[داستان کوتاه]
-«حسن، چرخ این ماشینهاتو رو بالشتها نکش، لک میشن»
-«نمیذارن رد بشیم. دورشون میزنیم. ازشون دور میشیم، اصلاً میریم تو یه جاده دیگه!»
مادر اطو را نرم روی پیراهن میکشد. انگار دارد خود سعید را ناز میکند. قطرهای اشک میچکد روی سفیدی پیراهن. مادر اطو را میگذارد روی دایره خیس. آن را کنار میکشد. جای قطره لکه است.
ماشین سفید از کنار اطو رد میشود. مادر انگار حواس خودش را پرت کند زیر لب میگوید: «تو پیرهن رنگیهاشون چروک معلوم نیست. پیرهن سفیده که...» اطو را روی پیراهن فشار میدهد. با خود حرف زدن هم فایدهای نکرده. فکرش باز همانجا است که بود. قطره دیگری پیراهن را لکه میکند. ماشین سفید میپیچد توی هال. کنار ردیف ماشینها پارک میکند. از همانجا تانکی راه میافتد. در مسیر جاده کمربندی هال را دور میزند. «شاید درش قفل باشد.» نیست. با فشار سپر، در را کمی باز میکند. تانک سبز از کوره راه باریک لای در، خود را به درون اتاق میکشد. –عجب ریخت و پاشی- در یک لحظه تانک و راننده باهم مجسمه میشوند. راننده روی چهار دست و پا!
باورش نمیشود که اینجا...
-حسن نری تو آشپزخانه.
-نه مامان. در را پشت سرش میبندد. چند ثانیه گوش میایستد. صدای قدمهای مادر نمیآید. چیزی شیشهای ناگهان ترک برمیدارد. نوار ضبط است. درست زیر پای او. تمام دور و برش پر از نوار است. شکسته، ترک خورده، کاغذهای مچاله شده تپه ساختهاند. عکسهای پاره، کف اتاق را پوشاندهاند. جلد دوتا کتاب افتاده زیر میز. کتابها ریختهاند روی هم. مثل این است که تمام پسرهای فامیل ریخته باشند توی این اتاق و یک چنگ بازی حسابی کرده باشند. اما حسن با چشمهای خودش دید. پسربچهای نبود. فقط بابا بود. در را بست. جنگ بازی کرد. تنها با خودش.
از توی هال داد زد: «پس این پسره عوضی کدوم گوری رفته؟ ساعت ده شبه»
مادر زیر لب گفت: «یا حضرت عباس، دوباره امروز قرصهاشو نخورده» قرصهایی را که شمرده بود دوباره توی شیشه قهوهای ریخت. «حسن جان، دیروقته تو برو بخواب» مادر زیر چشمی بابا را نگاه کرد. دور هال راه میرفت.
حسن دفتر نقاشی و مداد رنگیهایش را گذاشت روی تخت. در را عمداً باز گذاشت تا هال را ببیند. همه کاغذ اول را تفنگ و سنگر کشید. همه قهوهای رنگ. حوصله رنگ دیگری را نداشت. قدمهای بابا تندتر شده بود. زیر لب با خودش حرف میزد. مادر گفت: «فکر کنم امشب کلاس زبان داشت.»
«غلط کرد، کدوم کلاس زبانی تا 5/10 شب طول میکشد.»
تو کاغذ بعدی، بابا را کشید. چشمها، گوشها، پاها، یک دست کامل و یک دست تا آرنج... قدمهایی که هال را دور میزدند، بدجوری تند شده بودند. دلش برای بابا سوخت. صورت بابا از مداد زرد کمرنگ هم کمرنگتر شده بود. مثل این بود که مداد بنفشی، روی قرمزی لبهایش خط خطی کرده باشد.
قدمهای بابا به سمت اتاق سعید چرخیدند. مادر گفت: «یا حضرت زهرا.» یک بشقاب چینی شکست. مادر از روی تکههای بشقاب پرید طرف اتاق. صدای افتادن چیز سنگینی آمد.
«ببین خانم! چه مزخرفاتی میخونه این پسرت!»
«خودتو کنترل کن مرد، میذاره میره از این خونه.»
«بره به درک. من پسر لات میخوام چه کار؟»
«این پوسترها رو اینجوری پاره نکن. اینا به جونش بسته است. دق میکنه.»
-«...به این هنرپیشهها بسته است، بذار دق کنه، بهتر.»
صدای گریه آمد. «بچهست. جوونه، بعد خوب میشه. من میدونم تو رو جون حسن نکن.» حسن هم به گریه افتاده بود.
صدای جواب بابا نمیآمد. فقط صدای پرت شدن و پاره شدن میآمد. «بهت گفتم بذار همون پایین شهر بمونیم. ما زمین دولتی نمیخوایم. میخواستی تو این محله زمین نگیری. چقدر بهت گفتم... گفتی حقمونه. حقمون این بود.»
صدای گریه: «تو یه بار نشستی دل به دلش بدی. چند وقته با این بچه یه کلام حرف نزدی. تو همش پی دعواهای خودتی. بچهام اگه با لاتهای این کوچه دوست نباشد با کی حرف بزنه؟ چرا تا دایی حبیبش بود نرفت دنبال این کارها؟»
صدای نفس نفس زدن بابا یک دفعه خیلی بلند شد. حسن دوید از لای در اتاق نگاه کند. مادر دوید طرف آشپزخانه. حسن از لای تاری اشکها بابا را دید. کف اتاق نشسته بود و دو دستی میزد توی سر خودش. «خدا، من اون همه دعا کردم. من بهت گفتم... این پسره...»
مامان لیوان آب قند را گرفت جلوی دهان او. «اینقدر خودتو اذیت نکن مرد. چی شده مگه؟ معتاده یا خدای نکرده دزدی کرده؟»
بابا میخواست چیزی بگوید. صدایش درنمیآمد. «خودم دیدمش... غشغش میخندید... با او دختره تو پارک»
مامان بابا را آهسته کف اتاق خواباند. صدای در حیاط آمد. حسن از ترس دوید تو تختش. لحاف را کشید روی سرش. هرچه منتظر شد صدای داد بابا نیامد. صدای فریاد سعید هم نیامد. فقط صدای جیغ گرفته مامان بود «صبر کن سعید؛ بذار من بهت بگم... صبر کن»
در خانه آنقدر محکم بهم خورد که شیشهها لرزیدند. حسن خودش را زیر لحاف مچاله کرد. دستهایش را گذاشت لای زانوهایش. صدای گریه مامان دور و دورتر شد.
چرخهای تانک سبز به چسبهای پشت پوستر کنده شده گیر کرده است. حسن فکر میکند اگر سعید نرفته بود، کیف داشت که یواشکی بیاید اینجا و با این کتابها، تونل درست کند. دگمههای ضبط استریویی بزرگ را بزند، از باز شدن نرم در جانواری حظ کند ولی... حوصله هیچ بازیای را ندارد.
آلبومی را از لای کتابهای روی زمین بیرون میکشد. دوتا عکس از لای آلبوم میافتد. اولی عکس بابا است. با همان لباس خاکی جبههاش. نوزادی را در بغل گرفته. دهانش را به گوش نوزاد چسبانده. دور سر نوزاد، سربند سبزی بسته است.
کناره پایین در اتاق، به نوارها گیر میکند و صدای زیر و ناهنجاری میدهد: «چی کار میکنی تو؟ کی گفت بیای اینجا؟»
-«مامان، این بچههه منم یا سعید؟»
مادر عکسها را از دست حسن میقاپد. پشت هردو تا عکس یک خط نوشته هست. روی نوشته پشت عکس دوم، بغض مادر میترکد. آنقدر بلند که حسن قدمی عقب میرود.
سعید توپی را در بغل گرفته و وسط دروازه فوتبال ایستاده است. کنارش دایی حبیب است. با لباس بسیجیاش. با دو تا انگشت پشت سر سعید شاخ گذاشته است.
حسن دست میگذارد روی زانوی مادر. التماس میکند «چی نوشته اینجا؟چی نوشته؟»
مادر آنقدر سخت دارد گریه میکند که نمیتواند جواب حسن را بدهد. نمیتواند بگوید که نوشته «خیلی تنهام دایی!» و نمیتواند بگوید تاریخ یادداشت، تاریخ هفته پیش است.
سروش جوان. شماره هفتم