ترجمه بهار سرلک | اعتماد
آن تایلر [Anne Tyler]، نویسنده جامعالاطرافی است که همواره آثار مرغوبی را به خواننده عرضه کرده و همین مرغوبیت دلیلی برای خو گرفتن به سبک متمایز او شده است. منزویها، ناجورها، بیعرضهها، خانوادههای سودازده و از هم پاشیدهشده شخصیتهای داستانهای او را تشکیل میدهند. با انتشار تازهترین اثر این رماننویس -«رقص ساعت»- احتمالا نخستین حدسمان این است که شخصیتهای این داستان او را نیز میشناسیم. اما این نویسنده امریکایی معمولا برای معرفی کتابهایش تلاشی نمیکند. جشن رونمایی برگزار نمیکند و به ندرت حاضر است مصاحبه کند. نیازی هم ندارد. یک جایزه پولیتزر، یک جایزه حلقه منتقدان کتاب ملی و طرفداران بیشماری دارد که نویسندگانی مانند جودی پیکو، اما داناهیو و نیک هورنبی آنها را تشکیل میدهند. جان آپدایک، نویسنده و منتقد ادبی، از دیگر ستایشگران تایلر است و زمانی گفته بود این نویسنده خوب نیست بلکه «عالی» است.
اما تایلر منزوی - یا همان طور که منتقدی یک بار او را گرتا گاربوی جهان ادبیات خوانده بود- نیست و فقط خلقوخوی خاصی دارد؛ او 51 سال گذشته را در بالتیمور گذرانده و به ندرت از خانهاش بیرون میآید. مصاحبه نمیکند چون از حسی که روزنامهنگار روز بعد از مصاحبه به او میدهد، خوشش نمیآید. اخیرا گفته بود: «به اتاق نویسندگی در طبقه بالای خانهام میروم تا کار منظم روزانهام را شروع کنم. و همین موقع است که صدایم را میشنوم که از نوشتن میگویم و حرفهای بیمعنی میزنم، در نتیجه آن روز نمیتوانم کار کنم. همیشه گفتهام وقتی شروع به نوشتن رمان میکنید ابتدا 83 پیشنویسی را مینویسی که ترجیح میدهی هیچکس، هیچکس آنها را نخواند.»
پس حالا چه شده که او مقابل دستگاه ضبط صدا نشسته است؟ میخندد و میگوید: «نمیدانم. شاید چون پیر شدهام و سلطهگری برایم راحتتر شده است.»
تایلر که حالا 75 ساله است 10 سال گذشته را، در واقع از زمانی که همسرش از دنیا رفت و فرزندانش خانه را ترک کردند، در محله «رولاند پارک» پردار و درخت زندگی کرده است. تمیزی خانهاش، مهمان را نگران میکند. اتاق نویسندگیاش آنقدر منظم و پاکیزه است که میتوان با خیال راحت آنجا را اتاق جراحی کرد و البته پیچیدگی آنچه پشت میز او روی میدهد، تفاوت چندانی با عمل جراحی ندارد. نوشتههایش را پیشنویس پشت پیشنویس با قلم مینویسد و وقتی متنی او را راضی میکند آن را تایپ میکند. وقتی پیشنویسش را کامل میکند، متن را چاپ و سپس با قلم بازنویسی میکند و این نسخه را با صدای بلند میخواند و ضبط میکند. نتیجه سبکی میشود که او متواضعانه آن را سبک نمینامد اما باید گفت بیتردید این سبک متعلق به اوست: شفاف و آگاه به ریزهکاریهای ظاهرا پیشپاافتاده.
تایلر که همانند شخصیتهای داستانهایش انسانی متواضع و بیتکلف است، میگوید هرگز قصد نداشته نویسنده شود و هنوز هم از نویسنده شدنش کمی متعجب است. والدینش جزو فرقه کوئیکرها و از مخالفان سربازی بودند و آن تایلر تا 11 سالگی را در کارولینای شمالی زندگی کرد. درباره این دوره میگوید: «کودکیام را به خوبی به خاطر میآورم نه چیز دیگری را. 7 سالگیام را به خاطر میآورم که تصمیمهای مهمی در مورد اینکه قرار است چه آدمی باشم، گرفتم. در این سن بود که تصور کردم، آه، قرار است یک روز بمیرم و در همین سن بود که فهمیدم نمیتوانم به خدا اعتقاد داشته باشم.» لبخند میزند: «هیچگاه به اندازه 7 سالگیام باهوش نبودهام. هرگز اینقدر اندیشمند و باطنبین نبودهام. »
در کودکی کتاب را از خود جدا نمیکرد؛ کتابهایی مثل «زنان کوچک» را بارها و بارها خوانده بود اما حتی در دبیرستان هم به فکرش خطور نکرد که روزی نویسنده شود چراکه تکالیفشان از کتابهایی مانند «سایلس مارنر: بافنده راولو» و «جولیوس سزار» بود و تایلر میدانست هرگز نمیتواند مثل آنها بنویسد. وقتی 14 ساله شد و دیگر در رالی کارولینای شمالی زندگی نمیکرد، کتاب «پرده سبز و داستانهای دیگر» نوشته یودورا ولتی را خواند. با خواندن این کتاب گویی چیزی بر او افشا شد. آن روزها را به خاطر میآورد: «آن زمان تابستانها تنباکو میچیدم. » میگوید شغلش دادن برگهای تنباکو به فردی بود که برای درمان آنها را روی چوب میبست. «سازنده این چوبها معمولا زنان سیاهپوست بودند و دلالها زنان مزرعهداران و چند دختر نوجوان. مدام حرف میزدند. یک تجربه تمام و کمال بود. هر شب که به خانه میرفتم تا آرنجهایم را شیرههای تنباکو پوشانده بود. همان زمان بود که متوجه شدم آدمهایی که ولتی دربارهشان مینوشت آدمهای روستایی شبیه به آدمهایی بودند که من با آنها تنباکو میچیدم. مات و مبهوت مانده بودم. گفتم ولتی دارد زندگی من را مینویسد، آدمهایی که من میشناسم و متنش انگلیسی شکسپیری نیست. او آن چیزی را که در دنیای واقعیت میگذرد و میبیند، مینویسد. بعدها حتی موقعیتی پیش آمد که با او آشنا شوم. شبیه به داستانهایش بود. وقتی صحبت میکرد یک جور حیرتی در نگاهش بود گویی هر چیزی که نگاه میکرد او را به شگفتی وامیداشت. »
برخلاف ولتی که در دانشگاه ادبیات انگلیسی خواند، تایلر به دانشگاه دوک رفت و از رشته زبان روسی فارغالتحصیل شد. اما او علاقهای خاص به زبان یا ادبیات این کشور نداشت و فقط قصد داشت کاری متفاوت از پدر و مادرش انجام بدهد. او میگوید: «اگر میتوانستم در رشته فضا تحصیل کنم حتما این کار را میکردم. » این اتفاقها در اوج جنگ سرد روی داد و اتفاق دیگری که برای تایلر جذاب بود، این بود که رییس دانشکده زبان روسی مامور شخصی افبیآی داشت که همه جا او را دنبال میکرد. تایلر به خاطر میآورد: «هنوز هم خیال نداشتم نویسنده شوم. معلمهای انگلیسی دبیرستانم عالی بودند، بعد هم در دانشگاه دوک استاد انگلیسی خوبی داشتم، بعد رینولدز پرایس به ما درس میداد که در این دانشگاه نوشتن تدریس میکرد. تک تک این استادها میگفتند تو خیلی خوب مینویسی باید نویسنده شوی و من هم میگفتم خب، میخواهم هنرمند شوم اگرچه اصلا چنین قصدی نداشتم. صادقانه بگویم حتی این روزها هم گاهی فکر میکنم قرار است چه کاره شوم؟»
مهاجرت به بالتیمور برنامهریزیشده نبود. سال 1967 تایلر از مونترال به این شهر نقلمکان کرد چون بیمارستانی در این شهر به همسرش، تقی مدرسی، نویسنده و روانشناس ایرانی، پیشنهاد کار داده بود. تایلر ابتدا از این مهاجرت نفرت داشت. «حالا نمیدانم اگر مهاجرت نمیکردیم کجا زندگی کرده بودم. اهالی این شهر خوشقلب، صمیمی و مهربان هستند. شاید گفتهام طعنهآمیز به نظر بیاید اما واقعیت همین است. » تقربیا داستان تمامی رمانهایش در این شهر روی میدهند و تا به امروز بالتیمور تایلر به نسخه شهری یوکناپاتافا تبدیل شده است. اغلب اوقات بالتیموری که او روایت میکند-شهری نیمهواقعی و نیمهخیالی- شباهت آنچنانی با محلهای که در آن زندگی میکند، ندارد. اهالی بالتیموری که در رمانهای تایلر اقامت دارند اغلب از طبقه متوسط یا حتی طبقه کارگر هستند؛ شهری با خیابانهای شلوغ و خانههای کوچک که در نخستین داستانهای آن دفاتر ادارهها هم به عنوان مطب دکتر و هم بیمه کارکرد دارند و جایی که مردمش کمی مهربانتر از مردم شهرهای دیگر هستند.
میگوید: «هرگز عامدانه تصمیم نگرفتهام که از این پس فقط درباره بالتیمور بنویسم. بخشی از دلیل نوشتن درباره بالتیمور به تنبلی برمیگردد چون قرار دادن مکان داستان در جایی که خودت زندگی میکنی، راحتتر است. بخشی از آن به تحسین من از این شهر برمیگردد. از ثبات و ماهیتش خوشم میآید. اگر در سوپرمارکت باشم و صدای مکالمه دو زن را بشنوم، یک جورهایی حرفهایشان را در ذهنم یادداشت میکنم. این نوع روش حرف زدن به یادماندنی است؛ گویش بالتیموری. » (در واپسین رمان او، شخصیتی که هنوز به لهجه این مردم عادت نکرده است فکر میکند نام شخصیتی «سر جو» است تا اینکه مشخص میشود اسم او «سرجیو» است.)
تایلر در «رقص ساعت» از مسیر همیشگیاش منحرف نشده است. این رمان گلچینی از استعارهها و موقعیتهایی است که تایلر باب آشنایی با آنها را برای خواننده باز کرده است. اکثر رویدادهای داستان در بالتیمور روی میدهد اگرچه شخصیتِ محوری آن، اهل این شهر نیست. مادری سختگیر و خواهر و برادرانی بیگانه با یکدیگر درست مانند شخصیتهای رمان «شام در رستوران دلتنگی»؛ ازدواجی که ناشی از سوءتفاهم است درست مانند «آداب نفس کشیدن» و از همه مهمتر، واکاوی کنجکاوانه معنای عضوی از یک خانواده بودن. برخی از شخصیتها، سریالی تلویزیونی به نام «Space Junk» را تماشا میکنند که به نوعی داستانش نماد خود رمان است؛ داستان فیلم درباره چند آدم فضایی است که با این فرض که برخی زمینیها با آنها مرتبط هستند، آنها را میدزدند و بعد فکر میکنند چرا اینطور رفتار کردهاند.
تایلر میگوید: «هر زمان که کتابی را شروع میکنم، فکر میکنم این رمان دیگر فرق خواهد داشت و بعد میبینم نه. دوست دارم چیزی جدید و متفاوت بنویسم اما هرگز جاهطلبی آن را ندارم که کاملا خودم را تغییر دهم. اگر سعی کنم به تاروپودهای مشترک فکر کنم، به گمانم عمیقا به تابآوردن علاقهمند هستم. به نظرم زندگی کردن راحت نیست حتی برای آن دسته از ما که صرفهجویی نمیکنیم. سخت میتوان روزها را یکی پس از دیگری از سر گذراند و بگوییم دلیل مناسبی برای بیدار شدن در روز بعد داریم. وقتی مردم این کار را با زندهدلی میکنند، شوکه میشوم. مشخصترین راهی که میتوانی تاب آوردن را نشان دهی این است که در کنار خانوادهات باشی. راحت میتوانی دوستت را ترک کنی اما ترک کردن برادر سخت است. چقدر خواهر و برادرها با هم وقت میگذرانند و در این اوقات چه میگذرد؟ همه اینها من را از خود بیخود میکند. »
تایلر در فکر بازنشستگی نیست. میگوید: «تنها اتفاقی که میافتد این است که بعد از تمام کردن کتاب، شش ماه استراحت کنم و کمکم دیوانه میشوم. من تفریحی ندارم، باغبانی نمیکنم، از مسافرت هم بدم میآید. عزم و اراده مثل الهام گرفتن نیست، احساسی است که میگوید بهتر است این کار را انجام دهی. هدایت زندگی دیگری ضمن اینکه زندگی خودت را میکنی، اعتیادآور است.» مکث میکند و در ادامه میگوید: «اگر به این موضوع فکر کرده باشی حتما میدانی امرار معاش از این راه خیلی عجیب است. »
The New York Times