«دشمن تا وقتی که مایه هراسش باشم مطیع من خواهد بود، آن وقت جرئت تحقیر من را نخواهد داشت». ماتیلد پی می ­برد که آبستن شده است. از آن دم با تهور رفتار می­ کند. نامه‌ای به پدرش می ­نویسد و او را از این امر آگاه می‌کند. مارکی سخت به خشم می­‌آید... هنگام قداس روانه کلیسا می‌شود و پشت سر مادام دو رنال جای می‌گیرد و به هنگامی که راهب نان و شراب را بالا می‌برد، دو تیر به سوی وی شلیک می‌کند.

سرخ و سیاه [Le Rouge et le Noir] استاندال

سرخ و سیاه [Le Rouge et le Noir]. رمانی از استاندال(1) [هانری بیل(2)، 1783-1842]، نویسنده فرانسوی، که در نوامبر سال 1830 انتشار یافت. اگرچه استاندال، در مقدمه کوتاهی که برای آگاهی خواننده در آغاز سرخ و سیاه نوشته است، مدعی است که این کتاب در 1827 نوشته شده است، بنابر اشاره‌­های خودش، احتمال می­‌توان داد که اندیشه نوشتن این رمان را در 1818 در سر می­ پرورده است. و اما درباره ماجرای داستان باید گفت که این ماجرا زاده واقعیت بود و به زبان دیگر، این حوادث مختلفی که جان داستان را به وجود می­ آورد ماجرایی است که واقعیت برایش فراهم آورد. استاندال از خوانندگان مشتاق روزنامه دادگاهها(3) بود: در شماره­‌های روز 28 تا 31 دسامبر 1827، گزارش محاکمه‌­ای را در این روزنامه دید که آن روزها در دادگاه جنایی ایزر (4)، یعنی در زادگاهش، جریان داشت. حادثه ­ای که موجب این محاکمه شد، از این قرار است: آنتوان برته (5)، پسر خانواده‌­ای پیشه­‌ور، بسیار زود به سبب تیزهوشی‌­اش در نظر کشیش خود ممتاز شمرده می­شود. کشیش او را در مدرسه علوم دینی ثبت نام می­ کند، اما دیری نمی­ گذرد که به علت ضعف مزاج از این مدرسه بیرون می­ رود. آن وقت، معلم سرخانه بچه­ های مردی به نام موسیو میشو (6) می­ شود و کمی پس از آن، با زن صاحبخانه روی هم می ­ریزد و به اصطلاح فاسق او می­‌شود. بار دیگر به مدرسه علوم دینی می­ رود. اما اقامتش در این مدرسه، که این بار مدرسه بزرگ علوم دینی گرنوبل (7) است، مثل اقامتش در آن مدرسه نخست، به درازا نمی ­کشد. آنگاه، برته شغل تازه­‌ای پیدا می­ کند و معلم سرخانه موسیو دوکوردون (8) می ­شود. اما بسیار زود معلوم می­ شود که با دختر صاحبخانه سر و سری دارد. از خانه موسیو دوکوردون رانده می ­شود، آواره می­ ماند و از اینکه تاکنون خدمتگزاری بیش نبوده است، به خشم می­ آید و سوگند یاد می­ کند که انتقام خود را بگیرد. در کلیسای دهکده زادگاه خود، هنگامی که ولی ­نعمت سابقش، کشیش، آیین قداس را به جای می­ آورد، تیری به سوی مادام میشو شلیک می­ کند. در ماه دسامبر، به محکمه جنایی کشانده می­ شود و دادگاه حکم مرگش را می­ دهد، و روز 23 فوریه 1828 اعدام می­ شود. بیست و پنج سال داشت. چنین است داستانی که ذهن استاندال را به خود مشغول می ­دارد و استاندال، در اثنای نوشتن رمان خود، تقریباً این داستان را تغییر نمی­ دهد.

پس چنین می­ نماید که ژولین (9)، عنوانی که در آن زمان به رمان
سرخ و سیاه خود داده بود، در سالهای 1828-1829 شکل گرفته است. استاندال، به حسب عادت خود، دست‌نوشته‌­اش را «می­خواباند» و برای نوشتن گشت و گذار در رم دست به کار می‌­شود و به قرار معلوم پرونده ژولین را در ژانویه 1830 از نو به دست می­ گیرد. اما، ناگزیر می ­شود که بسیار تند کار کند، زیرا در آوریل 1830 قراردادی با لوواواسور (10) ناشر بسته بود. چاپ کتاب از ماه مه آغاز شد، با این همه تا ماه نوامبر به اتمام نرسید. تازه، خود استاندال نمونه­ های آخر را نتوانست بازخوانی کند. زیرا از پی «انقلاب ژوئیه» به سمت کنسول فرانسه در تریست (11) منصوب شده بود و، چون آماده عزیمت به آن سامان می­ شد، اهمیتی نمی‌­داد که چه بر سر کتابش خواهد آمد. عنوان قطعیی که سرانجام برای رمان ژولین انتخاب کرده بود، سرخ و سیاه بود. درباره معنی این کلمه­ ها بحثهای فراوان و بسیار عالمانه ­ای صورت گرفته است. البته باید این دو کلمه سرخ و سیاه  را مظهر دوراهی دانست که هرآینه ممکن بود در برابر خلق و خویی چون خلق و خوی ژولین سورل (12) گشوده شود: یکی از این راهها ارتش بود که ژولین سورل هرآینه می‌­توانست امیدها و آرزوهایش را در آنجا به تحقق برساند، اما این راه از زمان سقوط «امپراتور» یعنی ناپلئون، به روی او بسته بود. راه دیگر این بود که به کسوت روحانی درآید و اگر می­‌خواست که در اجتماع دوره «تجدید سلطنت» نقشی ایفا کند که پستی حسب و نسبش در هر وضع و موقع دیگری مانعش می ­شد، می­‌بایست به پیوستن به جامعه روحانیان رضا بدهد.

این تفسیر تا اندازه‌­ای مبتنی بر این حقیقت است که استاندال برای داستان لوسین لوون خود نیز به فکر رنگهایی افتاده بود تا از این راه رمز و کنایه­ ای به کار ببرد؛ به این معنی که یا اسم ارغوانی و سیاه (13) را برای نشان دادن مشاغل و مراحل مختلف زندگی قهرمانش به روی این داستان بگذارد یا اینکه برای بیان تضاد و تناقض افکار و عقاید سیاسی قهرمانان اصلی کتابش عنوان سرخ و سفید را برگزیند. اما، پیر مارتینو (14) تعبیر شایان توجهی در این زمینه به دست داده است:
سرخ و سیاه  اشاره‌­ای به «رولت» (15) است [بازیی که در آن گلوله عاجی کوچکی در طشت دواری منقسم به سی و هفت خانه سرخ یا سیاه افکنده می­ شود. خانه سرخ نشانه برد و خانه سیاه نشانه باخت است]. در واقع، دو عنوان از عناوین کتابهایی که نویسندگان انگلستان در آن عصر نوشته ­اند، و استاندال بی­گمان از آن خبر داشته است، به این قمار ارتباط و اشارت دارد:

سرخ و سیاه  وقایع سال 1830در سرآغاز خود حامل این سخن دانتون (16) است: «حقیقت، حقیقت تلخ». استاندال، بلافاصله، در خلال سه چهار سطر متقن و موجز، ابتدا محیط جغرافیایی را طرح می ­کند: «این قصبه قصبه وریر (17) در کنار رود دو (18) است»، اما مخصوصاً به توصیف محیط اجتماعی و سیاسی می‌­پردازد و تصویر بابا سورل چوب­بر، تصویر موسیو دو رنال (19) شهردار، و تصویر راهب شلان (20)، این مرد امین و شریف را، که در معرض تهدید «انجمن کشیشان» است، به دست می ­دهد و به این ترتیب، جوی را که قهرمانش در آن پرورش یافته است برایمان وصف می­ کند. ژولین، سومین پسر سورل پیر، مثل برادرانش هرکول (21) هیزم ­شکن نیست. ژولین، که از لحاظ جسمی چندان قابل کارهای سخت نیست همه وسیله ­ها و امکان ها را برای درس خواندن و یادگرفتن، غنیمت شمرده است. از سالخوردگان پرسش ها کرده است و همه‌­شان درسهایی به او آموخته­ اند. مخصوصاً بسیار کتاب خوانده است و «کتاب دعا»یش یادنامه سنت هلن است. اما، موسیو دو رنال به سابقه خودنمایی تصمیم می­ گیرد که سورل جوان را، که از مدرسه علوم دینی بیرون آمده است، به سمت معلم بچه­ هایش استخدام کند.

جوان که برخوردهایش به نیروهای ناپلئون و تحسینی که امپراتور در دلش بر می­ انگیخت، اثرهایی در دوره کودکی­ اش به جای گذاشته بود و پس از آن، به مشاهده قدرتی که کشیشان به دست آورده بودند، رضا داده بود که کشیش بشود، شغل تازه‌­اش را فرصتی برای رفت و آمد به اجتماع اعیان و اشراف و شاید راه پیشرفت و کامیابی خود می ­پندارد. کمرویی بی ­اندازه ژولین و جوانی­‌اش بی­درنگ مایه آن می­‌شود که مادام دو رنال بسیار زیبا و بسیار نرم­ دل با تساهل و اغماض بسیار با وی رفتار کند. ژولین، که هرگز زن ندیده است، و مخصوصاً هرگز به زنی که دارای چنین مقام اجتماعی باشد نزدیک نشده است، خیره می‌­شود و دل از کف می‌­دهد. با این همه، وقتی که مادام دو رنال، با خامی و ناپختگی، می­‌خواهد هدیه­ ای به او بدهد، او غرور اضطراب­ آمیزی از خود نشان می ­دهد که تعجب دلنشینی در او ایجاد می­ کند. بدین گونه، اندک اندک، و بی ­آنکه خود بداند، دلداده ژولین می­ شود. حادثه ناچیزی مایه آن می­ شود که احساسهای جوان بر وی نمایان شود. ژولین، با خشونت بسیار، پیشگامیها و تمهیدهای الیزا (22)، خدمتکار مادام دو رنال را که می­ خواهد با وی ازدواج کند، رد می‌­کند؛ سپس، سوءتفاهمی حسد زن جوان را برمی ­انگیزد. حرف درشتی که از دهان موسیو دو رنال در می ­آید و رفتار زنش که ژولین آن را بد تعبیر می­‌کند، باعث خشم شدید او می­ شود. مواجبش افزوده می­ شود، اما از پذیرفتن پیشنهاد یکی از دوستانش، که قصد دارد در تجارتی شریکش کند، سر باز می­زند.

از وسیله­ های ناچیزی که تأثیر قاطع در کامیابی نمی­ تواند داشته باشد، خوشش نمی­ آید. نوزده سال دارد. ناپلئون در این سن پای در میدان عمل نهاده بود و زندگی­ اش را آغاز کرده بود. باید عقب­ ماندگی خود را جبران کند. ژولین مرد روز می ­شود، و به اصطلاح مردی باب روز می ­شود اما روابطش با مادام دو رنال از نظر تیزبین مردم دور نمی­ ماند و نامه بی­ امضایی به دست موسیو دو رنال می ­رسد که داستان بدبختی‌­اش را باز می­ گوید. رنال، اگرچه این شایعه­ ها را باور نمی­ کند، مصلحت را در این می ­بیند که از ژولین جدا شود. زنش هم ضرورت این امر را بر وی اثبات می ­کند، زیرا رفته رفته هراسان می­ شود و خودش را گرفتار لعنت خداوندی می­ بیند. راهب شلان، ژولین را به مدرسه بزرگ علوم دینی بزانسون (23) می­ فرستد. اما، ژولین، پیش از آنکه روانه بزانسون شود، پنهانی به دیدن زن جوان می ­رود. زن جوان به اندازه­‌ای دستخوش تأثر و هیجان و به اندازه‌­ای غمگین است که ژولین او را نسبت به خود سرد و بی­ اعتنا می­ یابد و چنین می­ پندارد که او دیگر دوستش نمی­ دارد. در بزانسون، ژولین از استقبال راهب پیرار (24)، مدیر مدرسه علوم دینی، چنان وحشت­زده می­ شود که بیهوش بر زمین می­ افتد. اندک اندک، با احتیاط و حیله، به زندگی تازه و انباشته از خواری و سرشکستگی­ اش خو می­ گیرد. ناخواسته درگیر دسایسی می­ شود که راهب پیرار را بر آن می ­دارد که برای بزرگ­زاده­‌ای به نام مارکی دو لامول (25) که اهل فرانس کنته است و در پاریس زندگی می­ کند، خدمت های بسیار بزرگی انجام دهد. مارکی راهب پیرار را به پاریس می­ خواند و، به توصیه راهب پیرار، ژولین را منشی خود می­‌کند.

ژولین، برای تودیع، دوباره به دیدن مادام دو رنال می­ رود. مادام دو رنال، که ابتدا دست رد بر سینه جوان زده است، خویشتن را به وی تفویض می­ کند و مدت یک روز در خوابگاه خود پنهانش می­ کند. کم می­ ماند که این غفلت و بی­ احتیاطی فاجعه ­ای به بار آورد. در پاریس توفیق می­ یابد که بر اعصاب خودش مسلط شود. او که همچنان حساس و زود رنج است، موفق می­ شود که خودش را خونسرد نشان دهد. فهم و شعور، هوش و فراست و سواد و عزم و جزمش بسیار زود نظر احترام و محبت مارکی را به سوی او جلب می­ کند. سلسله حوادث و وقایع  جایی در محافل اعیان و اشراف برایش باز می­‌کند. نبوغش، و تسلطی که به ظاهر بر نفس خود دارد، برای اجتماع اعیان و اشرافی که در آن زندگی می­‌کند، مایه اشتغال خاطر و کنجکاوی می‌­شود. مارکی وی را مشمول عواطف و مراحم خود قرار می­‌دهد و هنگامی که بدون اطلاع ژولین، حکایت می­‌کند که وی پسر حرامزاده شخصیت بزرگی است که یکی از دوستان مارکی است، به این بازی تن در می­‌دهد و در مقام انکار آن برنمی­‌آید. طبع حساس و مضطرب و عزم ژولین در میان ابتذال و کم ­هنری جوانان خوش­پوش و آراسته ­ای که پیرامونش را گرفته اند، چنان جلوه روشنی دارد که ماتیلد (26) دو لا مول، دختر مارکی، به او علاقه پیدا می ­کند. بی ­اعتنایی ظاهری جوان نسبت به او این کنجکاوی را تبدیل به عشق می­‌کند. ماتیلد، این دختری که همه کس را به چشم تحقیر می­ نگرد، و درحقیقت به چیزی جز قدرت عزم و اراده ارج نمی ­نهد، بر آن می­ شود که بزرگترین جسارت و تهور را از خود نشان دهد. ژولین را به اتاق خود می­ کشد و خویشتن را به او تفویض می­ کند. ژولین هیچ لذتی از این عشق نمی ­برد. اما، وقتی که دختر گرفتار پشیمانی و نفرت از خود می ­شود و رفته رفته فاسق یک شبه خود را دشمن می ­دارد، آتش عشق در نهاد ژولین زبانه می­ کشد و چون از سردی ماتیلد خشمگین می­ شود، در مقام حرکتی برای کشتن او برمی­ آید.

سرخ و سیاه [Le Rouge et le Noir] استاندال
ماتیلد این بار از ته دل شیفته او می­ شود. شادمانی ژولین دیری نمی ­پاید. چنین می­ نماید که ماتیلد دور می­شود و از وی کناره می­ گیرد و ژولین مجدد درباره عشق او دچار تردید می ­شود، زیرا درست نمی­داند که ماتیلد دوستش می ­دارد یا نه؟ و چون درباره جنس زن تجربه ­ای ندارد، بر اضطرابهایش افزوده می­ شود. با این همه، مادموزال دو لامول اکنون درباره همه ­چیز تصمیم خود را گرفته است. قصد دارد که زن ژولین شود، این راه یگانه راهی است که برای ممتاز شدن در پیش دارد. از اینرو، هنگامی که ژولین در صدد بر می آید که باز هم از پنجره او بالا برود، جانانه پذیرفته می­ شود. این سعادت کاملی برای اوست. اما، این سعادت اندک زمانی دوام دارد: واقعه کوچکی دوباره او را در بدبختی فرو می ­برد، و دیگر در وجود ماتیلد غرور مدهشی بیش نمی­ بیند.

در این هنگام، مأموریت غریبی باعث می­ شود که مدتی از خانه مارکی دو لامول دور شود. از جانب گروهی توطئه­ گر، مرکب از بلندپایه­ ترین شخصیتهای دولت و کلیسای فرانسه، به عنوان «فرستاده» به نزد شخصیت بسیار عالی مقامی که در خارج از فرانسه سکونت دارد، می­ رود. در جریان این مأموریت سری، ژولین که کم مانده است به دام دسایس آن کسانی بیفتد که مصلحتشان در ناکام گذاشتن این مأموریت است، در استراسبورگ نصیحتهای یکی از دوستانش را، که به حسب تصادف به وی برخورد کرده است، می­ شنود. چون به پاریس برمی­ گردد، بر طبق نصایح او، شب و روز زیر پای زن بسیار مورد توجهی به نام لا مارشال دو فراواک (27) می ­نشیند که عمویش، اسقف، دفتر ثبت درآمدها، یعنی همه مناصب کلیسای مملکت را در اختیار دارد. ماتیلد متوجه این دسیسه می­ شود. از در تضرع و التماس درمی­ آید، و آماده می­ شود که با این منشی کوچک بگریزد. و اما ژولین با خونسردی راه و روش خویش را تعیین می­ کند. آنچه لازم است «ارعاب اوست»؛ «دشمن تا وقتی که مایه هراسش باشم مطیع من خواهد بود، آن وقت جرئت تحقیر من را نخواهد داشت». ماتیلد پی می ­برد که آبستن شده است. از آن دم با تهور رفتار می­ کند. نامه ­ای به پدرش می ­نویسد و او را از این امر آگاه می­ کند. مارکی سخت به خشم می­ آید، اما خشم وی دیری نمی ­پاید. با این همه، نمی­ داند چه تصمیمی بگیرد. از رفتار دخترش هراس دارد. سرانجام، تصمیم خویش را می­ گیرد، درآمدی برای جوان تعیین می­‌کند و وسیله تغییر نام ژولین را فراهم می ­آورد. اکنون ژولین صاحب درآمد بسیار می­ شود. بزرگ­زاده و افسر سوارنظام می­ شود. اکنون چنین می ­نماید که هیچ چیز نمی ­تواند مانع خوشبختی وی و دست کم مانع پیشرفت و کامیابی وی بشود. اما، در این اثنا، مارکی دو لامول درباره ژولین کسب اطلاع می ­کند.

نامه‌­ای به مادام دو رنال می نویسد: جواب مادام دو رنال، که به تقریر کشیش «اعتراف شنو»ش نوشته شده است، ژولین را از پای درمی ­آورد. مارکی دو لامول که از این پس یقین پیدا کرده است که ژولین تنها محض خاطر ثروت درصدد اغوای ماتیلد برآمده است، نامه‌‍­ای به دخترش می ­نویسد: (از این مرد پست چشم بپوشید تا بتوانید پدرتان را بازیابید)، و نامه مادام دو رنال را ضمیمه این چند کلمه می­ کند. ژولین، همین که از این قضایا آگاه می­ شود، راه وریر را در پیش می­ گیرد. هنگام قداس روانه کلیسا می­ شود و پشت سر مادام دو رنال جای می­ گیرد و به هنگامی که راهب نان و شراب را بالا می­ برد، دو تیر به سوی وی شلیک می ­کند. ژولین که هنوز تحت تأثیر هیجان است، به آرامی رفتار می­‌کند. از زندان خود نامه‌­ای به ماتیلد می­ نویسد. با این همه، مسئله برای او روشن است. درصدد قتل برآمده است، باید بمیرد. پشت سر هم به دیدن زندانی جوان می­ آیند. ابتدا، پشتیبانش، راهب شلان پیر، به زندان می­ آید و دیدار جگرخراشی صورت می­ گیرد. سپس دو زن، که هردوشان دیوانه­ وار خواهان آزادی او هستند، به دیدنش می­ آیند. مادموازل دو لا مول با تمام نیرو می­ کوشد و برای نجات جان وی نیرنگ ­بازانه ­ترین طرحها را می­ریزد. تن به خواری و سرشکستگی می­‌دهد، توطئه می­ چیند. مادام دو رنال نه­ تنها از سر گناه او درمی­گذرد، بلکه می­‌‍خواهد حکم عفو وی را از هیئت منصفه بگیرد. در میان این رفت و آمدها، ژولین همچنان خونسرد می­ ماند. کاملاً سر تسلیم فرود آورده است، می­‌داند که حکم مرگش داده می­‌شود و دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی­‌تواند از مرگ نجاتش بدهد. یگانه چیزی که می­خواهد این است که دست از سرش بردارند و کاری به کارش نداشته باشند. خودش را مجرم می­‌داند. با این همه، در نهان متوحش است از اینکه در آینده نزدیک، جسمش از هم متلاشی خواهد شد.

نمونه درخشان این استواری ظاهری را در برابر دادگاه جنایی نشان می­ دهد. جرمی که از او سر زده است جرمی فجیعی است، اقدام به قتل با قصد قبلی است. آنچه اعضای هیئت منصفه در او می‌بینند «دهقانی است که در برابر طالع دون خود سر به عصیان برداشته است». غرض از مجازات او این است «که آن جوانانی را که در آغوش طبقه ­ای پست به دنیا آمده­ اند و می­‌توان گفت که فقر شکنجه ­شان داده است و این سعادت را دارند که از تعلیم و تربیت خوبی برخوردار شوند و این جسارت و جرئت را دارند که در آنچه غرور اغنیای جامعه­ اش می­‌خواند دخالت کنند تا قیامت نومید گردانند». اعلام چنین مطالبی همه آن بازیهایی را که از بیرون صورت می­ گیرد بیهوده می­ گرداند و حکم مرگ داده می­ شود. ژولین، به رغم التماس های ماتیلد و دوستانش، از استیناف سر باز می­ زند. و اما درباره مادام دو رنال باید گفت که او می­ خواهد خودکشی کند، اما به ژولین قول می ­دهد که قصد جان خود نکند. ژولین، آرام و خونسرد، به سوی چوبه اعدام می ­رود. «این سر هرگز به اندازه لحظه­ ای که از تن جدا می­ شد، جلوه شاعرانه ­ای پیدا نکرده بود.» استاندال خود این حادثه را با این کلمات یادآور می­ شود: «همه چیز ساده و شایسته گذشت و از جانب وی هیچ تصنعی دیده نشد.» ژولین، بر طبق تمایل خویش، در یکی از غارهای کوهستان مجاور به خاک سپرده شد. ماتیلد حرکتی را تجدید کرد که ملکه مارگریت دو ناوار (28) در قبال یکی از نیاکان وی که عاشق او بود و سر از تنش جدا شد، در پیش گرفته بود، و در کالسکه ­اش سر ژولین را روی زانوان خود گذاشت و به دنبال مردم و تابوت به راه افتاد. «مادام دو رنال به قولی که داده بود وفا کرد. به هیچ وجه در صدد سوءقصد به جان خود برنیامد. اما سه روز پس از ژولین، آنگاه که بر سر و روی فرزندانش بوسه می­ داد، جان داد.»

سرخ و سیاه  شاهکار انکارناپذیر استاندال است. هرگز به چنین قدرتی دست نیافته است، و هرگز قدرت و وسع ادبی و اندیشه ­هایش را با چنین کمالی نتوانسته است به کار بندد، هرگز در وجود خود فراتر از این نرفت و هرگز به این اندازه به اعماق وجود خویش پی نبرد. با این همه، این رمان رمانی نیست که در خلال آن به وصف زندگی خویش پرداخته باشد؛ و از این گذشته، استاندال هرگز گرفتار اوضاع و احوالی نبوده است که به اکثر اوضاع و احوالی که قهرمانش گرفتار آن دیده می ­شود مشابهتی داشته باشد. ژولین سورل استاندال است، همانگونه که فابریچه دل دونگو (30) و لوسین لوون و حتی ماتیلد دو لامول و لامیل استاندال است. او ژولین سورل است، همانگونه که فلوبر (31) مادام بوواری است. با این همه، خلق و خوی ژولین پیوند نزدیکی با شخصیت عمیق استاندال دارد: اگرچه واقعاً در همان موقعیت‌هایی روبرو نبوده است که خود یا، بهتر بگوییم، زندگی قهرمانش را با آن روبرو می­‌کند، هرآینه بسیار خوب می­ توانست با اینگونه موقعیتها روبرو شود؛ و حتی می­‌توان گفت که اگر این موقعیتها را در عالم واقع ندیده است، دست کم در خیال خود، در اندیشه خود، دیده است. با رعایت همه تناسبها، مسلم است که استاندال، بسی پیش از نوشتن سرخ و سیاه، در اوایل زندگی خود و دوباره در دوره «تجدید سلطنت» خویشتن را در حالتهای روحی قهرمانش دید. همان عکس‌العمل های قهرمانش را در خود یافت، همان نگرشها و تلقی های قهرمانش را داشت.

استاندال، با خواندن این حادثه قتل در روزنامه، احتمالاً احساس کرد که سورل موجودی از نسل اوست، و بدینگونه، در وجود خود، به تمایلاتی پی برد که چون هنوز آشکار نشده بود چندان برایش روشن نبود؛ اما، برخورد این تمایلات با حادثه‌­ای که گفته شد، آنها را روشن کرد. پس استاندال بسی پیش از
سرخ و سیاه  بالقوه ژولین سورلی در وجود خود داشت. اما تنها از برخورد وی با قضایاست که ژولین سورل می­توانست تولد بیابد و رشد پیدا کند، به نحوی که استاندال، در اینجا، از طریق قهرمان خویش و به نمایندگی او، دارای یکی از زندگی هایی می‌شود که هر آینه می­توانست داشته باشد. وانگهی، این روند همان روند آفرینش در داستان­ نویسان بزرگ است. اما، در استاندال به صورت نمونه کمال درمی­ آید، زیرا نویسنده مدام در تدوین و تکوین رمان خود پایبند این روند می­ ماند و، بی ­آنکه با روشها یا صنعتها و اختراعهایی تباهش کند، تصویر دقیقی به دست می­‌دهد. به عبارت دیگر، سرخ و سیاه بازگوی تجربه‌­ای در عالم داستان­ نویسی است؛ تجربه­‌ای که به صورت خام، به همان حال طبیعی خود دیده می شود.

در همه آثار استاندال، ژولین سورل سیمایی به نظر می­ آید که سیمای مرکزی است و همه قهرمانان دیگر در پیرامون وی پرتوافکن می شوند. وی تجسم کامل «قهرمان عزم و اراده» است؛ قهرمانی که داستان­ نویس گرامی می­‌دارد. وی، که قریحه و استعداد خارق‌العاده ­ای دارد و حسابگر خارق­‌العاده ­ای است نه ­تنها به سبب غرور بلکه به سبب عزت نفس عاجز از مصالحه و مماشات است، به هنگام ضرورت درباری و دیپلمات است و با این همه حساسیت بیمارگونه­‌ای دارد، کامیابی ها می­ بیند و از این گذشته مرتکب خبط‌هایی هم می شود. مرتکب بدترین ناپختگی‌ها و خام­دستی‌ها می‌­شود؛ گویی که سرگیجه گرفته است. اما راه جلب احترام آن کسانی را که به آنها نزدیک می شود می‌­داند، و این امر بیشتر از هرچیز دیگر از آن جهت شایان توجه است که نخستین عکس‌ العمل چنین کسانی تحقیر اوست. آنچه ندارد، «تجربه زندگی است». درسی که خوانده است حرص جاه به او داده است، اما وسیله و امکان برآوردن این جاه ­طلبیها را به او نداده است. معلوماتی به او داده، اما دستورالعملی به او نداده و قاعده و قانون زندگی را به او نیاموخته است. و اثر استاندال، از برخی جهات، اعتراض شدید به آن جامعه ­ای است که اگر چنین شخصیتهایی به بار می­ آورد، عاجز از این است که از وجود آنان استفاده کند و از این گذشته، اثر استاندال اعتراض شدید به این اتلاف نیروها و اراده­ هاست. جامعه است که ژولین سورل را به جنایت سوق می­ دهد؛ تو گویی که دست و پایش را از پدید آوردن چنین قهرمانی گم کرده است و هیچ راه حل دیگری جز نابود کردن و از میان برداشتن او نمی­‌تواند پیدا کند.

از اینرو، سرخ و سیاه اهمیتی بسیار کلی دارد، اما دارای معنی روشن و دقیقی هم هست که با اوضاع و احوال اجتماعی زمان خود ارتباط نزدیک دارد. ارتش، دستگاه حکومت ناپلئون، افتخار میدانهای نبرد، در دوره امپراتوری، دریچه اطمینانی بودند که دیگر وجود ندارند. اجتماع، در دوره «تجدید سلطنت» به گونه­‌ای درآمده است که گویی در به روی خود بسته است. در سلسله مراتبی به ظاهر تغییرناپذیر متحجر گشته، نفوذ کشیشان آن را از رشد و تکامل بازداشته است، «انجمن کشیشان» مراقب وجدانها، عقیده‌­ها، است. موجودی مثل ژولین سورل و از برخی جهات، مثل خود استاندال، در چنین اجتماعی بی­گمان خفه می­‌شد. آنچه شایان توجه است این است که استاندال سرخ و سیاه را در اواخر دوره «تجدید سلطنت» نوشته است و در اثنایی که صدای تیربارانهای «انقلاب ژوئیه» را می­شنید به تصحیح نمونه ­های چاپی آن پرداخته است.

استاندال
سرخ و سیاه را چندین بار، در سالهای 1831، 1835، 1838 و 1840، برای حک و اصلاح به دست گرفت. از اینرو، در کنار چاپ اول سرخ و سیاه چاپهای دیگری وجود دارد که متضمن اضافات و ملحفات و تصحیحاتی است. خلاصه، نسخه­ای که در 1854، پس از مرگ استاندال، به چاپ رسید و کاملاً حک و اصلاح شده بود، متضمن تصحیحاتی است که به نظر نمی­رسد همه آن کار خود استاندال باشد.

عبدالله توکل. فرهنگ آثار. سروش.

1.Stendhal 2.Henry Beyle 3.Gazette des Tribunaux 4.Isere 5.Antoine Berthet
6.Michoud 7.Grenoble 8.M.de Cordon 9.Julien 10.Levavasseur
11.Trieste 12.Sorel 13.l’Amante et le Noir  14.Pierre Matino 15.roulette
16.Danton 17.Verrieres 18.Doubs  19.M.De Renal 20.Chelan 21.hercule
22.Elisa 23.Besancon  24.Pirard 25.marquis de la Mole 26.Mathilde
27.Marechale de fervaques 28.Marguerite de Navarre 29.Boniface
30.Fabrice Del Dongo 31.Flaubert 32.Charles Du Bos 33.Hinri Martieneau
34.Mme de Chasteller 35.M.Leuwen

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...