این‌جا فقط باد می‌کوبد | الف


من به کتاب‌های سفرنامه همیشه علاقه‌مند بودم. چون خودم خیلی سفر را دوست داشتم. سفر برای من یعنی کشف جاهای جدید، آدم‌های متفاوت، چشیدن انواع دیگر زندگی. سفر برای من خوش‌گذرانی چندروزه و تفریح تمام و کمال نبوده. سرک کشیدن به فرهنگ‌های دیگر، برایم همیشه جذاب بوده است. سفرنامه‌ها این لذت را به‌سادگی در اختیار انسان می‌گذارند. گوشه‌ی خانه می‌نشینی و بخشی از لذت سفر را می‌چشی. از آن سر دنیا چیزهایی به دست می‌آوری و ساعاتی را در کوچه‌های شهری در آن سر دنیا می‌گذرانی.

خلاصه کتاب آنجا که باد کوبد معصومه صفایی راد

«خسی در میقات» جلال، و بعد سفرنامه‌های امیرخانی، از جذاب‌ترین نمونه‌هایی بود که خوانده بودم. سفرنامه‌های زیارتی و کارهای رحیم مخدومی و علیرضا قزوه هم حلاوت خودشان را داشتند. منصور ضابطیان هم دیگر برندی در سفرنامه‌نویسی شده است. با قلم و نگاه خوب و سفر به جاهایی که شاید کمتر درباره‌اش می‌شنیدیم.

سفرنامه‌نویس باید یک نگاه دقیق هم داشته باشد. باید ورای اتفاقات روزمره، درکی از شهر و کشوری که رفته به ما بدهد. حالا با سفرنامه‌نویس جدیدی آشنا شده‌ام که چندین کتاب در بازار دارد و به‌طور جدی وارد این عرصه شده است.

این اولین کتابی بود که از خانم معصومه صفایی‌راد خواندم. یک سفرنامه از سفرش به جمهوری آذربایجان، یا به عبارت صحیح‌تر، به باکو. خانم صفایی‌راد، متولد 1372، نویسنده‌ای جوان ولی پرکار است. تاکنون در سه یا چهار زمینه‌ی کاری از او کتاب منتشر شده است. دسته‌ی اول آثار او، ترجمه است. ترجمه‌ی داستان و رمان از زبان فرانسوی. «شازده کوچولو» را هم ترجمه کرده است. ولی در ترجمه بیشتر سراغ نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش اریک امانوئل اشمیت رفته است.

دسته‌ی دوم آثارش، داستان‌های اوست، که تا الان ضمن چند عنوان به‌صورت مشترک با نویسنده‌هایی دیگر، در یک مجموعه چاپ شده است. دسته‌ی سوم یادداشت‌ها و مقاله‌هایش در نشریات است. دسته‌ی چهارم آثار او، سفرنامه‌های اوست. تا الان چهار سفرنامه از او چاپ شده است، و به نظر می‌رسد قرار است این عدد بیشتر و بیشتر شود. کتاب «آنجا که باد کوبد»، گزارش سفر او به شهر باکو است. «به صرف قهوه و پیتا» گزارش سفر او به بوسنی است. «استانبولچی» سفرنامه‌ی او به شهر استانبول است. «بدو دجله بدو» هم سفرنامه‌ی عراق است. ما در این نوشته مروری بر کتاب «آنجا که باد کوبد» خواهیم داشت.

پیش از هر چیزی باید اشاره کرد که سفرنامه‌های صفایی‌راد یک ویژگی خاص دارد، و آن زمان سفرها، و احتمالاً نیت اصلی سفر و سفرنامه‌اش است. صفایی‌راد در ایام محرم به این سفرها می‌رود تا بتواند گزارشی از وضعیت عزاداری مردم آن سرزمین بنویسد. این ایده در جای خودش نوآوری خوبی محسوب می‌شود. در کشورهای زیادی، برای امام حسین(ع) مراسم عزاداری برگزار می‌شود، و هر یک هم آداب و رسوم و ویژگی‌های خاص خودش را دارد. توجه به این آداب، جذاب و حتی بسیار آموزنده است. می‌تواند به ما کمک کند از دریچه‌ای متفاوت به خودمان نگاه کنیم. نقاط مثبت و ضعف خودمان را بهتر بشناسیم. راستش شکار این ایده خیلی غبطه‌برانگیز است. جای این ایده در سبد چاپ و نشر خالی بود. خصوصاً الان که انتشار کتاب‌های سفرنامه بازار خوبی پیدا کرده است.

امسال متوجه شدم چقدر چیزهای جذاب در همین ایران خودمان هست که ازش بی‌خبر بودیم. به نظرم هنوز هم می‌شود به این موضوع پرداخت. از یک مطالعه‌ی مردم‌شناسی و قوم‌نگاری گرفته تا سفرنامه یا هر گونه‌ی ادبی دیگر. برای خودم نوشته‌های معدودی که از سنت‌های عزاداری موجود است، بسیار جذاب بوده. نوشته آل‌احمد درباره‌ی مشهد اردهال، یا حتی نگاه جالب احسان عبدی‌پور در نوشته‌ای که به یک شب عاشورا در بوشهر می‌پردازد.

سفرنامه‌ی صفایی‌راد از مسیر حرکت تهران به مرز آغاز می‌شود. چالش‌های مسیر و مرز، و بعد رسیدن به باکو. در آن‌جا، نویسنده با اشخاصی که قبل سفر در «کوچ سورفینگ» آشنا شده، قرارهایی می‌گذارد و تقریباً هر روز را با یکی از دوستان می‌گذراند. در یک هاستل در «ایچری شهر» یا همان بافت قدیمی شهر ساکن می‌شود. هر روز به دیدن یک دوست و گشتی در شهر و دیدن یکی‌دو جای مهم می‌گذرد.

ابداعی که نویسنده در این کتاب به خرج داده، توجه او به سفرنامه‌های قبلی به باکو است. او در جای‌جای متن، به مناسبت شرایط و مکان‌ها، نقل قولی از سفرنامه‌ها می‌آورد و ما را با نگاه مسافران قدیمی باکو نیز آشنا می‌کند. در موارد زیادی این که مسافران قبلی هم چه نگاهی داشتند، مخصوصاً مسافران خیلی قدیمی‌تر، باعث جذابیت کار می‌شود. البته در مواردی هم این نقل قول‌ها، رشته‌ی کلام را می‌برید. برخی موارد هم نکته‌ی خاصی نداشتند، یا ارتباط‌شان به متن خیلی محکم نبود.

نویسنده به قصد دیدن مراسم محرم، به خیلی از مساجد و هیئت‌ها و... قرار است سر بزند. اما حقیقت این است که حضور او به چند مراسم محدود می‌شود. شاید انتظار اولیه این است ما با کلی هیئت و مراسم و... آشنا بشویم. اما در عمل از سه‌چهار مجلس تجاوز نمی‌کند. البته در همین مقدار هم کمی از فضای عزاداری باکو نکاتی را درمی‌یابیم و ارتباطش را با نظام سیاسی لائیک آن می‌فهمیم.

آذربایجان شرایط خاصی دارد که می‌تواند برای یک توریست جذاب باشد، مخصوصاً اگر ایرانی باشد. زبان مردم آذربایجان شبیه بسیاری از مردم ایران، ترکی است. این هم‌زبانی منشأ ارتباط بیشتر و تأثیر و تأثر متقابل می‌تواند باشد. از سویی دیگر آذربایجان کشوری با اکثریت شیعه است. با این حال، حکومتی لائیک بر آن حکم می‌راند و مظاهر تشیع و تدین در آن به حاشیه رانده شده است. تجربه‌ی حکومت شوروی در آذربایجان نیز دوره‌ای خاص در این کشور بوده. همه‌ی این‌ها به کنار، آذربایجان در سال‌هایی دورتر جزء ایران بوده و مردم آن یک‌جورهایی هموطنان سابق ما محسوب می‌شوند. برخی از مفاخر فرهنگی ما از گذشته تا این اواخر، برای آن خطه بوده‌اند. این‌ها مسائلی است که آذربایجان را کمی خاص‌تر می‌کند.

آنجا که باد کوبد

صفایی‌راد روزها به جاهای دیدنی باکو سر می‌زند. موزه‌ها و بناهای مشهور شهر. به قول خودش، همان‌هایی که برای توریست‌ها فقط ساخته شده است. گرچه تصریح می‌کند واقعیت شهر چیز دیگری است، و مثلاً ربطی به شکوه موزه‌ی الهام علی‌اف ندارد، در حدی که عموم مردم باکو آن‌جا نرفته‌اند. صفایی‌راد سعی می‌کند در کنار این موزه‌ها، نگاهی هم به واقعیت شهر بیندازد. مطالبی هم می‌گوید؛ از نیت خیلی از سفرها به باکو، از آداب ترافیکی شهر، از اتوبوس سوارشدن‌ها و محبت مردم، و تا حدی هم از غذاهای باکو حرف می‌زند. اما این توضیحات فرهنگی در حدی نیست که تصوری از شهر بدهد. کم است. این توضیحات یک زنجیره ایجاد نمی‌کند. شبکه‌ای از توضیحات و عواطف را در بر ندارد. دست‌آخر حسی یا نگاهی درباره‌ی باکو برای ما ایجاد نمی‌کند.

به نظر من، صفایی‌راد در شهر باکو خیلی غریبه است. انگار اصلاً وارد شهر نمی‌خواهد بشود. دوست دارد از دور ببیند و توصیف کند. یک تماشاگر ساکت در کنار خیابان‌ها. او دوستانی در شهر دارد، و هر روز یکی‌دو نفر را می‌بیند. درباره‌ی شهر با آن‌ها صحبت می‌کند. اما از یک‌جایی به بعد ادامه نمی‌دهد. خجالت می‌کشد انگار. یا اصلاً شاید سؤالی ندارد. اساساً صفایی‌راد خیلی فضول نیست؛ چیزی که شرط نویسندگی است، آن هم از نوع سفرنامه‌اش. او خیلی مأخوذ‌ به‌حیا رفتار کرده. فضولی‌ای به خرج نداده. چه درباره‌ی شهر، چه آدم‌ها. و این نمی‌گذارد عمق سفرنامه از جایی به جلوتر برود.

البته حق را نباید کنار گذاشت. او یک دختر 25-26 ساله بوده که به باکو رفته. نباید انتظار زیادی داشت از دختری تنها در کشوری دیگر. این‌ها را می‌‌دانم. فقط دارم فاصله‌ی او را تا ایدئال ترسیم می‌کنم. وگرنه خود سفر او، شجاعتی است علی‌حده.

اما فضول نبودن او باعث شده ما تنها روبنایی از شهر داشته باشیم. نگاهی گذرا و تماشاگرانه. گرچه یکی‌دوباری که جسارتی فراتر کرده، باعث شده ماجرایی جذاب‌تر شکل بگیرد و یخ قصه کمی آب شود. همین جسارت‌هایش کلی به سفرنامه رونق داده. اما در عمده‌ی سفر خبری از این جسارت نیست. و همین باعث شده سفر او خیلی ماجرا نداشته باشد.

اطلاعات تاریخی صفایی‌راد درباره‌ی آذربایجان بد نیست و به‌موقع چیزهایی در اختیار مخاطب می‌گذارد. از دوره‌ی شوروی، آزادی و نزاعش با ارمنستان چیزهایی می‌گوید که ذهن مخاطب روشن شود. اما از جغرافیای آذربایجان سخنی در میان نیست. ما تصوری از آب و هوا و وضعیت ظاهری شهر و جمعیت و... زیاد نداریم. از کوهی که بی‌بی هیبت در آن است، بالا رفته و درباره‌اش نوشته. فقط همین. با عکس هم این نقص را پر نکرده است.

بی‌بی‌هیبت امامزاده‌ای است بالای کوه؛ از دختران امام موسی کاظم(ع). مسجد جامع شهر هم از جاهای دیدنی دیگر شهر است. مراسم عزاداری ایرانی‌های باکو البته بهترین مراسم باکو بوده که صفایی‌راد رفته. بنای قدیمی «قلعه دختر» هم جای مبهم و نمادینی در باکو است. البته صفایی‌راد اشاره‌ای هم به بناهای مدرن و باشکوه باکو و تلاش آن برای مدرن و متجدد به‌نظررسیدن می‌کند.

یکی از چیزهایی که من را در مطالعه کتاب اذیت کرد، جملات طولانی نویسنده بود. در موارد زیادی خسته‌کننده و سردرگم‌‎‌کننده بود. گرچه نثرش در خیلی جاها نمکی پیدا می‌کرد و روحی می‌گرفت. مورد دیگری هم که برای من اذیت‌کننده بود، طرز گذاشتن منابع انتهای کتاب است. بدون اشاره به اسم کتاب و اطلاعات چاپش، یا شماره‌ی صفحه و... . چون دوست داشتم برخی از آن‌ها را بیشتر بشناسم. ولی کمی سخت شده بود.

مطلب دیگری که برایم خوشایند نبود، و نمی‌دانم برای این یکی باید یقه نویسنده را بگیریم یا ناشر را، تقلید بیش از حد و افراطی ظاهر کتاب از کتاب‌های ضابطیان است. از اسم‌گذاری گرفته تا طرح جلد، صفحه‌آرایی، مدل گذاشتن عکس و فونت و.... آخر چرا؟

اما یک کار بسیار جالب و مفیدی که نویسنده کرده این است که ترجمه‌ای از سفرنامه‌ی الکساندر دوما را در انتهای کتاب آورده، مربوط به سفر او به قفقاز در ایام محرم. فرانسه‌دانی و حسن انتخاب ایشان جای سپاس دارد. نگاه یک بیننده‌ی بیرونی و در روزگاری دورتر به قفقاز، بسیار جالب است. البته تعریف و فهم دوما از تعزیه کمی بانمک و در جاهایی رسماً طنز است.

این اولین کتابی است که از صفایی‌راد خواندم. خوشحالم که این فرصت نصیبم شد. ولی نمی‌دانم بروم سراغ آثار دیگر او یا نه. احتمالاً کتاب‌های بعدی او بهتر از این باشد. شاید من از جای خیلی خوبی شروع نکردم. نمی‌دانم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...