جاودانه باد عشق | اعتماد
جریان یک عاشقانه آرام و مواج پشت نردههای آهنین بیمارستان روانی «تِورکی» [Tworki] در منطقه جنگلی لهستان در گستره وسیع اروپا که در آتش جنگ جهانی دوم میسوزد- راه رفتن بر لبه تیز تراژدی و تاریخ. پارادوکس عجیب بیمارستان روانی به عنوان تنها مکان امن و کارکنان لهستانی که زیر نظر سرپرستان آلمانی بیمارستان مشغول کار هستند؛ تضادی که در کمال ناباوری به آرامش و تعادل منجر شده ولی تاریخ نشان داده است هیچ تعادل انسانیای پایدار نمیماند.
آدمهای این بیمارستان که باید از این آرامش برای زنده ماندن خویش خرسند باشند هرگز نتوانستند خود را جدا از مردم شهر و کشور خویش بدانند و همین وحدت متعالی سرچشمه جریانات رمان «سونیا بالای دار تاب میخورد» نوشته مارک بینچک [Marek Bieńczyk] (ترجمه شیرین معتمدی، نشر نقش جهان) میشود.
این جوانان سرخورده و ترسان از شرایط جامعه در حال جنگ، در آغوش آرامش بیماران روانی بیمارستان، خود را از تشنج جنگ دور نگه میدارند و سعی میکنند با دوستیها و عشق، با شادی و رقص ناملایمات جنگ را بر خود هموار کنند ولی جنگ چیزی نیست که حتی تکه بهشتی بیمارستان روانی هم از آن در امان بماند. جنگ تنها از مکانها و آبادانیها ویرانه نمیسازد بلکه جنگ قدرت و انرژی فعالیت و خلاقیت بشر را نشانه میرود. اینجاست که حتی اگر بهشت این بیمارستان پابرجا بماند، آدمهایش همان آدمهای قبل نخواهند ماند. آنها به اختیار خویش انتخاب میکنند از این بهشت بیرون بروند و کنار دوستان جان بر کف خویش از آزادی و کرامت انسان دفاع کنند.
نویسنده به آرامی از کنار جنگ و شرایط سخت کار و زندگی در کشوری در حال جنگ عبور میکند. نه قصد دارد از جنگ تراژدی بسازد نه چیزی را پررنگتر از آنچه هست نشان دهد. تنها در چند فصل آخر خواننده را با صحنه جنگ در منطقه اولریخو روبهرو میکند. داستان بیشتر در بطن روابط دوستانه و شادیهای شخصیتها پیش میرود ولی گاه در دل این شادیها و سرخوشیهای جوانانه روح بلند انساندوستی سر برمیکشد. همان نیروی محرک بشری و همان جاذبه قوی وحدت انسانی.
داستان داستان سونیاست. اولین نفری است که انتخاب میکند از این بهشت بگذرد. گذشتن اوست که برای دوستان و همکاران و حتی بیماران روانی این بیمارستان چالشبرانگیز میشود. اما شما داستان را از چشم یکی از دوستان او، یورک میبینید. با یورک همه چیز شروع میشود و با او پایان مییابد. یورک- اک جوان، شاعر و عاشق پیشه. اوست که باید بماند تا از داستان لهستان شعر بسازد.
داستان با طرح و پیرنگ کلاسیک پیش میرود. بازی روایی نویسنده فصل کوتاه اول است. یورک بهتزده یادداشتی در دست دارد. ما هم با او یادداشت را میبینیم. برایمان مفهوم نیست همچون یورک ولی این نافهمی ما با یورک متفاوت است. او نویسنده یادداشت را میشناسد. هزاران سوال در ذهن شاعرگونه او تاب میخورد و ما را با خود به درون داستان میکشاند. همه چیز از آگهی استخدام یورک در بیمارستان شروع میشود، شما را با محیط بیمارستان تحت سرپرستی آلمانها و شرایط امن و دوستانه آن برای کارکنان جنگزده لهستانی آشنا میکند، شادیها و مهمانیهایشان را نشانتان میدهد و در خلال این دوستیها از ترسها و سوالهای آنها در مورد فاجعه در حال وقوع جنگ پردهبرداری میکند. با حادثه معرفی یکی از دوستان یهودی به اسم مارسل به گشتاپو تعادل شخصیتها و شما را به هم میریزد. مارسل با اوراق جعلی در بیمارستان مشغول به کار است. از این پس رمان با ریتم تندتر و تپش بیشتری ادامه مییابد. ترسها با شادیهای بیشتر سرپوش گذاشته میشود ولی با حادثه دوم آتش زیر خاکستر این روحهای برآشفته زبانه میکشد.
سونیا که تحمل رنج همکیشان خویش و آرامش خودش را ندارد از عشق الک و یورک صرف نظر کرده، خود را به گشتاپو معرفی میکند. صبحگاه یادداشتی را از زیر در به داخل اتاق یورک میاندازد و میرود. اینجاست که داستان به نقطه شروع وصل میشود و دوباره راه خویش را به جلو پیش میگیرد. این اتفاق تعادل زندگی کارکنان و حتی برخی بیماران روانی را بر هم میزند. هر کس باید دست به انتخاب و عمل بزند. چه نازنینهایی که قلبشان آماج گلولههای جنگ میشود و چه یورک شاعر-اک که تصمیم میگیرد با هنر خویش لهستان را همیشه جاوید سازد.
داستان از یک دوستی و احساسات شخصی شروع و در بستر جنگ به سوی احساسات جمعی و اجتماعی حرکت میکند و در هنر و شعر تبلور مییابد. گویا نویسنده تنها راه نجات بشر را عشق و دوستی و هنر میداند.
داستان با زاویه دید دانای کل نوشته شده و بیشتر از دید یورک بیان میشود و به همین علت نثر و زبان کل داستان تحت تاثیر لحن و نگرش شاعرانه او پرداخت شده است. هر جا پای شخصیت دیگری به میان آمده به روانی لحن از شاعرانگی فاصله گرفته و به لحن شخصیت نزدیک میشود. بیشترین بار رمان بر دوش روایت یورک است و این لحن شاعرانه با توصیفهای بسیار و جزءنگرانه زبانی بسیار زیبا ولی گاه سختخوان بر رمان تحمیل میکند.
در دو/سوم کتاب شما با نیازها و دوستیها و ترسها و نگرانیهای شخصیتها به خوبی آشنا میشوید با آنها همذاتپنداری میکنید و از آرامش آنها راضی هستید، دلتان نمیخواهد این موقعیت تمام شود مگر با تمامی جنگ در اروپا. در لایه زیرین داستان این جوانان نشان دادند موهبت زندگی ارزش لذت بردن از زندگی را دارد و جنگ انسانها را از این مواهب محروم میکند. انسانها با هم سر جنگ ندارند این خواسته حکومتهاست. خب، تا همین جا کافی است. از لحاظ تراژیک شما هماکنون کاملا آماده ضربه هستید. ضربه اول را مارسل به شکمتان میزند و هنوز از بهت درنیامده و منتظرید که چرا یورک عشق خود را به سونیا عیان نمیکند و معشوق را به دست عشق دوست سپرده که ضربه دوم را سونیا به شما وارد میکند. اینکه سونیا در چه شرایطی قرار داشت که تصمیم به معرفی خودش گرفت در رمان پاسخ قاطع و محکمی ندارد. آیا معرفی مارسل همکار اداری او- مارسل هم یهودی بود با مدارک جعلی- این تاثیر را داشت یا قرار گرفتن بین دو عاشق که خودشان بهترین دوستان از کودکی تا جوانی بودند؟ سونیا به جایی رسید که زندگی ارزش ماندن ندارد وقتی همکیشانش به اجبار یک حکومت نژادپرست به کورههای آدمسوزی برده میشدند. حق حیات به راحتی داشت کارکرد خود را از دست میداد و در اختیار حاکمان قرار میگرفت. او نمیتوانست بار سنگین رنج این پنهانکاری خویش را بپذیرد. این دروغ تنها یک دروغ نبود، او داشت خود را از جمع انسانی که از آنها بود، جدا میکرد. جای او کنار آنها بود حتی در رنج کوره آدمسوزی. این آرامش و دوری از جنگ نتوانست برای روح انساندوست او قرار و سکون همیشگی بسازد.
حال از شما میپرسم، برای پرداخت چنین روح ژرفنگر و وحدتطلب چقدر نیاز به قرار گرفتن بین دو عاشق لازم است هر چند چشیدن لذت عشق نوشیدنی بس گوارا باشد؟ آیا سونیا به تنهایی نمیتوانست چنان بار عشقی بر دوش یورک بگذارد که منجر به عشق لهستان و زنده ماندن برای جاودانه ساختن لهستان با شعرش شود؟ درحالی که عشق آنا به تنهایی توانسته بود مارسل را به چنان تصمیم حیاتی برساند.
گذشته از زبان و نثر و موسیقای کلمات که گاه به شعر پهلو میزند، نویسنده توانسته از عناصر شعر و موسیقی در راستای فرم رمان بهره ببرد. گاه با نامهنگاری و گاه با شعرخوانی یورک ساختار کلاژمانندی از موسیقی متن و شعر و نامه میسازد.
از دیگر تکنیکهای برجسته زبان در این رمان دیدن جهان است از چشمهای یک شاعر. توصیفهای بسیار لطیف تا حدی که کوچکترین چیزها در یک محیط از زیر چشم او درنمیرود. گاه حتی انسانها را نیز همانگونه که به طبیعت مینگرد نگاه و توصیف میکند. حرکت چشمها روی آنها از بالا به پایین یا برعکس. گاه حتی روی یک نقطه از آنها میماند. «گروهی از پیژامهها یا رو به لکه سبز خمیازهکش با جلد تپانچه قهوهای به کمر و تپانچه به دست» نگاه شیوارگی به انسان و در اختیار گرفتن توصیف او شاعرانه و زیبا است و این نگاه حتی تا پایان رمان ادامه دارد: «لکهها به ردیف جلوی یورک ایستادند، نیشخندی روی صورتهای متمایز اما هنوز آرام، نامطمئن از اینکه اجازه دارند بخندند.»
نویسنده از اینکه در رمان حضور داشته باشد، ابایی ندارد. با زاویه دید اول شخص به رمان سرک میکشد و به گفتوگو با خواننده مینشیند.
ارجاعات تاریخی و جغرافیایی بینامتنی بسیار رمان همان آرمان یورک است که در داستان مارک بینچک-شاید هم یورک خود نویسنده باشد- رقم میخورد. داستان برکشیدن و جاودانه ساختن لهستان رنج کشیده نه با خونخواهی که این بار با کلمات و شعر. او زیبایی و عشق را قوام انسان انسانیت یافته میداند. هیچ ابایی ندارد تاریخ عشق لهستان این داستان را به حرکت عاشقانه مسیح پیوند بزند. «در گذشتهای نه چندان دور، تقریبا دو هزار سال پیش، ستاره بیتالحم بر فراز دنیا درخشید. از آن زمان که مسیح شروع کرد به پرسه زدن در درهها و تپههای سرزمین مقدس، عشق از میان قرنها راه افتاده است. هنوز تمام دنیا را دربرنگرفته هنوز خودبینی و خودخواهی از دلهای مردم ریشهکن نشده. اغلب تاریخ جهان عرصه خشونت و جنگ است و امسال تعطیلات کریسمس به شادی سپری نمیشود. فراخوان ناقوس کلیسا در عشای ربانی با آوای جنگ هنوز در جریان ادغام میشود.»
داستان با رفتن یورک و یانکا از تِوُرکی تمام میشود ولی نویسنده دوست دارد داستانِ به تاریخ پیوسته عشق را در تِوُرکی جاودانه کند. فصل آخر فلاشبکی به گذشته است. یک صحنه به یاد ماندنی که یورک هرگز فراموش نخواهد کرد. با قدم زدن عاشقانه سونیا و الک(دوست یورک) شروع و با چند گل جعفری و فراموشم نکن که سونیا از کنار آب میچیند و سوت زنان دسته میکند و غافلگیرانه به یورک هدیه میدهد، تمام میشود... .