در تاریخ هست که ارمنی ها با همین نگینهای عیسی در جنگهای صلیبی پیروز میشوند. آن نگین عیسی را در آب بیندازی و آن آب را در دریا بریزی، اثر میکند. در یک استکان آب میانداختندش، بعد آن را به کور مادرزاد میدادند، کور شفا میگرفته. این حرفها را سرسری نگیرید. این نگنی عیسی بوده که الان نیست؛ اما نگین میسحا بیشتر است. شاید به تعداد انگشتان، باشند عدهای از خواص که این انگشتر را به دست کنند این نگین خاصیتش به اندازهی عیسی نیست؛ اما به هر حال تأثیر دارد. بیشتر اثرش برای کسی است که مداومت کند در دست کردن و همراه داشتنش. من خودم در همین مدت کم که از مشهد تا اینجا، این نگین را همراه داشتم، چیزهایی از آن دیدم که نمیشود گفت. هر چه دارد از همان مسیحاست ... مسیحا علیه و علی نبینا صلوات.
-اللهم صل علی محمد و آل محمد.
-اما تو ای جوان! سنگ ساب چله مینشیند. چهل روز روزه میگیرد و عبادت میکند تا خدا جای سنگ این نگین را به او نشان میدهد. حقیری جعفر نام، چندین سال مجاور میشود تا خدا او را برای رکاب نگین مامور میکند. خدا به کلهی حسین ترک میاندازد تا از قند کله و حبه حرف بزند. همهی اینها برای این بوده که تو وسط جوانی این نگین را بگیری. خود تو. هم انگشت چهارم دست راستت نشانه بود، هم پولت که دقیق پانصد و سی و یک تومان بود. باید بدانی که این عنایات مفت به آدمی نمیرسد. اینها جذبهی خداست. تو تا هر وقت که این انگشتر را به دست داری، از هر بلایی مصونی، از هر گزندی در امانی. دست به خاکستر بزنی طلا میشود. از شرار ناس و شرارهی نار محفوظ میمانی. از وسواس خناس به دور میشوی. شمر تو را ببیند دلش به رحم میآید. محبوب میشوی؛ اما محجوب باش. نگین مثل چشم است. مثل چشمان خودت بزرگ. اگر مواظب نگینی؛ مواظب چشمت هم باش. مثل چشم از نگین مراقبت کن و مثل نگین از چشمت مراقبت کن. آی جوان ... انگشتر محضر خداست. درمحضر خدا گناه نکن! ...
بالای سر سرهنگ قاب عکسی بود. عکس امام. زیر عکس یکی از جملات امام را نوشته بودند:
عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید.
سرهنگ بادست به قاب عکس بالای سرش اشاره کرد.
-این را که این جا هم نوشته جوادی ...
-نه جناب سرهنگ ... اینجا نوشته عالم؛ اما جعفر آقا می گفت انگشتر.
-فرق زیادی هم نمیکند. خوب، حالا خیالت راحت شد؟ ... همهی جریانات انگشتر را گفتی؟ ... گروهبان هم همه را نوشت؛ اما اینها ذره ای هم به پروندهی تو کمکی نمیکند ...
-باید میگفتم
-گیرم که بایست میگفتی. اصلاً فرض کنیم این داستانی که گفتی راست باشد. چه دخلی به مرگ یک دختر دم بخت دارد؟ دختر بیست ساله. من امروز خودم او را در سردخانه دیدم.تو ندیده ای، توی سردخانه قیافههای عوض میشود. خوشگل ترین آدمها هم از قیافه میافتند.دور چشمها سیاه میشود. خود پلک باد میکند. لپها فرو میرود. برای همین داخل دهن مرده پنبه میگذارند؛ اما این دختر! مرده اش مثل پنجهی آفتاب بود. مثل ماه شب چهارده. چشمها- با این که بسته بود- درشت. موهای شبق- سر و روی مرده را نمیپوشانند. صورت کشیده؛ ولی خیلی لاغر نبود. با نمک. مردهاش دل آدم را میبرد. اندام موزون تازهمن بعد از کالبد شکافی دیدمش.
-مگر آن بدن را کالبد شکافی کردند؟
-پس تو به جنازه اش هم عاشقی؟
متهم سرش را پایین انداخت. با دو دست جلو چشمهایش را گرفت. بعد انگاردستی که باندپیچی شده بود، درد گرفت، برای این که دست راستش را پایین آورد. دست چپش را طوری روی چشمانش گرفته بود که گریهاش معلوم نشود. سرهنگ ادامه داد:«شانس آوردی که جنازه را کالبد شکافی کردند. برای این که ثابت شد مرگ بر اثر شوک ناگهانی بوده. شوک آنی. از شدت وحشت سنکوپ کرده.دختر بیچارهی مردم!»
سرهنگ کمی مکث کرد. از جا بلند شد و به کاغذهایی که گروهبان تایپ کرده بود نگاهی انداخت. متهم دیگر بلند بلند گریه میکرد. سرهنگ به متهم نگاهی کرد و گفت: «باید هم گریه کنی. گریه هم دارد. نه فقط برای آن دختر. بیشتر برای خودت باید گریه کنی. کالبد شکافی خیلی اتهام تو را سبک نمیکند. تو هنوز هم تنها متهم ردیف اول پرونده ای. فقط صورت قتل از حالت مستقیم به غیر مستقیم تغییر کرده. تو به هر صورت باعث مرگ کسی شدهای. آن هم به صورت عمدی. تو در ترساندن او که علت مستقیم مرگ است، عمد داشتهای ...»
-من این کار را نکرده ام؛ اما اگر هم او را ترسانده باشم به قصد کشتنش نبوده.
-فرقی نمیکند. فقط برای اینکه در مورد قضیهی انگشت اعتراف کردهای، شاید قاضی دلش به رحم بیاید و به حبس ابد محکومت کند. به هر حال تو زنده از اینجا بیرون نمی روی ...
-من که کاری نکرده ام. خدا شاهد است ...
-تازه کاری نکرده ای؟... دختر مردم را، وسط جوانی حوالهی خاک کردهای، آن وقت میگویی کاری نکردهای؟! ... دختر بیچاره صبح بلند شده- فرض کنیم راست بگویی و واقعاً آنجا نرفته باشی- صبح بلند شده و دیده ملحفهی سفیدش خونی است. بعد ملحفه را جا به جا میکند و میبیند یک انگشت که داخلش یک انگشتر است، روی تختش افتاده. پزشک قانونی در مورد انگشت میگفت که تقریباً هم زمان با سکتهی دختر قطع شده بود. اینها را نمی توانی انکار کنی؟!
-نه.. ولی به همهی مقدسات عالم من اصلاً به خانهی دختر نرفتهام. هنوز هم نمیدانم خانه اش کجاست. من هم مثل همان دختر. فقط شانس آوردهام و سنکوپ نکردهام. مگر فقط آن دختر ملحفهی سفید داشته؟... ما هم ملحفهی سفید داریم. ماهم صبح بلند شدیم و دیدیم ملحفهی سفیدمان خونی است. بعد داد زدم. مادرم، عذرا خانم، دوید و به داخل اتاق آمد اول به من گفت: «کولی بازی در نیاور ... حتماً خون دماغ شدهای».
بعد من دستم را بالا آورد که دماغم را لمس کنم. یکدفعه مادرم جیغی کشید و غش کرد. بعد فهمیدم که انگشتم، انگشت چهارم دست راست، از بیخ بریده شده. بعد مادرم به کلانتری میرود و میگوید که انگشت مرا شبانه بریدهاند. بعدازظهر بود. ما منتظر مأمور کلانتری بودیم. بالاخره آمد؛ اما به جای تحقیق به من گفت انگشت شما پیدا شده ما به کلانتری آمدیم، آنجا به من گفتند: «شما به اتهام قتل بازداشتی ...»
-چرا این را نمیگویی که با این که بازداشت بودی، فرستادمت بیمارستان مدائن تا انگشتت را پیوند بزنند.
-من نمی دانستم که به دستور شما بوده. شما لطف کردید؛ ولی دیدید که فایده نکرد. گفتند که دیر آمده اید و انگشت مرده است.
-به هر حال من با تو خوب رفتار کردم. انگشتت را هم داخل کیسهی یخ گذاشته بودیم، ولی فایده نکرد. اما تو جوادی ... تو باما راه نیامدی. فقط جوابهای سربالا. برای خودت میگویم. آدم باید مغز خر خورده باشدتا این حرفها را باور کند. جوادی، فکر میکنی کدام قاضی حرفهای تو را باور میکند؟ ... متهم ردیف اول، جوادی، شب خوابیده و صبح که بلند شده، دیده که انگشت ندارد. این از قاتل. مقتول ... یا نه مقتوله هم صبح از خواب بیدار شده، دیده انگشت متهم روی تختش افتاده. بعد هم مرده. پس حتماً ازما بهتران انگشت تو را بریده اند و به خانه دختر برده اند. یا شاید هم این گروهبان ما این کار را کرده!
سرهنگ به گروهبان نگاهی کرد. گروهبان از صحبتها عقب افتاده بود و به سرعت مشغول تایپ کردن بود.
-ببین پسر من ... جوادی! تو انتظار داری به خاطر یک داستان معمولی در مورد یک انگشتر معمولی، ما همهی حرف های تو را باور کنیم؟
-جناب سرهنگ! انگشتر یک انگشتر معمولی نبود. فرق میکرد. جعفر آقا راست میگفت.
انگشتر یک انگشتر معمولی نبود. ابتدا من هم باور نمیکردم. فکر میکردم جعفر آقا برای مجلس گرم کردن آن چیزها را گفته است. عادت کرده بودم انگشتر را همیشه به انگشت کنم. بعد از مدتی، به قول جعفر آقا، مداومت دردست کردن انگشتر، کم کم خواص انگشتر بر من معلوم میشد. از آن خواص خاطره های زیادی دارم.
روزها به سرعت میگذشت و من بیکار بودم. به انگشتر امید داشتم.مادرم با من دعوا میکرد تا هر چه زودتر به سر کاری بروم. میگفت حقوق بازنشستگی بابای خدا بیامرزت کفاف مخارج زندگی رانمیدهد. من از صبح میرفتم دنبال کار. معمولاً کاری پیدا نمیکردم. بعد از ظهرها هم به قهوه خانهی حسین ترک میرفتم. قهوه خانهی حسین ترک پاتوقم شده بود. یکی از همین بعدازظهرها ماشال خال مرا به کناری کشید و حسابی با من دعوا کرد.
-پس تو چرا اینقدر کمرویی؟ باید به من میگفتی که داری دنبال کار میگردی. اتفاقاً من خودم چند وقت است که دنبال یک همکار میگردم.
-اختیار دارید. همکار دیگه چه صیغه ای است؟ ... من برای شما پادویی میکنم.
-نه... خدا میداند که الان چند ماه است به دنبال یک کارگر خوب میگردم. یک جوان خوب، سر به زیر، دست درست و با خدا. چه کسی بهتر از خود تو؟
ای جوری شد که من رفتم وردست ماشالخان شدم. برایش از جان و دل کار میکردم. البته او هم خیلی خوب با من رفتار میکرد. همیشه میگفت: «از وقتی جوادی آمده، کار ما رونق گرفته. برکت کار ما زیاد شده». به انگشتر اعتقاد داشت. وقتی میخواست نماز بخواند، انگشتر را از من میگرفت و در جیب میگذاشت. موقع معاملات مهم هم همین طور. به من آنقدر حقوق میداد که آخر ما بیشتر از نصفش را پس انداز میکردم. وضع زندگیام عالی بود. هر روز با دست پر به خانه میرفتم. هفته ای یک بار برای آبجی مریم یا پسرش هدیه میخریدم.
اصلاً یادم نبود. همین خواهرزاده ام، پسر آبجی مریم، وقتی میخواست دندان در بیاورد، از بس گریه میکرد، همه را ذله کرده بود. به دکتر و درمانگاه بردندش؛ اما فایده نکرد.عاقبت من یک شب همین طوری به یاد انگشتر افتادم. انگار خدا به دلم انداختهبود. شبانه به خانهی آبجی رفتم و پسرش را در بغل گرفتم. یک بند زار میزد. نگین فیروزه را نزدیک دهانش بردم. اول به لب نمیگرفت؛ اما یک مک که زد –انگار عسل به دهانش گذاشته باشم- دست مرا چسبید و تا یک ساعت بدون خستگی نگین انگشتر را میمکید. بعد از آن تا موقعی که دندان در آورد، گریه نکرد. حتی تا مدتها بعد از آن هم گریه نمیکرد. تا این که شوهر خواهرم به خیال اینکه بچه مریض است، او را به دکتر برد؛ اما دکتر هم نفهمید که چرا بچه گریه نمیکند.
خود همین شوهر خواهرم اصلاً به انگشتر اعتقاد نداشت تا روزی که خودش یک چشمه از کارهای آن را دید. سرمای سختی خورده بود. مادرم انگشتر را داخل جوشانده میاندازد و بدون اینکه شوهر خواهرم بفهمد، جوشانده را به خورد او میدهد. صبح نشده، مثل کسی که هیچ مرضی نداشته، از جا بلند میشود.
کم کم شدیم حکیم باشی محل. بعد از ظهرها که از حجرهی ماشالخان به خانه میآمدم، هر روز چندتایی از اهل محل در خانه منتظر من بودند. اوایل مادرم یک استکان آب میآورد و من انگشتر را از دستم در میآوردم و داخل آن میانداختم؛ اما بعداً بعضی از مشتریها گفتند که اگر انگشتر در دستم باشد تأثیرش بیشتر است. استکان هم برای آن همه آدم کم بود. برای همین مادرم یک پارچ بزرگ آب میآورد. من انگشتم را داخل آن میکردم و هر کسی یک استکان از آن میخورد. به نیت شفا. شفای مریضی. بچه دار شدن. دفع شر اجنه. گور به گور شدن هوو. از بین رفتن آبله و جوش. حتی یک خانم بالاشهری برای لاغر شدن، هفته ای یک بار میآمد و یک استکان از این آب میخورد. خودش میگفت خیلی تأثیر داشته است. از سونا و ماساژ و این جور چیزها هم تأثیرش بیشتر بوده است. این خانم بالاشهری، دوستانش را هم برای خوردن این آب پهلوی ما میآورد ... همهی دوستانش را.. چرا طفره میروم؟ .. این خانم بالاشهری مادر همین دختر بود. میگفت برای این که دخترش را چشم زدهاند و درسش ضعیف شده است. دخترش را میآورد تا او هم از این آب بخورد. خدا میداند که من حتی به او نگاه نمیکردم. خودش تقصیر داشت. یک بار میخواست انگشتر را ببیند. من دستم را به طرفش دراز کردم. او جلو چشم مادرش و حتی مادر من، به بهانهی نگاه کردن به انگشتر، دست من را محکم گرفت؛ اما من فوراً دستم را از دستش در آوردم. مادرم بعداً به من گفت که حتماً آنها این چیزها را بد نمیدانند؛ اما دختر منظور دیگری داشت. من هم جوان بودم؛ ولی همیشه حرف جعفر آقا در گوشم بود: «آی جوان... انگشتر محضر خداست، در محضر خدا گناه نکن...»
دختر خیلی قشنگ بود. گاهی آبجی مریم را میدیدم که به نجوا از زیبایی دختر برای مادرم تعریف میکند. آنها هم مثل من هفتهای یک بار، پنج شنبه ها، منتظر بودند تا دختر با مادرش به خانهی ما بیاید. حتماً پنهانی با هم آرزو میکرده اند که دختر عروسشان شود. یک بار عذرا خانم به دختر، دور از چشم مادرش، گفت: «عروس خوشگل من!» و دختر هم خندید و به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. شما که خودتان او را دیدید. نمیشد نگاهش نکرد.
روز جمعه ای دم غروب بود، موقع وضو، وقتی انگشتر را درآوردم متوجه شدم که رنگش برگشته است. رنگ فیروزه ایاش کم رنگ شده بود. فهمیدم که اثر نگاه به آن دختر بوده است؛ اما باورم نشد. یقین نداشتم. گفتم پنج شنبهی بعد دوباره نگاهش میکنم، اگر رنگ نگین کمرنگ تر شد، میفهمم اثر نگاه بوده است. حالا میفهمم که این هم وسوسهی شیطان بوده است. القصه... نگاهش کردم و رنگ نگین کمرنگ تر شد . عادتم شده بود که بنشینم و بر و بر به چهره اش نگاه کنم.اثر انگشتر هم کم شده بود. اهل محل و مشتریهای دائمی میگفتند دیگر اثر همیشگی را ندارد. از مشتریها فقط همین دختر باقی مانده بود که پنج شنبه ها بدون مادرش، پهلوی من میآمد. پنج شنبهی آخری به من گفت که میخواهد نگین را ببیند. دست من را گرفت ... دستش داغ شد. دست من هم همین طور. به من نگاه کرد. چشمهایمان در هم افتاد. نفس نفس میزد. به من گفت: «این دست مال من است!».
سرهنگ از جا بلند شد.داخل اتاق قدم میزد. گاهی سرش را بالا میبرد و به سقف نگاه میکرد. عاقبت، متفکرانه، لب به سخن گشود:
«حتماً شب خوابیدی و صبح دیدی که انگشتت بریده شده. مادر دختر هم که انگشتر را میشناخته به کلانتری محل شما میآید. افسر نگهبان هم مثل من کله اش سوت میکشد و دوباره پرونده شکایت مادر تو را نگاه میکند. گاوگیجه میگیرد و ...»
متهم به نشانهی تأیید سرش را تکان میداد. اگر چشمهایش نبود، میشد همهی حرف هایش را باور کرد. گروهبان خیره به چشمهای متهم نگاه میکرد. سرهنگ همان طور گیج و منگ داخل اتاق راه میرفت. زیر لب کلماتی بی ربط میگفت:« مادر دختر ... رژیم لاغری ... هوو ... عذرا خانم و آبجی مریم ... انگشتر ... فیروزه ... این دست مال من است ... کمرنگ تر .. . کمرنگ تر»
بعد ناگهان ایستاد. به متهم نگاهی کرد و دستش را چند بار تکان داد. انگار چیزی فهمیده بود. به طرف گروهبان برگشت. صدایش را صاف کرد: «گروهبان! زود برو پایین. بدون اینکه کسی متوجه بشود برو آشپزخانه. کسی نفهمدها! اگر بفهمند دیگر غذا نمیخورند. برو آشپزخانه. در یخچال را باز کن. در طبقهی بالایش که سردتر است، یک نایلون سیاه هست. بدون اینکه احدالناسی بفهمد، آن نایلون سیاه را بیاور. بدو بارک الله.»
گروهبان ایستاد. پای چپش را محکم به پای راستش زد. به سرعت از در بیرون رفت. چند لحظهی بعد با نایلونی سیاه وارد اتاق شد.
-گروهبان... در نایلون را باز کن. از داخل آن انگشتر را در بیاور.
گروهبان با نگرانی در نایلون را باز کرد. ناگهان چندشش شد. نایلون از دستش به زمین افتاد. سرش را تکانی داد و به سرهنگ گفت: «اما جناب سرهنگ ... اینکه ... اینکه توی انگشته! »
-خب معلوم است بی شعور .... من انگشتر خالی را که داخل یخچال نمیگذارم. از پزشک قانونی آن را برای پیوند زدن امانت گرفتم. بعد فرصت نشد آن را پس بدهم. اینطوری بهتر شد ... چرا معطلی؟ ... انگشتر را در بیاور.
گروهبان نتوانست. نمی توانست دستش راداخل نایلون کند. نایلون را به سرهنگ داد. خود سرهنگ هم نمیتوانست. عاقبت متهم نایلون را گرفت و انگشتر را از داخل انگشت در آورد. سرهنگ انگشتر را گرفت و پشت میز نشست. چراغ رومیزی را روشن کرد. متهم راست گفته بود. نگین به فیروزه نمی مانست. رنگش تقریباً سفید بود. مثل رنگ صورت کسی که سالها بی غذایی کشیده باشد. انگشتر هم انگار مرده بود. سرهنگ رکاب انگشتر را گرفت و نگین را پشت و رو کرد تا پشتش را بخواند. همان نقش مسیح را. ناگهان از جا پرید. رگهای گردنش بیرون زده بود. صورتش سرخ شده بود. انگشتر را به سمت متهم گرفت و فریاد کشید: «بی شرف بی همه چیز! قاتل پست فطرت! فکر کردی ما مغز خر خورده ایم؟!»
از زور خشم صدایش عوض شده بود. انگشتر را به متهم نشان داد و فریاد زد: «اینجا که مسیحایی نیست! نگاه کن! نوشته یهودا!»