[داستان کوتاه] از غزل‌داستان‌های سال بد | نادر ابراهیمی | روزبهان

«در نهایت، یک روز، همه خودکُشی خواهند کرد، همه ـ بدون استثنا: دزد زده‌ها و دزدها. دزد زده‌ها، به دلیل آنکه دزدها همه‌چیز آنها را زده‌اند و برده‌اند؛ و دزدها به دلیل آنکه دیگر هیچکس باقی نمانده که در موضع دزد زده‌ها قرار بگیرد. بدیهی‌ست که گروه اول، اگر با تریاک خوکشی کند، گروهِ دوّم، آنقدر تریاک می‌کشد تا خود کشته شود.
من دیگر باور آن را ندارم که انسان، به بیرون کشیدن خود از این مُرداب شوم، قیام کند. راه‌حل‌ها، تکیه‌گاه‌ها و دستاویزها همه مردابی هستند. آنچه در حال توسعه یافتن است اراده‌ی آگاه ملّت‌ها در جهتِ خشک کردن این گندابِ وسیع‌شونده نیست، بلکه ذات گنداب است.

تکثیر آمیبی فاحشگان، خیانتکاران، آدمکشان، قماربازان، منحرفان، محتکران و رشوه‌گیران، آخرین پایگاه‌های زلزله‌زده را از آخرین مدافعان سلامت و طهارت باز می‌گیرد، و این آخرین سربازانِ جبهه‌ی طهارت، خود، به خاطر بقا، از جنس گنداب خواهند شد...
من باور کرده‌ام که هر چه زودتر خودکشی کنم، کمتر مردابی شده‌ام...»

این، چند خطّی از سومین نامه‌اش برای من بود. روزنامه‌نویس جوانی بود که تازه «مدرسه‌ی ارتباطات» را تمام کرده بود و به گروه ما پیوسته بود و خبرهای کوتاه ورزشی تهیه می‌کرد. خوب‌تر از آن می‌نوشت که یک خبرنویس شتابزده باشد؛ اما تازه آمده بود و دلش هم نمی‌خواست در قسمت ادبی روزنامه کار کند، نقد کتاب یا فیلم یا تئاتر بنویسد، و یا مقاله‌ای در باب مسائل اجتماعی. می‌گفت: «در قلمم، به جایی جوهر، سَمّ ریخته‌اند...»

مرا، ظاهراً، چندان مردابی نیافته بود که نتواند به حساب بیاورد؛ و یا اگر یافته بود، به هر حال، دلش می‌خواست که حرف‌هایش را با یکی زده باشد و سند محکمی برای حرکت بعدی خود در اختیاری بشریتِ گندابی‌شونده‌ی روزگارش گذاشته باشد.

من، با احساس اینکه او لوله‌ی تپانچه را بر پیشانی خود چسبانده است و با انگشت بر ماشه می‌فشرد، دوبار با او گفت ‌و گو کردم ـ هر بار از پی یک نامه. دو شام، او را به خانه‌ام بردم و کوشیدم باورهای سیاهش را از ذهنش پاک کنم، و دست‌کم، به ظاهر، توانسته بودم «حرکت بعدی» را تا حدّی به تعویق بیندازم.

امّا، در نامه‌ی سومش، نهایی‌ترین نظراتش را بیان کرده بود، آنچنان عاری از تردید، که دیگر نمی‌دانستم آیا سخنانم ذره‌ای از آن کوه یخ را آب خواهد کرد یا نه، و آیا اصولاً آب کردن ذره‌ها، تأثیری بر کل کوه می‌گذارد یا نه؟ همه‌ی عمر که نمی‌توانستم بپّای او باشم؛ هموطنی که دل از نجات وطن بریده بود و انسانی که دل از بازگشتِ انسانیت. و دیگر فرصتی هم نبود.

شاید ماشه را کشیده است و کار را یکسره کرده است.
شاید اینک او در اتاقش، روی تختش افتاده است؛ همچون لاشه‌ای در درونِ گنداب، از گنداب، با گنداب.

صبح روز بعد، او را باز در بخش هیأت تحریریه دیدم. هنوز ماشه را نکشیده بود؛ امّا سرطانِ مرداب چنان در او ریشه دوانده بود که اندیشیدن درباره‌ی قطع پاهای یک هشت‌پای عظیم دریایی با ناخن، مقبول‌تر از نجات دادن او به نظر می‌رسید. صورتش، فقر حیات داشت، و از مرده‌اش بیشتر نمی‌ارزید.

رفتم پای میزش و گفتم: سه بار خواندمش. تلفن هم نداشتی که همان شبانه برای حرف زدن خبرت کنم. امروز ناهار با هم باشیم؟
گفت: دیگر فایده‌ای ندارد.

کلامش بوی مرگ گرفته بود. تصوّر کردم که در تابوت نیز، چهره‌اش، درست به همین گونه خواهد بود.

گفتم: بگذار تا لحظه‌ی آخر هم دست و پایی بزنیم. خسته‌تر مردن، آسانتر مُردن است.
گفت: هنوز درباره‌ی خودکشی تصمیمی نگرفته‌ام. آسان نیست.
جواب دادم: جنگیدن به خاطر عوض کردن شرایط، بسیار سخت‌تر از خودکشی است. خودکشی، آسان‌ترین راه برای حلّ دردهای شخصی است.

نگاهم کرد، بی‌آنکه معنای حرفم را فهمیده باشد یا اعتباری برای حرفم قائل باشد. عوارض جنون در خطوط چهره‌اش ملموس بود.

گفت: من هنوز یک چیز را به شما نگفته‌ام. اگر آن را هم بگویم، پیاده می‌شوم. بیشتر از این دردسرتان نمی‌دهم.
وقت ناهار، عاقبت آن «یک چیز» را هم گفت.

ـ من شبها خواب وحشت‌انگیزی می‌بینم؛ همه شب. نمی‌دانم چند ماه است یا چند سال؛ امّا این را می‌دانم که هیچ‌چیز در این خواب، تغییر نمی‌کند؛ هیچ‌چیز. یک فیلمِ کوتاه است که مکرر می‌بینیم. حتی فکر می‌کنم سرِ ساعت معیّن؛ مثلاً سه و ده دقیقه‌ی بعد از نیمه‌شب. حتی یک تصویرش هم عوض نمی‌شود؛ هیچ صدایی هم ندارد. همین خواب است که فکر می‌کنم تمام بیداریِ مرا لگد کرده است، و دیگر هیچ کاری هم در مقابلش نمی‌توانم بکنم. ده جور قرص اعصاب، و یا اصلاً نخوابیدن. هیچکدام. هیچکدام.

من خواب می‌بینم، خواب می‌بینم که یک شلیل کِرْم‌گذاشته ـ که کرم‌ها نیمی از آن را خورده‌اند ـ از درختی پُر از شلیل کرم‌گذاشته بر زمین باغ می‌افتد. کرم‌ها، الباقی این شلیل را با سرعتی غریب می‌خورند و می‌خورند تا دیگر هیچ‌چیز باقی نمی‌ماند. بعد کرم‌ها، وَرَم کرده و زشت، روی خاکِ باغ من می‌لولند. نه به شلیل دیگری می‌رسند، نه پروانه می‌شوند، و نه کسی دستی برای نجاتشان دراز می‌کند. کرم‌ها، روی خاکِ باغ خوابِ من ولو می‌شوند، و به ذلت، خود را به هر سویی می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند تا یکی یکی می‌میرند و می‌گندند؛ با شکم‌های پر از شلیل، پُر از شیرینی. پُر از شهوت، و پُر از آنچه که دزدیده‌اند و غارت کرده‌اند. در این لحظه، من، باز درخت شلیل را می‌بینم، و شلیل کرم گذاشته‌ی دیگری را ـ که کرم‌ها نیمی از آن را خورده‌اند. شلیل، باز هم از درخت جدا می‌شود، امّا درست در زمانی که باید با صدایی مُرده زمین بخورد، من از خواب می‌پَرَم. وقتی بیدار می‌شوم؛ کرم‌ها، به درشتی قطارهای مسافربری، امّا نرم و کثیف به مغزم هجوم می‌آورند. آنها نفرت‌انگیزترین موجودات همه‌ی عالم‌اند... می‌دانید؟ شلیل دوّم، هرگز در خواب من به زمین نمی‌رسد. شاید شب بعد، این شلیل دوم است و شلیل هزارم که می‌افت ... تا وقتی چیزی از این شلیل کرم‌گذاشته باقی‌ست، من دست و پایم بسته است. و وقتی که قدرت تکان خوردن پیدا می‌کنم؛ دیگر چیزی از شلیل، باقی نمانده است که من بتوانم برای نجاتش با کرم‌ها گلاویز شوم... دیگر هیچ‌چیز باقی نمانده است...

پرسیدم: کرم‌ها، در باغ خواب تو، هسته‌ی شلیل را هم می‌خورند؟

مرا خیره نگاه کرد. انگار به زبانی ناشناس از او چیزی پرسیده بودم. چشمانش را بست و سکوت کرد. مدتها در سکوت ماند. در اعماق خوابِ چرکش، در جستجوی تصویری بود؛ تصویری که در آن هسته‌ای باشد. آنگاه چشم باز کرد و گفت: من هسته را خواب ندیده‌ام.

پرسیدم: شلیل، بدونِ هسته؟
تکرار کرد: من هسته را خواب ندیده‌ام.

گفتم:‌ فقط برای اینکه نخواسته‌ای ببینی. هسته‌ای با پوسته‌ی ضخیم چوبی‌اش باقی مانده بود. من دیدم. به جان عزیزانم قَسَم که اگر زود بجنبی، هسته باز هم باقی خواهد ماند. تو که سم مهلکی برای کشتن کرم‌ها در اختیارت نیست، بگذار همه‌ی کرم‌ها بمیرند. تو، هسته را دریاب.

خواب زده گفت: در خواب من، هسته وجود ندارد.
فریاد زدم: به حقیقتِ هسته بیندیش نه به آنچه در این کابوس می‌بینی.

امّا واقعیت این است که او، باور هسته را از دست داده بود. او هسته را خواب ندیده بود. او به خواب مکرر وحشت‌انگیزش، پیامبرانه ایمان یافته بود.

وقتی می‌رفتیم گفت: دست‌کم یک بار دیگر باید خواب باغم را ببینم. شاید که من، بد نگاه کرده‌ام.

گفته بودند که من، بیش از دیگران با او آشنا بوده‌ام. به همین دلیل هم مرا خبر کردند تا به اتاقش بروم، و بعد هم، اگر چیزی درباره‌ی علّتِ خودکشی‌اش می‌دانم بگویم. هیچکس را نداشت، یا داشت و کسی خبر نداشت. هیچ نوشته‌ای هم از خودش باقی نگذاشته بود ـ حتی دو سطر.

وقتی وارد اتاقش شدم؛ غم داشتم اما گریه نداشتم.

رفتم و به او نگاه کردم که تخت خوابیده بود و چهره‌اش همان بود که من پیشاپیش تصویر کرده بودم؛ همان بود که روز پیش دیده بودم. گفتم: مراسم به خاک سپردنش را بر عهده می‌گیرم؛ امّا چیزی درباره‌ی او نمی‌دانم، هیچ‌چیز. رابطه‌ی من با او در این حد بود که قصّه‌هایی می‌نوشت و نشانم می‌داد؛ قصّه‌هایی درباره‌ی یک باغ شلیل، یک باغ، پُر از شلیل کرم گذاشته...

بی‌خیال، به دور و بَرَم نگاه کردم. حتّی کتاب هم نداشت. گویی برهنه زندگی کرده بود ـ برهنه در یک باغ، پُر از درختانی با شلیل کرم گذاشته، شلیل‌هایی مطلقاً بدونِ هسته.

بالای تختش یک چارپایه‌ی کوچک بود با یک لیوان گلی و یک بشقاب کوچک که در آن چند شلیل دُرُسته بود و یک شلیل نیم خودره‌ی کرمو. به شلیل نیم‌خورده نگاه کردم و به هسته‌ی شلیل. این، به راستی وحشتناک بود. هسته‌ی شلیل،‌از پهلو باز شده بود و مقدار زیادی تخم سفید کرم از آن شکاف، بیرون ریخته بود، و چند کرم کوچک سفید نیز در آن می‌لولیدند ...

مغزم تیر کشید و درد به چشم‌هایم ریخت؛ و تنها در این لحظه بود بود که بُغضم شکست و اشکم بیرون ریخت. در این لحظه بود که دانستم او برای یافتن هسته‌ی سالم، ناامیدانه تلاش کرده بود. او آخرین دست و پایش را زده بود و خسته از پا درآمده بود.

خم شدم، به چهره‌ی جوانش نگاه کردم و با محبّتِ یک برادر خوب گفتم: عزیز من! فقط بعضی هسته‌ها به این روز می‌افتند، فقط بعضی هسته‌ها. ای‌کاش که این را هم به تو گفته بودم. آنها هسته‌های کرم گذاشته‌ را، برای ناامید کردنت، پیش چشمت قرار می‌دهند؛ امّا باغ تو هنوز پر از هسته‌های سالم است. نگاه کُن! نگاه کُن! عزیز من! دست بُردم، یکی از شلیل‌ها را که تنی کرم‌زده داشت برداشتم، باز کردم و نشانش دادم. جِدار هسته مثل سنگ بود؛ مثل سنگ. آن را زیر پا شکستم و درون هسته را نشانش دادم: سفید و سالم و محکم؛ هسته‌ای که می‌توانست یک باغ بشود...

امّا برادر من که دیگر نبود تا ببیند.

اشک‌ریزان گفتم: هر نهالی را که ـ مثل تو ـ از ریشه می‌اندازند، یک باغ از باغبان خالی می‌شود. چرا به هسته‌ی اول قناعت کردی؟ چرا همه‌ی هسته‌ها را نشکستی؟ چرا تمام باغ را به خاطر یک هسته‌ی سالم، زیر و رو نکردی؟ حتی یک هسته‌ی سالم کافی‌ست تا صد باغ تازه داشته باشی؛ حتی یک هسته...

امّا برادر من که دیگر نبود تا بشنود...

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...