پرگویی با فرمی مسرفانه | اعتماد


«پیچ» [اثر زهرا شاهی] سراسر روایتی است از پیچ‌خوردگی‌های روحی و روانی شخصیت زنِ خپله‌ای که به دلیل تربیت سخت‌گیرانه و البته به زعم خودش، بیشتر خودخواهانه و غیرمسوولانه مادرش، در زندگی و روابط شخصی و اجتماعی‌اش دچار اشکالات جدی است.

پیچ زهرا شاهی]

«تا بیست و هشت سالگی مادر دو تا پسر بود و بعد یکدفعه شد مادر دو تا دختر. ما را آورد چون پسرهایش مرده بودند. چون می‌خواست دوباره مامان صداش کنند. ما را آورد بلکه تصویر جسدهای له شده پسرهایش که رفتند زیر کامیون از جلو چشمش گم بشود.»

راوی اولین شخص مفرد، بار تمام روایت 160 صفحه‌ای را بر دوش می‌گیرد و با مونولوگ‌ها و دیالوگ‌ها و خاطره‌گویی، قصه و رویدادها را در مسیر داستانی‌شان پیش می‌برد و سرانجام آن‌طور که از ابتدا تصمیم داشته، به انتها می‌رساند.

زبان کار، به درستی انتخاب شده و با طنزی که معمولا از آدم‌های چاق و خپله سراغ داریم، توانسته روایت را برای خواننده باورپذیرتر کند. اما، داستان از چیزهایی زائدی نیز رنج می‌برد. مسائلی که به آن اندازه‌ای هستند تا بشود این سوال را مطرح کرد که نویسنده چطور نتوانسته است تا در بخش زیادی از اثر، سرِ سرکش قلمش را سفت کشیده داشته باشد و روایت را از مسیر درست خودش منحرف نکند؟

«آمده‌ام زیر دوش و بعد از اینکه موش آ‌ب‌کشیده شده‌ام می‌بینم شامپو تمام شده شیر دوش را می‌بندم که بروم بیرون شامپو بردارم. پایم را که از وان بیرون می‌گذارم لیز می‌خورم و نزدیک است بیفتم. سنگینی‌ام را می‌اندازم روی دیوار و لبه وان را چنگ می‌زنم. توی دلم فحشی نثار اموات جوراب‌فروش می‌کنم. دقیقا همان روزی که خوب توی نقش الاغ فرو رفته‌ام، باید مثل دست‌و پاچلفتی‌ها پایم هم توی حمام لیز بخورد تا بهم ثابت شود هر نقشی آدم را ستاره سینما نمی‌کند. بعضی بازیگرها ساخته شده‌اند تا هر کارگردانی کتک‌خور لازم داشت دنبال شماره آنها بگردد که بیایند و بگذارند یک‌بار دیگر جلو کل تماشاچی بکوبند تو فرق سرشان. بعدش حتما خودشان را این‌طوری گول می‌زنند که من فقط نقش بازی کرده‌ام وگرنه آدم دیگری هستم. حالا من هم باید مکانیزم توجیه را آتش کنم و یک دلیل دبش برای حماقت‌های بی‌سر و ته‌‌ام دست و پا کنم و با صدای بلند جلو آینه به خودم بگویم من آدم دیگری هستم.»

در حقیقت، اشکال اصلی کار در همین زبانِ بیش از اندازه حرافی است که راوی برای گسترانیدن قصه در روایتش انتخاب کرده. انتخاب زبانی پرگو و زیاده‌گو و روده‌دراز در قالب خاطره‌گویی‌های پی‌درپی و تودرتوی، اگرچه شاید مناسب‌ترین گزینه برای طرح قصه و گستراندن داستانی با این محتوا و مضمونی باشد، ولی متأسفانه شاهی با زیاده ازحد زیاد گفتن و حتی در بیشتر موارد با اضافه‌گویی‌های نابجایی که در سرتاسر رمان گاهی حتی شکل مانیفست هم به خودشان می‌گیرند، نه تنها نتوانسته است برای مخاطب، تعلیق برانگیزاننده‌ای در کار خلق کند، بلکه حتی با اصرار عجیبی که در این مورد دارد، جان و نفس قصه و روایت و خواننده را هم همه یکجا و با هم می‌گیرد و همه‌چیز را طوری پیش می‌برد تا سرانجام او را در خلوتش کلافه کند.

به عبارتی فرمِ زبانی که راوی برای پیشبرد داستان و گسترش روایتش در کار انتخاب کرده، در ذات خودش، نویسنده و رمان را اینگونه به چنین ورطه‌ای در انداخته است. اگرچه انتخاب فرم فی‌نفسه هیچ‌وقت نمی‌تواند نویسنده را در چنین موقعیت غلط و خودساخته‌ای بیندازد و این بیشتر شبیه ویراژ دادن راننده‌ای جوان در جاده‌ای خالی و هموار و مستقیم است. اینکه مخاطب هنوز تا به میانه‌های کتاب نرسیده، احساس کند بعضی از گزاره‌ها، توضیحات و توصیفات، واقعا تکراری، زائد و بی‌ربط و بی‌دلیلند و یک‌بار اشاره هم برای‌شان کافی بود و بهتر بود خود خواننده در بیشتر اتفاقات به برداشت‌های شخصی‌اش از رویدادها برسد، نه اینکه او را بنشانند یک گوشه‌ای و برایش همه‌چیز را تعریف کنند و نتیجه بگیرند.

بنابراین، فرم و شاکله‌ای که در دسترس گذاشتن مصالح مورد نیاز برای ساختن پیکره یک داستان، دست بسیار‌دهنده و گشاده‌ای داشته باشد، بدون شک ممکن است در دستان هر نویسنده، ناخواسته تبدیل به ابزاری شود که بهره‌کشی مفرط از آن، لطمه جبران‌ناپذیری به زبان روایت و سرجمع به کل داستان بزند.

درست مانند داستان «پیچ» که درجا زدن راوی در چند خاطره محدود و کش آوردن‌شان، آسیب زیادی به کار زده.

به عبات دیگر راوی در این اثر، آن‌چنان سرمستانه و ناهوشیار در جاده مستقیم و خلوت پرگویی و تکرار می‌افتد و پا روی گاز می‌گذارد که به یکباره نخ نازک قصه‌گویی درست از دستش در می‌رود و به خاکی می‌افتد و تا از نو به دستش بیاورد و بیفتد در جاده درست، یک‌خطی و زلالی روایت، کژ و کدر می‌شود. مشکلی که در چندین و چند جای کار به چشم می‌خورد.

برای آنکه این مشکل بهتر درک شود، شما را به صفحه 100 تا 104 کتاب ارجاع می‌دهیم. جایی که حتی خود راوی نیز از همان ابتدا از حضور در چنین موقعیتی تعجب کرده و در همان سطرهای ابتدایی از خودش می‌پرسد که «اینجا دارد چه کار می‌کند، توی این تاریکی و سوز برف؟» و این سردرگمی حدودا در 4 صفحه، به صورت خاطرات تودرتوی و پشت سرهم، همچون سریال‌های نود قسمتی، کش می‌آید و جان مخاطب و قصه را می‌گیرد. 4 صفحه پر از پرگویی و حشو و زوائد، که البته با توجه به حجم این یادداشت، طبیعتا قادر به آوردن‌شان در اینجا نیستیم و به همین قدر بسنده می‌کنیم.

فی‌الواقع‌بازی‌زیاد با گزاره‌ها و کلمات و پشت‌هم‌گویی و پر‌گویی که در بیشتر صفحات «پیچ» همچون پیچکی تابیده به دور داستان و شخصیت‌هایش و اتفاقاتش، خودشان را به صورت تکنیک خاطره‌گویی نشان می‌دهند؛ در جای‌جای اثر به سترونی فرم، قصه و زبان می‌انجامد. آنگونه که خاطره‌گویی‌های پی در پی محدود تکراری، از شمایل تکنیکی در خدمت سلامت و قوت روایت به درآمده، و خودشان را در شکل آلتی برای پرنویسی و زیاد‌نویسی نویسنده به مخاطب می‌نمایانند. اگرچه ممکن است این دید هم درست باشد که برای پرداخت موقعیت و حادثه‌پردازی در یک داستان، طبیعی است اگر بر حجم و اندازه توصیفات و گزاره‌های خبری و توضیحی کار افزوده شود و ناخواسته یا ناتوان از جلوگیری، مقداری هم بر پیراستگی و قدرت کار، تأثیر سوء بگذارد. اما تکرار توصیفات و اصرار بر دادن اطلاعات و حجم بیش از اندازه‌شان در رمان شاهی، به قدری هست که نتوان با این استدلال‌ها نادیده‌شان گرفت و با بودن‌شان کنار آمد. بلایی که نه راوی در ذات خودش، که نویسنده به صورت خودخواهانه‌ای، با فرم به خدمت گرفته شده‌اش سر خواننده و داستان می‌آورد. راوی مداخله جو و پر حرفی که با اطناب در چند خاطره نخ نما شده، جلوی لذت بردن خواننده از کار را می‌گیرد.

«همیشه دلش خواسته یک‌طوری شود که بتواند عاق‌مان کند. همیشه بدل‌های کم جان پسرهایش بودیم که هیچ‌وقت برابر اصل نشدیم. ما را آورد که دوباره مادر باشد. دوروبرش شلوغ شود و توی شلوغی بچه‌ها نفهمد روزهایش چطور می‌گذرند. کارکرد ما همین بود...»

من‌حیث‌المجموع «پیچ» چه اثری است که از بعضی ضعف‌ها در خودش رنج می‌برد، اما خوب است به این نکته هم اشاره کرد که شاهی در همین رمان، توانسته تا حد نسبتا قابل قبولی، به مشکلات و تنش‌های زنانی نزدیک شود که در جامعه مردسالار ایرانی، تعدادشان کم نیست. تنش‌ها و مشکلاتی که با دامن‌گیر شدن‌شان، برای این انسان‌ها، آزردگی و رنج‌هایی فراوانی را به وجود می‌آورد که به قول راوی کار، خرد‌کننده یا شاید هم ویران‌کننده است و البته نویسنده، با تمام غرزدن‌هایش در اثر، توانسته به اندازه قابل قبولی از عهده نمایش این روایت بر بیاید.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...