[داستان کوتاه]

هوا ابری بود، باران نم نم می‌آمد. بوی خاک باران خورده تمام خط را برداشته بود. اگر خمپاره‌یی می‌زدند فرو می‌رفت توی گل. اگر عمل می‌کرد صدای خفه‌یی داشت، مثل پرت کردن هندوانه‌ توی آب و اگر عمل نمی‌کرد سوت خفه‌یی بود بی‌حاصل. ما نشسته بودیم توی سنگر نگهبانی و از شکافی که پنجره‌ی سنگر بود زل زده بودیم به دشت که زیر باران نمناک و شفاف شده بود و نور خورشید پشت ابر آن را نقره‌یی می‌کرد. دو نفر بودیم و ته تفنگ‌هایمان را گذاشته بودیم روی زمین و سنگینی‌مان را انداخته بودیم روی آن. نسیم که می‌وزید بوی دشت را می‌زد توی سنگر. بوی مست‌کننده‌یی که اصلاً ربطی به جنگ و جبهه و جنگیدن نداشت. آنها که نگهبان نبودند، چپیده بودند توی سنگر، نان تافتونی را روی چراغ خوراک‌پزی داغ می‌کردند و با پنیر و چای شیرین می‌خوردند. هر کس که از توی سنگر می آمد بیرون و پتوی آویخته‌ی جلوی در را کنار می‌زد بوی نان سوخته می‌زد بیرون و بوی آن مستمان می‌کرد.

این را فرهاد گفت که بوی نان سوخته آدم را مست می‌کند. من گفتم «دلم دارد ضعف می‌رود» و نگاه کردم به افق دشت که از پس پشت آن ماشین غذا می‌آمد. وقتی باران می‌آمد، همیشه غذا با تاخیر می‌رسید. این بار هم از ماشین غذا خبری نبود و فرهاد گفت «حتماً یک جایی توی گل فرو رفته و یدی دارد زور می‌زند تا آن را از گل و لای بیرون بکشد.» از ماشین خبری نبود و انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا خط خونین جبهه و جنگ فضایی شاعرانه بگیرد و آدم هرچند کوتاه یادش برود کجای جهان ایستاده است و اگر آن کره خر عراقی نبود که هی بیخودی با تک تیراندازش، تک تک تیر بیندازد تا ثابت کند ما آدمهای احمقی هستیم، همه چیز جور بود.

فرهاد گفت «این هوا آدم رو یاد پاریس می اندازه» گفتم «مگه فرانسه بودی؟» گفت «نه» بعد خندید. گفت «توی کتاب‌ها خوندم» گفتم «چرا انگلیس نه...» گفت «هوای ابری انگلیس باید خیلی تیره، سنگین و دلگیر باشه. اینجا شفافه...» گفتم «مگه انگلیس رفتی؟» گفت «نه، توی کتاب خوندم...» وقتی فرهاد گفت «دنیا چه جای عجیبیه...» هنوز سرباز کره خر عراقی داشت تیر می‌انداخت. انگار هوای ابری او را هم مست کرده بود. گفتم «چرا عجیبه...» گفت «همین الان...» مکث کرد و باز روی همین الان تاکید کرد و گفت «همین الان که من و تو اینجا نشسته‌ایم، توی این سوراخ موش... اون ور دنیا، یه عده دارن حال می‌کنند. زیر بارون با عشقشون قدم می‌زنند، قهوه می‌خورند... حال می‌کنند...» بعد خندید. من هم خندیدم. گفتم «بی‌خیال بابا...» گفت «بوی قهوه میاد...» گفتم «من بوی قهوه رو نمی‌شناسم...» گفت «بچه جنوب شهر چه می‌فهمه بوی قهوه چیه» و زد پس کله‌ام و خندید.

از حرفش خوشم آمد. با نوک پا آرام زدم توی ساق پایش. گفتم «این سوسول‌بازی‌ها رو کی ول می‌کنی؟» خندید. سرباز کره خر عراقی هی تیر می‌زد. فرهاد خمیازه‌یی کشید و گفت «یاد خواهرم افتادم، دلم براش تنگ شده» سکوت کردم. به چشمهایش نگاه کردم. مشکی بود و نمناک با ابروهای هلالی، چیزی شبیه خواهرش. یک بار که رفتیم مرخصی خواهرش را دیده بودم. گفت «اگه تهرون بارونی باشه، داره پیانو میزنه...» سکوت کردم. چشم‌هایش را بست و روی هوا انگشتان دستش را مثل اینکه دارد پیانو می‌زند به حرکت درآورد و زیر لب چیزی را زمزمه کرد. من زل زده بودم به او و خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم. گفت «دوستش داری؟» شوکه شدم. تنم لرزید. نکند خواهرش چیزی به او گفته باشد. سکوت کردم. باز گفت «این آهنگ رو دوست داری؟» سرباز کره خر عراقی دست بردار نبود. گفتم «آره...» خندید و گفت «بالاخره از تو یه چیزی درمیاد...» زل زدم به افق. گفتم «گرسنه‌ام...» او هم نگاه کرد به افق پشت جبهه و گفت «شکمو ناهار منم تو بخور...» بعد برگشت دوباره از شکاف سنگر به رو به رو خیره شد.

باران قطع شده بود و نشده بود. انگار نسیم باران را از جای دیگری می‌آورد. هلش دادم کنار گفتم «حواست کجاست...» تکیه داد به گونی‌های سنگر، سیگارش را درآورد تا روشن کند، کبریت نداشت. گفتم «جای من بشین، برم برات کبریت بیارم» از سنگر رفتم بیرون. وقتی رفتم ما دو نفر بودیم، وقتی برگشتم، یک نفر. یقه‌ی خونی فرهاد توی بادی که از شکاف سنگر تو می زد، بالا و پایین می رفت. او سرش را تکیه داده بود به گونی‌های سنگر و آرام خوابیده بود. سرباز کره خر عراقی باز هم دست بردار نبود.

فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...
هنر مدرن برای او نه تزئینی یا سرگرم‌کننده، بلکه تلاشی برای بیان حقیقتی تاریخی و مقاومت در برابر ایدئولوژی‌های سرکوبگر بود... وسیقی شوئنبرگ در نگاه او، مقاومت در برابر تجاری‌شدن و یکدست‌شدن فرهنگ است... استراوینسکی بیشتر به سمت آیین‌گرایی و نوعی بازنمایی «کودکانه» یا «بدوی» گرایش دارد که می‌تواند به‌طور ناخواسته هم‌سویی با ساختارهای اقتدارگرایانه پیدا کند ...
باشگاه به رهبری جدید نیاز داشت... این پروژه 15 سال طول کشید و نزدیک به 200 شرکت را پایش کرد... این کتاب می‌خواهد به شما کمک کند فرهنگ برنده خود را خلق کنید... موفقیت مطلقاً ربطی به خوش‌شانسی ندارد، بلکه بیشتر به فرهنگ خوب مرتبط است... معاون عملیاتی ارشد نیروی کار گوگل نوشته: فرهنگ زیربنای تمام کارهایی است که ما در گوگل انجام می‌دهیم ...
طنز مردمی، ابزاری برای مقاومت است. در جهانی که هر لبخند واقعی تهدید به شمار می‌رود، کنایه‌های پچ‌پچه‌وار در صف نانوایی، تمسخر لقب‌ها و شعارها، به شکلی از اعتراض درمی‌آید. این طنز، از جنس خنده‌ و شادی نیست، بلکه از درد زاده شده، از ضرورت بقا در فضایی که حقیقت تاب‌آوردنی نیست. برخلاف شادی مصنوعی دیکتاتورها که نمایش اطاعت است، طنز مردم گفت‌وگویی است در سایه‌ ترس، شکلی از بقا که گرچه قدرت را سرنگون نمی‌کند اما آن را به سخره می‌گیرد. ...
هیتلر ۲۶ساله، در جبهه شمال فرانسه، در یک وقفه کوتاه میان نبرد، به نزدیک‌ترین شهر می‌رود تا کتابی بخرد. او در آن زمان، اوقات فراغتش را چگونه می‌گذراند؟ با خواندن کتابی محبوب از ماکس آزبرن درباره تاریخ معماری برلین... اولین وسیله خانگی‌اش یک قفسه چوبی کتاب بود -که خیلی زود پر شد از رمان‌های جنایی ارزان، تاریخ‌های نظامی، خاطرات، آثار مونتسکیو، روسو و کانت، فیلسوفان یهودستیز، ملی‌گرایان و نظریه‌پردازان توطئه ...