آدمیزاد به درد زنده است | هم‌میهن


«چشم‌هایت را ببند تا نترسی از مهتاب. از ماه نترسی که آنقدر روشن است و آن‌همه سایه درست می‌کند روی بام و روی همسایه‌ها. نترسی از اینکه آنقدر نزدیک است و انگار هربار چشم‌هایت را باز کنی قدمی دیگر، نزدیک می‌شود و نترسی از اینکه نیمه‌شب بیدار شوی و ببینی ماه دارد حرف می‌زند. دهان باز کرده و توی آن تاریک روشنای خوفناک چیزی می‌گوید: آدمیزاد به درد زنده است.»

شهری از خواب»  جابر حسین‌زاده‌نودهی

زندگی هم‌چون یک کلاف تو در توی گره‌خورده در هم است که از هر سو سر این کلاف را بکشی، گره‌ای تازه ایجاد می‌شود که خود، داستانی است جدید. «شهری از خواب»، داستانی است که از هر سو به داستانی دیگر می‌رسد و هر شخصیت، راهی تازه باز می‌کند به داستانی دیگر که نمی‌توان آن را بدون خواندن داستان‌های پیشین، فهمید.

آغاز داستان، یک صحنه از زندگی عادی و روزمره شهری است که شاید بسیاری از ما در طول روز با آن مواجه شده باشیم. همه‌چیز معمولی به‌نظر می‌رسد اما اگر کمی پیش و پسِ آن صحنه را وارسی کنیم، داستان‌هایی سر باز می‌کنند که مدفون‌اند و بی‌هیچ نشانی از بودن. این داستان‌ها در هر گوشه که چشم می‌گردانی، دیده می‌شوند. یک شهر شلوغ، ترافیکی سنگین و دودی سیاه و سنگین که همه‌چیز را فرا گرفته است و سگی که بی‌وقفه پارس می‌کند. همه‌چیز در حرکت است. افراد بی‌شماری در این صحنه حضور دارند که چه ناخودآگاه و چه به‌صورت خودآگاه، چه خودشان و چه خواب‌های‌شان، بر زندگی یکدیگر تاثیر می‌گذارند. همه افراد با یک نخ نامرئی، به یکدیگر پیوند خورده‌اند و کوچک‌ترین حرکت از محوترین شخصیت، می‌تواند تاثیری عظیم بر داستان‌های اطراف خود داشته باشد. داستان‌هایی که اغلب پر از رنج، درد و ناکامی‌اند. داستان‌هایی که مرگ، بر آن‌ها سایه انداخته است، یا با مرگ آغاز می‌شوند یا به مرگ ختم می‌شوند. «شهری از خواب» روایت ۹ داستان، ۹ زندگی و ۹ حلقه از یک زنجیر است که جابر حسین‌زاده‌نودهی، به بهترین شکل آنها را به قلم تحریر در می‌آورد و خواننده را در ۱۰۴ صفحه، همراه خود می‌برد و گاه‌وبی‌گاه، تلنگرهایی به او می‌زند که ناگهانی و به فکر فروبرند.

داستان‌ها با ترتیبی بسیار دقیق روایت می‌شوند و همه‌چیز از قلب شهر و ترافیک آغاز می‌شود. در اولین داستان، «چشم‌هایی از آتش»، تمام شخصیت‌هایی که تا پایان با آن‌ها سروکار دارید، حضور دارند. چه از وجودشان به‌طور مستقیم آگاه شویم، چه در پس پرده‌های داستان پنهان باشند. در لایه‌لایه‌ی این داستان و در هر گوشه، روایتی پنهان است که اگر تا صفحه ۱۰۴، نویسنده را همراهی کنید، همه‌چیز برای‌تان روشن‌تر خواهد شد؛ اما باز هم نه کاملاً واضح!

گویی جابر حسین‌زاده‌نودهی، می‌خواهد ما را از هزاران داستان نهفته زیر پوست شهر، آگاه کند. یک تصویر ساده از زندگی‌عادی مردم‌عادی می‌آورد و تک‌تک اجزا و جزئیات آن را فاش می‌کند و ما با شگفتیِ تمام، مدام به آن صحنه‌ی اول می‌اندیشیم و تک‌تک قفل‌های گشوده‌شده و پرده‌های تازه‌افتاده را، نظاره می‌کنیم و حالا کمی که از داستان و متن کتاب فاصله می‌گیریم، در مواجه با تمام صحنه‌های زندگی خودمان نیز، دچار افکار وسواس‌گونه‌ای می‌شویم که می‌خواهد همه‌چیز را و همه‌کس را به هم پیوند بدهد؛ درست همان کاری که نویسنده در این کتاب انجام می‌دهد.

خواننده به دنبال آن رشته نامرئی، تک‌تک داستان‌ها را وارسی می‌کند و چیزی که تمام این روایات را به هم پیوند می‌دهد، خواب است. گویی آن نخ نامرئی، بسیار مبهم‌تر و ناپیداتر از چیزی است که بشود به آن دست پیدا کرد. همه‌چیز در خواب، به چیز دیگری تبدیل می‌شود. از مردی که به‌صورت ماده‌ گرگی تبدیل می‌شود تا دختری که در خواب، زنی دیگر می‌شود. شخصیت‌ها خواب می‌بینند و این خواب‌ها هستند که همه‌چیز را به‌هم وصل می‌کنند. داستان‌ها پر است از خرده‌روایت‌های ناتمام، بچه‌های به‌دنیانیامده، آدم‌های زود ازدنیارفته. ناتمامی، سرنوشت تمام آدم‌های داستان‌هاست. شخصیت‌ها، کارهای‌شان ابتر می‌ماند و به بی‌سرانجامی می‌رسد و هر داستان حل می‌شود در دل داستانی دیگر. فضا و زمان در داستان‌ها، دستخوش بازی می‌شوند تا درنهایت خواننده را با حس کشفی عظیم تنها بگذارند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...