[داستان کوتاه]
ترجمه سیامک گلشیری

در بهار 1950 که از جنگ برگشتم، دیگر در شهر اثری از آثار کسانی که می شناختم نبود. خوشبختانه پدر و مادرم اندکی پول برایم گذاشته بودند. اتاقی در شهر اجاره کردم. آنجا روی تخت دراز می‌کشیدم، سیگار دود می‌کردم و انتظار می‌کشیدم و نمی دانستم انتظار چه چیز را می‌کشم. حوصله کار کردن نداشتم. به خانم صاحبخانه‌ام پول می‌دادم که برایم همه چیز بخرد و غذا آماده کند و هر بار که قهوه یا غذا به اتاقم می‌آورد، بیش از آنچه دلم می‌خواست، می‌ماند.

پسرش در محلی به نام کالینوکا کشته شده بود،‌ وقتی وارد می‌شد، سینی را روی میز می‌گذاشت و می‌آمد کنار تختم که کنج کم نور اتاق بود. در آنجا من چرت می‌زدم و گیاهوار زندگی می‌کردم، سیگارها را روی دیوار خاموش می‌کردم، و از این رو سراسر دیوار پشت تختم پر از لکه‌های سیاه بود.
خانم صاحبخانه‌ام رنگ پریده و لاغر اندام بود. وقتی در هوای گرگ و میش،‌ چهره اش را بالای تختم می‌دیدم، ترس برم می‌داشت. اوایل فکر می‌کردم دیوانه است، چون چشمهایش درشت و روشن بود و مدام درباره‌ی پسرش از من چیز می‌پرسید:«مطمئنین که نمی شناسینش؟ اسم اون محل کالینوکا بود... اونجا نبودین؟»

اما هیچ وقت از محلی به اسم کالینوکا چیزی نشنیده بودم و هر بار رو به دیوار می‌کردم و می‌گفتم: «نه، واقعاً نمی‌شناسم، به خاطر نمی‌آرم.»
صاحبخانه‌ام دیوانه نبود. زن خیلی صاف و ساده ای بود و وقتی از من سؤال می‌کرد، ذله می‌شدم. یکریز سؤال می‌کرد،‌ روزی چندین بار سؤال می‌کرد و وقتی توی آشپزخانه سراغش می‌رفتم، بی اختیار عکس پسرش را نگاه می‌کردم. عکسی رنگی بود که بالای کاناپه آویزانش کرده بودند. جوانی خنده رو بود و یونیفرم پیاده نظام به تن داشت.
صاحبخانه‌ام گفت:« این عکسو توی پادگان گرفتن، قبل از اینکه برن جبهه.»
عکس نیم تنه بود: کلاه خود بر سر داشت و در پشت سرش به روشنی،‌ ماکت یک قصر مخروبه دیده می‌شد که از پیچکهای مصنوعی پوشیده شده بود.

خانم صاحبخانه گفت:« بازرس تراموا بود، پسر زرنگی بود.» و بعد هر بار جعبه‌ی پر از عکس را که روی میز چرخ خیاطی، میان وصله پاره‌ها و نخهای به هم آمیخته بود، بر می‌داشت و انبوه عکس‌‌ها را توی دستهای من جا می‌داد؛ چند تا از عکسهای دسته جمعی از دوران مدرسه‌اش بود که در هر کدام پسری در وسط ردیف جلو نشسته بود و لوحی سنگی میان زانوانش بود و روی لوح هم عدد شش یا هفت و دست آخر هشت دیده می‌شد.
یک دسته‌ی جداگانه که با نوار لاستیکی قرمز بسته شده بود، عکسهای مراسم عشای ربانی بود؛ پسرک خندانی در آنها دیده می‌شد که لباس مشکی شبیه به فراک به تن داشت و شمع بزرگی در دستش بود و جلو صفحه‌ی شفافی ایستاده بود که رویش جام طلایی رنگی نقاشی کرده بودند. بعد هم نوبت به عکسهایی می‌رسید که درآنها کارآموز قفل ساز بود و پشت دستگاه تراش ایستاده بود. روی صورتش دوده نشسته بود و سوهانی را محکم گرفته بود.
خانم صاحبخانه‌ام گفت:« این کار از سرش زیاد بود. کار خیلی سختی بود.»

و آخرین عکس او را پیش از سرباز شدن، نشانم داد: لباس بازرس‌های تراموا را به تن داشت و توی ترمینال، کنار یکی از واگن‌های خط نُه،‌ آنجا که خطوط آهن گرداگرد دایره‌ای انحنا پیدا می‌کنند، ایستاده بود. دکه لیموناد فروشی را که اغلب قبل از جنگ از آن سیگار می خریدم، شناختم ؛ سپیدارهایی را که امروزه هنوز هم هستند، به جا آوردم و همین طور آن ویلا را با آن شیرهای طلایی جلو در بزرگش که حالا دیگر از آنها خبری نیست و به یاد دختری افتادم که در زمان جنگ بیشتر حواسم به او بود: دختری زیبا، رنگ پریده، ‌با چشمانی کوچک که همیشه سوار خط نه ترمینال می‌شد. هر بار نگاهی طولانی به عکس پسر صاحبخانه‌ام، کنار خط نه ترمینال، می‌انداختم، به خیلی چیزها فکر می کردم: به دختر و کارخانه‌ی صابون سازی که مدتها پیش در آن کار می کردم؛ صدای تراموا در گوشم می پیچید، لیموناد قرمز رنگی در ذهنم نقش می‌بست که تابستان کنار دکه می‌نوشیدم و پوستر سبز رنگ تبلیغ سیگار و باز به یاد دختر می افتادم.

خانم صاحبخانه ام گفت:« شاید به خاطرتون اومد.»
سرم را به علامت نفی تکان دادم و عکس را توی جعبه گذاشتم. عکس براقی بود و اگر چه مال هشت سال پیش بود، اما نو به نظر می رسید.
گفتم:« نه، نه، کالینوکا رو هم نمی شناسم ... واقعاً نمی شناسم.»
اغلب مجبور می شدم توی آشپزخانه به سراغش بروم، او هم زیاد به اتاقم می‌آمد.
تمام روز را به چیزهایی که می‌خواستم فراموش کنم، فکر می کردم: به جنگ فکر می‌کردم و خاکستر سیگار را پشت تختم می‌ریختم و سیگارم را روی دیوار خاموش می‌کردم.

بعضی شبها که دراز کشیده بودم، صدای قدمهای دختری را از اتاق بغل می‌شنیدم یا صدای مردی را که اهل یوگوسلاوی بود و دراتاق کنار آشپزخانه زندگی می‌کرد. صدای بد و بیراه گفتنش را همان طور که پیش از رفتن به اتاقش کورمال کورمال دنبال کلید چراغ می‌گشت، می‌شنیدم.
پس از سه هفته زندگی در آنجا، ‌وقتی عکس کارل را برای پنجاهمین بار در دستم گرفتم، دیدم واگن تراموایی که او خندان با کیف پولش جلو آن ایستاده، خالی نیست. برای اولین بار به دقت به عکس نگاه کردم و چشمم به دختر خندانی توی واگن افتاد. همان دختر زیبایی بود که در طول جنگ زیاد به او فکر می کردم. خانم صاحبخانه کنارم آمد، به دقت به چهره ام نگاه کرد و گفت:«حالا شناختینش، نه؟!»
سپس پشت سرم رفت، از بالای شانه هایم به عکس نگاه کرد. از پیش بند بالازده‌اش بوی نخود سبز تازه به مشامم خورد.

آهسته گفتم:« نه، اما این دخترو می‌شناسم.»
گفت:« این دخترو؟ نامزدش بود، ولی شاید بهتر شد که دیگه ندیدش...»
گفتم:« چرا؟»
جواب نداد. از کنارم دور شد، روی صندلی کنار پنجره نشست و به پوست کندن نخود سبزها ادامه داد. بی آنکه به من نگاه کند، گفت:« این دخترو می‌شناسین؟»
عکس را محکم در دست گرفته بودم، به خانم صاحبخانه‌ام نگاه کردم و از کارخانه صابون سازی گفتم و خط نه ترمینال و از دختر زیبایی که همیشه آنجا سوار تراموا می‌شد.
« همین؟»
«گفتم، نه ...»
نخودها را توی آبکش ریخت، شیر آب را باز کرد و من فقط پشت باریکش را می‌دیدم.
«وقتی دوباره ببیندش، می فهمین چرا خوب شد که دیگه ندیدینش...»
گفتم:« دوباره ببینمش؟»
دستهایش را با پیش بند خشک کرد، کنارم آمد و با احتیاط عکس را از دستم کشید. به نظر می‌رسیدکه چهره اش لاغرتر شده.

نگاهش را از من برگرداند، اما دستش را آرام روی بازوی دست چپم گذاشت:« توی اتاق بغل شما زندگی می کنه، آنا رو می گم، همیشه بهش می گیم: آنای رنگ پریده، ‌آخه صورتش خیلی سفیده. واقعاً هنوز ندیدینش»
گفتم:«نه، هنوز ندیدمش، گرچه چند باری صداشو شنیده م. چه اتفاقی براش افتاده؟»
«دوست ندارم درباره‌اش حرفی بزنم، ولی بهتره بدونین، صورتش پاک از ریخت افتاده،‌ پر از جای زخمه ... موج انفجار از پنجره یه مغازه به‌اش گرفته. نمی‌تونین به جاش بیارین.»

آن شب مدت زیادی صبر کردم تا اینکه صدای قدمهایش را از پاگرد شنیدم، اما بار اول اشتباه کردم: همان یوگوسلاو قد بلند بود که وقتی ناگهان خودم را به پاگرد رساندم،‌ با تعجب نگاهم کرد. با دستپاچگی گفتم:« شب بخیر» و برگشتم به اتاقم.
سعی کردم چهره‌اش را با آن جای زخمها در ذهنم مجسم کنم، اما موفق نمی‌شدم. حتی وقتی هم که تجسم می‌کردم، چهره‌اش با آن جای زخمها باز زیبا بود. به کارخانه‌ی صابون سازی فکر کردم و به پدر و مادرم و دختر دیگری که آن وقتها با او بیرون می‌رفتم. اسمش الیزابت بود اما می‌گذاشت مونس صدایش کنم. همیشه وقتی می‌بوسیدمش، می‌خندید و احساس احمقانه‌ای به من دست می‌داد. از جبهه برایش کارت پستال می‌فرستادم و او برایم جعبه‌های کوچک شیرینی خانگی می‌فرستاد که همیشه خرد شده بودند. سیگار و روزنامه هم می‌فرستاد و توی یکی از نامه‌هایش نوشته بود:«شما پیروز خواهید شد و من افتخار می‌کنم که تو آنجا هستی.»

اما خودم از اینکه آنجا بودم اصلاً احساس غرور نمی‌کردم و وقتی مرخصی گرفتم، چیزی در این‌باره برایش ننوشتم و با دختر یک سیگار فروش که توی خانه ما زندگی می‌کرد،‌ بیرون رفتم. صابونی را که از کارخانه گرفته بودم، به او دادم و او به من سیگار داد. با هم سینما می‌رفتیم،‌ توی کافه می‌رقصیدیم و یک بار وقتی پدر و مادرش نبودند،‌ مرا به اتاقش برد. در تاریکی او را هل دادم روی کاناپه، اما وقتی رویش خم شدم، چراغ را روشن کرد، موذیانه به من خندید و در روشنایی، عکس هیتلر را دیدم که به دیوار آویزان است. عکس رنگی بود و روی کاغذ دیواری قرمز رنگ، دور تا دور هیتلر، عکس مردان خشنی را به شکل قلب آویخته بودند. کارت پستالها هم بود که با پونز چسبانده بودند. عکس‌ها را که همه کلاه خود بر سر داشتند، از توی روزنامه‌ی رنگی چیده بودند. از کنار دختر که روی کاناپه دراز کشیده بود،‌ بلند شدم،‌ سیگاری روشن کردم و بیرون رفتم. بعدها هر دوشان برایم کارت پستال به جبهه می‌فرستادند و نوشته بودند که رفتارم بد بوده، اما جوابشان را ننوشتم...

مدت زیادی منتظر آنا شدم، درتاریکی تعداد زیادی سیگار کشیدم. به چیزهای زیادی فکر کردم و وقتی کلید در قفل چرخید، آنقدر وحشت کردم که نتوانستم بلند بشوم و چهره‌اش را ببینم.
صدای باز شدن در اتاقش را شنیدم،‌ توی اتاق آهسته این طرف و آن طرف می‌رفت. بعد بلند شدم و در پاگرد منتظر ماندم. ناگهان اتاقش را سکوت فرا گرفت. دیگر این طرف و آن طرف قدم نمی‌زد، حتی آواز هم نمی‌خواند. ترسیدم در بزنم. نجوای مرد قد بلند یوگوسلاو را می‌شنیدم که توی اتاقش آهسته قدم می‌زد و صدای غلغل آب را که از آشپزخانه صاحبخانه‌ام می‌آمد. اما اتاق آنا همچنان ساکت بود. از در باز اتاقم لکه‌های سیاه را روی کاغذ دیواری می‌دیدم که جای خاموش کردن آن همه سیگار بود.

مرد یوگوسلاو بلند قد روی تختش دراز کشیده بود. دیگر صدای قدمهایش شنیده نمی‌شد و فقط نجواهایش به گوش می‌رسید، دیگر صدای غلغل از آشپزخانه نمی‌ آمد و وقتی در کتری قهوه را گذاشت،‌ صدای پر طنین فلزیش را شنیدم. اتاق آنا همچنان ساکت بود و از خاطرم گذشت که در مدتی که پشت در اتاقش ایستاده‌ام، آنچه را فکر می‌کرده برایم خواهد گفت و بعداً به راستی همه چیز را برایم گفت.
به عکسی که کنار چهارچوب در بود خیره شدم: از دریاچه‌ی نقره فامِ مواج، یک پری دریایی با موهای خرمایی بلند و خیس بیرون آمده بود و رو به پسرکی روستایی، که لابلای بوته‌های بسیار سبز پنهان شده بود، لبخند می زد، نیمی از سینه چپ پری دریایی دیده می‌شد و گردنش سفید سفید و اندکی بلند بود.
نمی‌دانم چه وقت، اما اندکی بعد دستم را گذاشتم روی دستگیره و پیش از آنکه به پایین فشار دهم و در را آهسته جلو ببرم،‌ می‌دانستم که آنا از آن من است: صورتش پر بود از جای زخم‌های کوچک، کبود و مواج، بوی قارچ آب پزِ دیگ از اتاقش بیرون می‌زد. در را کاملاً باز کردم، دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و سعی کردم لبخند بزنم.

کانون ادبیات

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...