به جستجوی زندگی گذشته مشغول میشود. جستجویی که هیچ حسرتی مسمومش نمیکند، چنان که در پایان نوجوانی میگوید «آن گاه دریافتم که هرگز نوح نمیتوانست جز در کشتی خود جهان را بدین خوبی ببیند، با آنکه کشتی بسته بود، و زمین را شب فرا گرفته بود»... عشقی که حسادت آن را مسموم میکند. عشق به آلبرتین، دلرباترین دخترانی که او آنها را«دختران نوشکفته» مینامد. آلبرتین نخست او را از خودمیراند، بعد استقبال بهتری از او میکند و بیش از پیش دل از او میرباید.
"در جستجوی زمان از دست رفته" [du temps perdu a la recherche] رمانی از مارسل پروست1(1871-1922)، نویسندهی فرانسوی، که در پاریس در مؤسسهی نشر گالیمار انتشار یافت؛ انتشاری که از سال 1913 تا سال 1927طول کشید. در مجموع شامل هفت بخش است که عنوانهای آنها از این قرار است: 1. طرف خانهی سوان2(1913)؛ 2. در سایهی دختران نوشکفته3(1918)؛ 3. طرف گرمانت4(1920-1921) 4. سدوم و عموره5(1921-1922)؛ 5. زندانی6(1923)؛ 6. آلبرتین از دست رفته7 (1925)؛ 7. زمان بازیافته8 (1927). بنابراین، بیش از ثلث این اثر پروست نخست به چشم نیامد (1913)، تنها از سال 1920 بود که توجه اهل ادب و قلم را به خود جلب کرد و این توجه به تدریج که اثر منتشر شد، افزایش یافت و سرانجام عموم خوانندگان را در بر گرفت.
میدانیم که سرگذشت پروست چه بود: سخت مبتلا به تنگی نفس بود و شدت آن به جایی رسید که مجبور شد با مردم قطع رابطه کند. به قول موران(9)، «در تاریکی بخار بخور» به سر میبرد. در آنجا دستخوش خاطرات خود به جستجوی زندگی گذشته مشغول میشود. جستجویی که هیچ حسرتی مسمومش نمیکند، چنان که در پایان نوجوانی میگوید «آن گاه دریافتم که هرگز نوح نمیتوانست جز در کشتی خود جهان را بدین خوبی ببیند، با آنکه کشتی بسته بود، و زمین را شب فرا گرفته بود». بنابراین "در جستجوی زمان از دست رفته" ثمرهی این شب زندهداریهاست. شب زندهداریهایی که مدتی مدید طول میکشد. پانزده سال آخر زندگی کودکی است غرق در ناز و نعمت ولی اندکی فاقد سلامت که عاشق کتاب و نقاشی و محشور با محافل طبقهی بالای اجتماع پاریس است، طبقهای که در آغاز قرن بیستم کارش بالا گرفت. دیدارها، چاشتهای عصرانه، بازدیدها و دیگر مراسم، این است همهی مشغلهی او. اگر احیاناً از پاریس دور میشود، باز هم برای رفتن به جاهایی است که شبیه به آن است؛ مانند شهر کوچک کومبره(10) یا بالبک(11)، واقع بر دامنهی تپهی ایالت نورماندی، یا دهکدهای در حوالی آن. تنها یک بار سیاحتش او را به ونیز میکشاند. به سبب سلامت زودشکنش، تنها مشغلهی اطرافیان خود، یعنی مادربزرگش، مادرش، و خادمهی پیرش فرانسواز است که خود را بردهی بلویسهای او کرده است. این آزمون دشوار درد، در راه خود، وسیلهای برای کاملتر کردن خود مییابد، مخصوصاً با نوعی عشق که حسادت آن را مسموم میکند. عشق به آلبرتین، دلرباترین دخترانی که او آنها را«دختران نوشکفته» مینامد. آلبرتین نخست او را از خودمیراند، بعد استقبال بهتری از او میکند و بیش از پیش دل از او میرباید.
راوی روزی ظن میبرد که دخترک مایل به همجنس خویش است. تصمیم میگیرد که با ازدواج با او این عیب او را درمان کند. با آنکه، خسته از تلاش، او را در خانه زندانی میکند، نمیتواند از قرار او جلوگیری کند. دل شکسته از این وانهادگی، او را بیهوده در همه جا جستجو میکند، تا آنکه روزی آگاه میشود که مرده است با این حال، همه چیز فراموش نمیشود؛ در لحظهای که قهرمان در نهایت ناامیدی از خویش است، پی میبرد که رسالتش نویسندگی است. این رشتهی راهنمای رمان است با این همه، نباید او را زیاده از وقایع بی شماری که او خود را در آنها نشان میدهد جدا کرد. وانگهی به این رمان چندین رمان دیگر پیوند میخورد که مانند«موتیف»های یک اثر موسیقایی درهم پیچیده میشود. در نتیجه جهانی فشرده، پر از پیچ و خمهای مختلف، پدید میآید که دستیابی به آن برای خواننده همواره آسان نیست. به نظر میآید که پروست از جامعهی پاریسیی که در آن با فراغت تمام رفت و آمد میکرده، یکی از حقیقیترین تصویرها را به دست داده است. تیبوده(12) میگوید که میتوان از جهانی «پروستی» سخن گفت، همچنان که از جهان «بالزاکی» سخن میگوییم. این سخن بدان معنی نیست که پروست میتواند در ثبت احوال شخصیتها با بالزاک برابری کند، زیرا وسعت دید او بسیار محدودتر است؛ او تنها امتیاز یک «رژیم» را نشان میدهد.
با این همه، جهان او کاملاً زنده، پیچیده و بسیار متنوع است. شخصیتهایی که در آن مییابیم به قدری زیادند که فهرستی از آنها به دست دادهاند. نخست به اشراف برمیخوریم: دوک دو گرمانت(13)، کامبرومر(14)، نورپو(15)، روبر دو سن لو(16) و مخصوصاً بارون دو شارلوس(17) که شخصیت اضطرابآور او همهی شخصیتهای دیگری را که میتوان نام برد تحتالشعاع قرار میدهد. چون این طبقه روی به افول دارد، پروست به آن با اغماض مینگرد. ولی در حقیقت، دیگر چیزی جز «قلمرو فنا» نیست.
در جانب دیگر، بوروژوازی ثروتمند است که در آن عنصر یهودی بسیار قوی است: سوان هنردوست، و بلوک(18) پدر و پسر که دستهی وردورن(19)ها آنها را از سر وا میکنند و دیگران که از آنها سخن نمیگوییم. پروست از این سوان، که با زن بدنام زیبایی به نام اودت دو کرسی(20) ازدواج کرده است، تصویر شایان تحسینی به دست میدهد. این بورژوازی که مشخصهی این عصر است، بر خلاف اشرافیت، که چنان که گفتیم روی در افول دارد، اندکی کند و ناشیانه پیش میرود ولی با گامهایی استوار، خاصه از آن جهت که با نخبگانی که کار میکنند ارتباط دارد. مادام وردورن در خانهی خود از مردان برجستهای، و پیش از همه ازکوتار(21)، پزشک سرشناس، پذیرایی میکند. جنگ 1914-1918 موفقیت او را تسهیل میکند و او پرنسس دوگرمانت میشود. موضوع جامعهشناختی رمان از این قرار است: اختلاط طبقات بر اثر عملکرد «زمان». و بالاخره عامل سومی این بنا را کامل میکند: طبقهی زحمتکش. البته این طبقه ناگزیر از خدمت کردن به دیگران است. پروست متوجه میشود که «خدمت گزاران از دوکها تعلیم یافتهترند و زیباتر از آنها به فرانسه سخن میگویند، ولی از آنها حساسترند». به علاوه، پروست که شیفتهی روح خلاق است در جهان خود شخصیتهای مختلفی وارد کرده است که شرایط هنرمندانهشان آنها را بر آن میدارد که دستهی جداگانهای تشکیل دهند. به همین سبب است که سه استاد هنر به ما معرفی میکند: الستیر(22) نقاش بزرگ، برگوت(23) نویسنده، و نتوی(24) موسیقیدان. باید همچنین از شخصیت دیگری نام ببریم که، با آنکه همواره نامرئی است، بر همهی شخصیتهای دیگر غلبه دارد و او «زمان» است. پروست چون فردگراست و در خود زندگی میکند و علاقهمند به حقیقت است، دانسته از فن ماجراسازی دوری میکند و به ماجراهایی که برای تأیید مدعایی ساخته میشود به چشم حقارت نگاه میکند. تنها چیزی که برایش جالب توجه است، درون شخصیتهایی است که خلق میکند. از این رو، همواره جانب عدالت را رعایت میکند «هنرمند باید فقط به حقیقت خدمت کند و هیچ طبقهای را بر طبقهی دیگر رجحان ندهد، زیرا هر یک از موقعیتهای اجتماع اهمیت خاص خود را دارد». ذکر یک نکتهی دیگر نیز ضروری است: گاه رمان به شیوهی مونتنی(25) در استطرادهای درازی، مانند ماجرای بسیار مشهود دریفوس، اسرار نبوغ بالزاک، و بحث سوق الجیشی در اردوگاه دونسیر(26)، سرگردان میشود. بی گمان این وقایع حشو است و میتوان آن را برای ساختار اثر زیان آور دانست. و در هر شکل، جزئیاتی فاقد اهمیت است.
تقریباً غیر ممکن است که بتوان بخشهای هفتگانهی این رمان را یکی پس از دیگری خلاصه کرد. زیرا شباهتی با نوع آثار کلاسیک ندارد. این بدان معنی است که از همه قواعد هنر سر پیچیده است؛ چنین نکوهشی نامعقول است. از بافت خاصش در عنوان آن، یعنی "در جستجوی زمان از دست رفته"، خبر داده شده است. پروست میخواهد اعماق حافظهی خود را بکاود، از این رو، تمام وجود خود را در این سفر اکتشافی به کار میگیرد. چگونه میتواند موادی را که هنوز نمیشناسد نظم ببخشد؟ حتی مداخلهاش مانع از آن است که طرحی برای خود رسم کند. به نظر میآید که چنین جهانی که در آن هر چیزی به هزار گونه جلوه میکند نمیتواند جز با از دست دادن وحدت خود برقرار بماند، و با این حال به هیچ وجه وحدت خود را از دست نمیدهد. زیرا چیزی به میان میآید که این وحدت را حفظ میکند و آن «من» راوی است. هیچ کس هرگز زندگی یک انسان را، از آغاز تا انجام بر پایهی ضمیر اول شخص مفرد، چنین موشکافانه توصیف نکرده است. سخن روایت کننده به صرف همین یگانه بودن قدرت جادویی مییابد، خاصه آنکه از اعماق تاریکیها بر میآید. به این ترتیب، پروست، با این «فرم» تک سخن گویی تفننی و مصرانهای که به اثر خود میدهد، وحدت آن را بی تزلزل حفظ میکند. «پیش از آنکه به خواب بروم، مدتی دراز میاندیشیدم که نمیتوانم بخوابم و حتی اگر هم بخواهم اندکی اندیشه برایم باقی میماند. این اندیشهی اندک چیزی جز روشنایی ضعیفی در شبه تاریکی نبود، ولی همین کافی بود که در خواب من نخست این فکر را منعکس کند که من نمیتوانم بخوابم، بعد انعکاس این انعکاس یعنی این فکر را که در خواب است که من میاندیشم که خواب نیستم، و سپس با یک انعکاس دیگر، یعنی بیداری من پس از خوابی دیگر که در آن میخواستم برای دوستانم حکایت کنم... که هم اکنون در خواب میپنداشتم که خواب نیستم. این سایهها به زحمت قابل تشخیص بود؛ ظرافت ادراک بسیار و بس بیهودهای لازم بود که آنها را دریابم.»
پروست برای بازیافتن همگی این جهان فراموش شدهای که در ضمیر ناهشیار خود دارد، چنان که میدانیم، با روش عمل میکند. عمل او به سه مرحله تقسیم میشود:
نخست نقشی است که حافظه ایفا میکند. بی درنگ میگوییم که پروست مفهومی را که معمولاً به این کلمه میدهند قبول ندارد. در حقیقت از حافظهی جاری و معمولی که اساساً از جنبهی فایدهی مترتب بر آن به آن نگریسته میشود انتظاری ندارد. تنها حافظهی مبتنی بر احساس مورد توجه اوست(مثلاً خاطرهی یک درد جسمانی عبارت است از بازگشت همین درد به شکل تخفیف یافتهی آن). تنها این حافظه میتواند به چیزهایی که انسان میپندارد از دست رفته است زندگی دوباره ببخشد. این نخستین مرحله را میتوان اشراق نامید. ولی این نوع دیدار با گذشته کمتر دست میدهد. از این رو باید آن را به وسیلهی عقل حس کرد، همان گونه که به وسیلهی آتش طلا میسازند. زیرا پروست میخواهد همه چیز روشن و آشکار و بدون ابهام باشد. به این ترتیب از تجربی به عقلانی منتقل میشود.
این دومین مرحله را میتوان تحلیل نامید. حال باید دربارهی این دیداری که به این ترتیب به دست آمده است تفکر کند، آن را تثبیت کند، یا بهتر بگوییم آن را از نو بسازد. زیرا پروست معتقد است که واقعیت مادام که معادل روحانیی برای خود نیافته است جالب توجه نیست.
این مرحلهی سوم مرحلهی بیان است. بنابراین، عمل دیدار با گذشته در نزد او همواره از سه مرحله میگذرد. این بدان معنی است که این عمل به هیج وجه شباهتی با حالت ساده انسانی که خود را به دست خیالپردازی میسپارد ندارد. بلکه مستلزم همهی چیزهایی است که زندگی زاهدانه ایحاب میکند. میدانیم که پروست یک زاهد به تمام معنی بود. حال ببینیم که در قلمرو رمان، مفهوم زمان در نزد نویسنده چگونه تعبیر میشود. پروست در مورد مکان که در آن تحول مییابد (پاریس و چند محل ییلاقی) متوجه می شود که همه چیز ثبات خود را حفظ میکند. ولی سرنوشت امور انسانی مقتضی آن است که جهان به رغم ثبات مکانها متحول شود. از این رو، گذشت زمان هر چند به تدریج و غیرمحسوس صورت میگیرد به هیچ چیز و هیچ کس ایفا نمیکند. یک صحنه جای خود را به صحنهی دیگر میدهد. پروست این دگرگونی را که عصر او عصر ظهور آن است ثبت میکند: چراغ نفتی جای خود را به چراغ برق، کالسکه جای خود را به اتومبیل و بالون جای خود را به هواپیما میدهد. درست مانند تغییراتی که در اسنوبیسم پیش میآید و او از آن با طنز یاد میکند،
مثلاً بتهوون جای واگنر را میگیرد. همچنین از بالههای روسی دیاگیلف (27) سخن میگوید. مراقب کوچکترین تازگیهایی است که در جریان زندگی ظاهر میشود، مانند آرایشها، کلاهها، حرکات و سکنات، از جمله نحوهی سخن گفتن، سلام کردن و خندیدن. این کار به هیج وجه بی فایده نیست، زیرا پروست در عین حال ما را از همسطح شدن طبقات، که در بالا از آن سخن گفتیم، مطلع میکنند. ولی او، با نشان دادن تغییراتی که زمان در قلمرو زندگی درونی باعث میشود؛ به کاری فراتر از این دست میزند. چون مانند برگسون بر این عقیده است که استمرار، این حقیقت نفس ما، خلق مدام است، فرد غالباً با خود متفاوتتر میبیند تا با دیگران. این تفاوت به قدری باریک است که به زحمت میتوان آن را نشان داد. احساسات و خاطرهها و آرزوها همه بدون اندک دخالت اراده شدت میگیرند، تغییر مییابند و قطع میشوند مثلاً با ملاحظهی سرگذشت سوان متوجه می شویم که او مخصوصا وجودهای متعددی که هر فردی در خود نهان دارد به روشنی نشان میدهد.
پروست (فقط شاید بارون دو شارلوس شایستهی نام «کاراکتر» است). البته در این کار به خوبی موفق می شود، چنان که شخصیت انسانی را ریز ریز میکند و از آن یک شبح میسازد. زیرا این صیرورت دائم ضرورتاً به انحلال وجود میانجامد. به این سبب است که این اثر ممکن است تأثیر بیش و کم یأس آوری در اذهان بر جای گذارد. هانری کلوار(28) میگوید: «خوشبختانه قوت تحلیل روانشناختی میتواند درسی اخلاقی از اثر استخراج کند که اثر خود از آن بی خبر است. پروست نیز مانند بعضی از کلاسیکها به انسان تواضع به حقی در برابر زشتیها و عیبهای خود القا میکند. آنجا که انسان خود را بیگناه میپندارد، واقعیت را آن چنان که هست به او نشان میدهد. آنگاه انسان خود را خبیث، پست و نفرتانگیز مییابد. هیچ کس بیش از پروست نتوانسته است انسان را از غرور زیستن و حتی رضایت ساده، بیرون آورد.» با وجود موجه بودن این سخن، نمیتوان آن را کاملا درست دانست. پروست بیش از آن هنرمندی بزرگ بود که زیاد در بند تزکیهی همنوعانش باشد. آندره ژید بیشتر محق است که میگوید:«آن چه من در اثر او بیش از همه تحسین میکنم گمان میکنم بیچشم داشتی آن باشد. من نمیشناسم اثری را که بیش از این بیفایده باشد و کمتر از این در جستجوی ثابت کردن باشد.»
در هر حال، مقدمهی رمان بدبینیی را که ریزریز کردن شخصیت انسانی متضمن آن است انکار میکند. در حقیقت در آن به این نکته پی میبریم که مسلم نیست که بدترین، بدترین باشد. چه همواره ممکن است حاوی جرثومهی معجزهای باشد. این امکان هنگامی پیش میآید که طی ضیافتی در خانهی کنتس دو گرمانت، راوی داستان که از خود خسته و به آیندهی خود بدگمان است دوستان سابق خود را باز مییابد. این جماعتی که او سابقاً آنها را در عنفوان شبابشان دیده بود به قدری پیر شدهاند که گویی آمادهی رفتن به گورند. با رو به رو شدن با این حقیقت، ناگهان همه چیز دگرگون میشود. مقصود این است که راوی داستان به مفهوم زمان پی میبرد: زمان آنگونه که ثبت آن را میتوان در روی صفحهی ساعت دید. آنگاه در مییابد که رسالت او این است که نویسنده شود. زیرا هر چند مرگ قانون عمومی است، چیزی هست که او ناگزیر از معاف داشتن آن است، و آن اثر هنری، و به عبارت دیگر ثمرهی سیر و نظر درونی است. این کشفی بود به راستی بی مانند، زیرا به کاوش بسیار ممتدی که راوی در اعماق حافظهی خود کرده بود ارزشی تام و تمام میداد. بنابراین، از شکست به موفقیت میرود، موفقیتی که بدون آن شکست ممکن نبود. همهی «زمان» را که در مشاهدهی آداب و عادات جماعتی معین از«از دست داده است»، به محض آنکه تصمیم میگیرد که این مشاهدات را مادهی چیزی کند که آن را تکاب مینامند، «باز مییابد».
این مرحلهی روحی از جهت احساس انگیزی همهی مراحل قبل از خود را تحتالشعاع قرار میدهد. در مورد کاوشهای نویسنده در حافظهی خود باید گفت که به زعم منتقدان روش او مبتنی بر سنتی است که از مونتنی آغاز میشود و پس از گذشتن از سن سیمون به سنت بوو(29) میپیوندد. این درست است، ولی به نظر میآید که پروست موضوع را به بالاترین نقطهی کمال آن رسانده است. این همان نکتهای است که رامون فرناندث (30) تصریح میکند، آنجا که میگوید: «پروست در عین آنکه حکایت میکند که چه دیده است(سیر و نظر رمانی)، حکایت میکند که چگونه توانسته است ببیند(سیر و نظر ذهنی) و حکایت میکند که چگونه به توصیف زمان خود سوق داده شده است(سیر و نظر از جهت خاطرهنویسی) و بالاخره (بعد چهارم) از این سه سیر و نظر درسی کلی استخراج میکند: در آخر کتاب زیبا شناسی بسیار آگاهانهای میگنجاند که در عین حال هم اثرش را توجیه میکند و هم زندگیاش را». باید بر این نکته تأکید کرد که پروست با اثر سن سیمون آشنایی دارد و با سرمشق گرفتن از آن خود را به هیئت حافظ روزگار گذشتهی جامعهای معرفی میکند که مربوط به عصری است که آن را «عصر زیبا»(31) نامیدهاند.
بی گمان این جامعه را از دیدگاه خاصی مینگرد که بسیار متفاوت با دیدگاه بالزاک است. ولی اینکه این جهان نسبتاً حقیر توانسته است فرصت خلق این همه شخصیتهای فراموش نشدنی به او بدهد جای اعجاب و تحسین دارد. او که پژوهندهی بزرگ دل آدمی است، ناموزونی ضربان آن، دروغهای آن، سرگردانیهای آن و بزرگواری آن را نشان داده است. در حقیقت، بیش از هر سر دیگر به سر عشق جسمانی پرداخته است. حتی تمامی مراحل تدریجی آن را پیموده است، از نخستین بیداری احساس عشق تا دوزخ گناه. بی آنکه هرگز در انتزاعیات سرگردان شود.
غالباً چیزهایی را که مشهورند به اینکه بیان ناکردنیاند بیان میکند. حتی موفق میشود که نهانیترین حرکات روح را به بیانی که در جریان معمول زندگی به خود میگیرد پیوند دهد. در اینجا، او غیرقابل تقلید است. با تکیه بر درونبینی، بیآنکه روح شاعری را از دست بدهد، توانسته است در عین حال، قلمروی را از آن خود کند که تا آن زمان قلمرو فلسفه بود. سبک او، که در بادی امر به سبب کشدار شدن بیش از حد مطلب فشرده مینماید و وقایع را بر روی هم میانبارد، به تدریج برای خوانندهای که شایستهی این نام است طبیعی ترین سبک ممکن میشود. زیرا دقیقاً پاسخگوی موضوع خویش است؛ به این معنی که بدون هیچ خطاپوشی بر مقتضای تحلیل عمل میکند.
"در جستجوی زمان از دست رفته" به سبب وسعت فوقالعادهی دید و قدرت تحقق بخشیدن به آن و بالاخره به سبب شعری که در سراسر مسیر اثر پرتوافکن است، بی گمان همچنان یکی از قلههای ادبیات جدید است.
اسماعیل سعادت. فرهنگ آثار. سروش
1. Marcel Proust 2. Du cote de chez Swann 3. A I''''ombre des jeunes filles en fleurs
4. le cote de Guennants 5. Sodome et Gomorge 6. La Prisonniere
7.Albertine disparue 8.Le temps retrouve 9.Morand 10. Combray
11. Balbec 12. Thibaudet 13. Guermantes 14.Cambremer
15. Norpois 16. Saint-Loup 17.Charlus 18. Bloch 19. Verdurin
20.Odette de Crecy 21.Cotard 22.Elstir 23.Bergotte 24.Vinteuil
25. Montaigne 26.Dancieres 27. Diaghilev 28.H. Clouard
29.Sainte- Beuve 30.Ramon Fernandez 31. Belle Epoque