مرضیه نگهبان مروی | ایبنا
مهدی قلینژاد ملکشاه متولد سال ۱۳۶۳ و دانشآموخته ادبیات نمایشی در دانشکده هنرهای زیبای تهران است. او خالق دو مجموعه داستان «توتفرنگیهای اهلی» و «نیروانای ناممکن ما» است. همچنین جدیدترین اثر او داستان بلندیست به نام «پسر» که در نشر ثالث منتشر شده است. بهمناسبت انتشار این کتاب با مهدی قلینژاد ملکشاه گفتوگویی داشتهایم که میخوانید:

تفاوت تجربه نوشتن رمان و داستان کوتاه چیست؟ آیا داستان کوتاه تمرینی برای رمان است یا این دو ژانر، کلاً باهم متفاوتند و مهارتهای جداگانه میطلبند؟
من داستان نویسی را با داستان کوتاه شروع کردم. دو تا مجموعه داستان چاپ کردم و تعدادی از داستانهایم هم اینجا و آنجا، در مجلههایی مثل «سان» و «همشهری داستان» چاپ شدند. زمانی که من نوجوان بودم داستان کوتاه هنوز خوانده میشد و هنوز متاع مسابقهای و جشنوارهای نشده بود و در جاهایی به جز کارگاههای داستاننویسی هم نوشته و خوانده میشد. آدمها شانه بالا نمیانداختند که: داستان کوتاه؟ نه. مرسی. من فقط رمان میخوانم. میخواهم هفتصد صفحه با قهرمانهای داستان همراه شوم. الان هم خودم را داستانکوتاهنویس میدانم. همین «پسر» نه از نظر ساختاری و نه از نظر اندازه رمان نیست؛ داستان بلند است. فرنگیها بهش میگویند نوولا. بگذریم. رمان و داستان حتماً تفاوتهای اساسی دارند. اما از جهاتی هم شبیه هم هستند. خولیو کورتاثار حرفی دارد که مضمونش این است: داستان کوتاه با ضربهفنی برنده میشود و رمان با مجموع امتیازات.
داستان کوتاه دو صد متر است و رمان فوتبال. خیلی با هم فرق دارند اما بالاخره جفتشان ورزش هستند. رمان پیچیدهتر و مدرنتر است. اما دونده صد متر، دونده خوب صدمتر بودن، هم به اندازه فوتبالیست خوب بودن و تیم خوب بودن سخت است. این هم هست که ما یک نوع رمان که نداریم، یک جور داستان کوتاه هم نداریم. الان مُد شده است میگویند: رمان باید قصه بگوید… ما قصه گفتن بلد نیستیم… بعد، به قیمت قصه گفتن و به هر قیمتی قصه گفتن، آدمهایی وارد قصه میکنند که اصلاً شناختی ازشان ندارند. ژنرالهایی میسازند که سرجوخه هم نیستند. مسئله من اصلاً قصه گفتن نیست. اگر یک نوشته با قصه رمان میشود پس چرا شنگول و منگول رمان نیست؟ من «پسر» را به این نیت شروع کردم که دستکم یک رمان دویست، سیصد صفحهای بشود. همین اندازه هم نوشتم. بد هم از آب در نیامد. رمان معمولی نوشتن، از آنهایی که در کارگاهها یاد میدهند، کار سختی نیست. مثل پازل سرهم کردن است. قطعهها وجود دارند، حالا مال یکی صد قطعه است مال یکی هزار قطعه. بگذریم. این رمان قصه پسری را تعریف میکرد با مشکلات روحی جدی، که تمام عمرش درگیر غریزه و عشق و سیاست و خانواده و وطن بوده و هیچکدامشان را هم ندارد. آنقدر خودش را آزار داده و آنقدر بلا سرش آمده که پاک عقلش را از دست داده. در این میان مرگی هم اتفاق افتاده که هیچ بعید نیست قتل بوده باشد. پسره هم در عین حال که خُلوضع است انگار عقل مآلاندیشی هم دارد و زیاد هم نمیشود به حرفهایش اعتماد کرد. از جهتی راوی غیرقابلاعتماد است.
آیا راوی غیرقابل اعتماد داستان را پیچیدهتر و خواننده را فعالتر میکند؟ آیا نگارش با این راوی دشوارتر است؟ نمونههایی از راوی غیرقابل اعتماد در ادبیات فارسی، بهجز داستان «پسر»، ذکر کنید.
این راوی غیرقابلاعتماد، از نوع راویِ، مثلاً، «جزیرهی شاتر»، نیست که ناآگاه باشد. چیزی از نوع راوی «بوف کور» است. یعنی هنوز خودآگاهیاش را به طور کامل از دست نداده. رضا براهنی جایی، فکر میکنم در کتاب «گزارش به نسل بی سن فردا»، حرفی دارد به این مضمون که نویسنده ایرانی هنوز از زیر سایه بوف کور بیرون نیامده. هنوز دارد بوف کور مینویسد. حرف درستی است. من هم وقتی این داستان را نوشتم دیدم ای بابا. این هم که بوف کور شد. گیرم یک بوف کور درجه دو. این را هم گفتم که نگویند: ای بابا خودش را با کی مقایسه میکند. به نظر من اشکالی ندارد که آدم خواسته یا ناخواسته از روی دست یک آدم مهم و دُرست بنویسد و مشق کند. اگر هشتاد سال است که ماندگارترین رمانهای ادبیات ما طعمی از بوف کور دارند لابد دلیلی دارد. اگر این همه شعر از رودکی از بین میرود و بوی جوی مولیان به ما میرسد لابد دلیلی دارد. اگر این همه خداینامه از بین میرود و مال فردوسی میماند لابد دلیلی دارد.
چرا شخصیتهای اصلی شما اغلب بیثبات، بدون شغل ثابت، و درگیر جنون یا سرکشی و بحرانهای محیطی هستند؟ درباره این ویژگی توضیح دهید.
خیلی ساده است. این آدم خودم هستم. آدمهای قصههای من هم واریتههایی از آدمهایی هستند که میشناسم. بیشترشان دارند برای داشتن یک زندگی حداقلی میجنگند و اعصاب درست و درمانی هم ندارند. من دارم در شهری زندگی میکنم که بیشتر از پنجاه درصد آدمها اجارهنشین هستند و آدم باید گاهی تا صد درصد درآمدش را بدهد برای اجاره خانه. یک بار داشتم فیلمی در مورد زندگی بهمن محصص تماشا میکردم. طرف ازش میپرسد چرا در آثار شما ماهی زیاد دیده میشود. با خودم گفتم الان قرار است کلی تحلیل اسطورهشناختی و روانشناختی بشنوم. یادم نیست محصص چه جواب داد. اما از نظر من جواب ساده است. خب محصص رشتی بود. این آدم چشم باز کرد ماهی دید. من چشم که باز کردم یک خانهی فکسنی با اسباب فکسنیتر دیدم تا همین الانش. خب معلوم است که در داستانهای من خانه اهمیت پیدا میکند. اشیا مهم میشوند. من تا الان که چهل سالم است شغلی واقعی نداشتم. آدمهای دور و برم هم همینطور. من اعتقاد دارم آدم در عرصه نوشتن یک قدم از شناختههای خودش نباید پا فراتر بگذارد. ما که فلان نویسندهی غربی نیستیم پول و وقت و دلِ خوش داشته باشیم در فلان زمینه کار تحقیقاتی میدانی انجام بدهیم یا منابع پژوهشی در اختیارمان باشد. من همین سرگردانی و سرگشتگی خودم و دورووریهای خودم را بتوانم ثبت کنم برایم کافی است.
اهمیت معماری، مکان و اشیا در داستانهای شما چیست و چگونه از آنها استفاده میکنید؟
برای من معماری مهم است. طبیعت مهم است. به نظر من فضا مهمترین چیزی است که مدرنیته از معماری ایرانی گرفت. هرجا معماری سقوط میکند همه چیز سقوط میکند. منظورم این نیست که باید تا ابد هشتی و اندرونی و بیرونی به سبک و سیاق قدیم ساخت. با آجر و کاهگل نمیشود برج پنجاه طبقه ساخت و اگر هم بشود منطق ندارد. بالاخره سبکوسیاقها در همه چیز تغییر میکند؛ از جمله در معماری. واقعیتهای زمانه را باید در نظر گرفت. تا ابد نمیشد با زبان فارسی با مختصات سبک خراسانی، ساده و زیبا، شعر گفت یا شاهکارهایی ساده مثل مقبره امیر اسماعیل سامانی ساخت. یک وقتی کمی زلمزیمبو و تمثیل و رمز و عرفان و زبانآوری هم لازم است. هرچند سلیقه من نباشد. اما اینکه همهاش بشود زلم زیمبو و بندبازیهای زبانی، مثل سبک هندی، دیگر افول است. حالا اگر فرض کنیم کسی قرار است این حرفهای من را بخواند، از تمام عاشقان شعر سبک هندی عذرخواهی میکنم. اصلاً موضوع بحث ما شعر نبود. رمان بود. دربارهی اشیا و معماری بود.
بیشتر تحت تأثیر کدام نویسندگان هستید؟
یک بار دوستی بهم گفت آدم داستانهای تو را که میخواند نمیتواند کتابخانهات را تصور کند. منظورش این بود که آدم نمیفهمد تحت تاثیر کدام نویسنده هستی، اگر نه من کتابخانهای به آن مفهوم ندارم. در هر اسبابکشی بخشیش را از دست دادم یا به این و آن بخشیدم. بگذریم. زمانی هر کتابی بهم میرسید میخواندم. زمانی که دانشجو بودم کلی کتاب دست دوم خریدم و خواندم فقط به این خاطر که قطرشان زیاد بود و قیمتشان کم.
اخوان ثالث یک حرف قشنگی دارد، میگوید من شاگرد همه آنهایی هستم که استادند. ولی از میان همه این اساتید من شیفته هدایت هستم. به نظرم در بدترین داستانهایش هم فهمی از جهان دارد که در کمتر نویسنده ایرانی یافت میشود. «سه قطره خون» را هر بار که میخوانم حیرت میکنم. (از راوی غیر قابل اعتماد پرسیده بودید… یکیاش همین راوی سه قطره خون.) هیچ نقابی ندارد این آدم. خود خودش است. یک جا در «بوف کور» هست که میگوید اینها را برای سایهام مینویسم. ذرهای دروغ در این حرف نیست. هدایت نویسنده اولم است. در خارجیها هم میتوانم فهرستی بلندبالا از سروانتس تا ریچارد براتیگان نام ببرم. الان سعی میکنم از نویسندههایی که کمتر، کمتر از نویسندگان کلاسیک، مشهور هستند کتاب بخوانم. چینوا آچهبه، هوگو کلاوس، لاسلو کراسناهورکای...
چرا شخصیتهای شما با زبان و واژگان درگیرند؟ این ویژگی از کدام نویسندگان مدرن یا کلاسیک الهام گرفته شده است؟
مدتی است که نوشتن برایم سخت شده است. پیشتر خیلی راحت مینوشتم. یک قلم برمیداشتم و یک سررسید را سیاه میکردم. فکر میکردم همه خواطرم ارزش نوشتن را دارد. الان سختتر مینویسم. روی کلمات و جملهها حساستر شدم. مثل شخصیت داستان «پسر». به نظرم یک داستاننویس قبل از هر چیزی باید بتواند جملههای درست و پدرمادردار بنویسد. این قیمتی دُر دَری تنها چیزی است که واقعاً عاشقشم. برای همین سعی میکنم حواسم باشد درست به کار ببرمش. شخصیتهای داستانم هم باید درست فارسی حرف بزنند. به من ربطی ندارد که مجنوناند یا بیسوادند یا هرچه.
این روزها مشغول نوشتن کار جدیدی هستید؟
الان دارم چیزی مینویسم، که گمانم داستان بلندی بشود. چرکنویسهایش را برای چند تا از دوستانم میفرستم و میخوانند و نظر و پیشنهاد میدهند. من این شانس را دارم که که چند تا دوست داستاننویس و چند تا هم دوست داستانبلد دارم. یکیاش آقای معظمی که قلماندازهایم را دیر یا زود میخواند و با سکوتش، با لایک کردنش، یا با ادامه بده و نابهجاییهایی دارد گفتنهایش میفهمم باید چه کنم. همچنین دوست خوبم خانم واحدی که با دقتی مثالزدنی نوشتههایم را میخواند. همسرم پرشورترین طرفدار داستانهایم است! به قول هوشنگ گلشیری: «او میگوید، او دستم را میگیرد، من مینویسم.»
................ تجربهی زندگی دوباره ...............