یاسر نوروزی | هفت صبح
با احمد حجارزاده بیتعارف حرف زدیم؛ درباره «حرف»! این عنوان اولین مجموعه داستان اوست. پیشتر البته چندین فیلم کوتاه ساخته که از بین اینها همان «حرف»، در چندین جشنواره موفق بوده. فیلم را بر اساس همین داستان نوشته که در کتاب تازهاش میتوانید بخوانید. مضمون اکثر داستانها عشق است. هرچند هنوز هم نمیدانم داستانهای این کتاب عاشقانه هستند یا فارقانه؟! درباره عشق حرف میزنند یا نفرت؟ چرا روابط بین زن و مرد، به ویرانی میرسد؟ دلیلش چیست؟ عشقهای داستانش چرا نافرجام میمانند؟ چرا پشتهم، و چرا پیدرپی، به شکست میانجامند؟ آنچه در ادامه میخوانید در واقع فقط درباره کتاب «حرف» نیست بلکه حرفهایی است درباره عشق و نفرت؛ چند کلمه حرف حساب!
* میتوانی «عشق» را در یک جمله تعریف کنی؟
راستش بهاندازه عشقورزی آدمهای مختلف روی کره زمین، تعریفهای متنوعی هم برای «عشق» وجود دارد اما اگر تعریف خودم از «عشق» را بخواهید، باید بگویم دوستداشتن یک انسان، همنوع یا هر چیزی است، در حدی که دیگر خودت را نبینی و از زندگی و خواستههایت بگذری و به نوعی همهچیز زندگیات تبدیل شود به چیزهایی که طرف مقابل میپسندد و میخواهد و او را خوشحال میکند.
*این را پرسیدم چون مهمترین مضمون تکرارشونده در تمام داستانهای کتابت، «عشق» است اما اجازه بده اول از خودت بپرسم. متولد چه سالی هستی؟
۱۳۵۹.
*اهل کجا؟
تهران.
*چه رشتهای خواندهای؟
ادبیات و علوم انسانی.
*«تقاص» اولین داستانی بود که از تو چاپ شد؟
بله، «تقاص» سال ۸۴ در روزنامه ایران چاپ شد. آن زمان هنوز داستاننویسی برای من خیلی جدی نبود. داشتم امتحان میکردم ببینم میشود داستانی چاپ کرد یا نه که داستانم را فرستادم روزنامه ایران و به شکلی غیرمنتظره چاپ شد.
*و «حرف» اولین فیلم کوتاهت بود؟
نه، «حرف» چهارمین فیلم کوتاه من است. قبل از «حرف» سه فیلم دیگر هم ساخته بودم که تقریباً هیچکدام مضمون داستانی نداشتند. البته فیلم سوم من بهنام «فرشته من»، اقتباس از داستانی کوتاه بود به اسم «فرشته یک کودک» که نویسندهاش ناشناس است.
*ناشناس؟!
بله، مجموعهداستانی بود به اسم «هفده داستان کوتاه کوتاه» که نشر «خورشید» آن را منتشر کرده بود. اینها داستانهایی بودند از نویسندگانی که اسمی از خودشان به جا نگذاشتهاند. در واقع داستانهایی بودند از نویسندگان گمنام. یکی از داستانها، «فرشته یک کودک» بود که فیلم «فرشته من» را بر اساس آن ساختم. یک فیلم ۱۳۵ ثانیهای است که در جشنواره کوثر، فیلم برگزیده تماشاگران شد.
*میتوانی فیلمهایت را به ترتیب ساخت بگویی؟
اولین فیلمم را با عنوان «عشقبازی یا چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و مرگ را دوست بدارم»، سال ۸۹ ساختم. فیلمی بود کاملاً خام، تجربی و شخصی که حتی خودم در آن بازی کردم و فیلم مهمی از آب درنیامد و من هم آن را جایی عرضه نکردم. فیلم دومم، فیلم نیمهمستندی بود به اسم «برداشت» که بازیگر داشت، ولی قرار نبود خیلی در فیلم دیده بشود، چون ما دوربینبهدست با بازیگر راه میرفتیم و از معضلات شهری فیلم میگرفتیم.
فیلم سوم را به اسم «فرشته من» برای چهارمین جشنواره فیلم کوثر ساختم که مورد استقبال فراوان قرار گرفت و فیلم برگزیده تماشاگران شد. فیلم چهارم هم «حرف» بود. البته اول تلاش داشتم داستان «حرف» را چاپ کنم اما چون این تلاش به نتیجه نرسید، داستان را تبدیل به فیلمنامه کردم و آن را با بودجه شخصی ساختم. این فیلم هم در بیستوهفتمین جشنواره فیلم کوتاه تهران اکران شد که استقبال زیادی از آن شد. در ششمین جشنواره «دوربین. نت» (Doorbin.net) هم شرکت کرد و جایزه بهترین فیلم را برد.
*چطور شد اصلاً فیلم ساختی؟ چرا از ادبیات رفته بودی سمت سینما؟
ادبیات همیشه علاقه اول من بوده اما سینما هم از کودکی همیشه با من بود. به نظرم سینما و ادبیات پیوندی ناگسستنی با هم دارند. من هم از کودکی ضمن اینکه خیلی کتابخوان بودم و مطالعه میکردم، سینما را به موازات ادبیات دنبال میکردم. حتی یادم است سال اول دبیرستان، بدون هیچ پیشزمینهای و بدون آموزش یا مطالعه در این رابطه، بر اساس فیلمهایی که دیده بودم، دو فیلمنامه بلند نوشتم. الان که یادم میافتد واقعاً برایم خندهدار است که چقدر جسور بودم و دو فیلمنامه بلند نوشتم! حتی اسمشان را یادم است. اسم یکی از آنها «سگ ولگرد» بود و اسم دیگری «سه نفر روی خط». در واقع میخواهم بگویم در این سالها سینما همیشه همراهم بود.
*چرا فیلمسازی را ادامه ندادی؟
خب ساخت فیلم هزینههای زیادی دارد و شبیه نوشتن کتاب نیست که بتوانی بدون هزینه، به صورت انفرادی و با بودجه کوچک شخصی یا با حمایت ناشران، کار را پیش ببری. به هر حال سینما کار گروهیست و به عواملی نیاز دارد و سختتر است. من دو فیلم اولم را با هزینه اندک و بودجه شخصی ساختم. هزینه فیلم سومم «فرشته من» ۱۵۰ هزار تومان بود که خودِ جشنواره کوثر آن را پرداخت کرد. در واقع جشنواره این مبلغ را داد و گفت یک فیلم ۱۳۵ ثانیهای میخواهد. حتی یادم است این مبلغ تا ریال آخر، خرج فیلم شد؛ ۵۰ تومان تدوین، ۵۰ تومان تجهیزات، ۵۰ تومان هم اجاره بیمارستان شریعتی برای فیلمبرداری از محیط بیمارستان.
*هزینههای ساخت را از کجا میآوردی؟ خب جشنوارهها که همیشه کمک نمیکردند!
من آن زمان کارمند روزنامه «همشهری» بودم و حقوق خوبی هم میگرفتم.
*چه سالی؟
سال ۹۰ بود و حقوق من آن زمان حدوداً یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان بود. من کل حقوق یک برج را خرج تولید فیلم «حرف» کردم، ولی خب کار به شکل حرفهای جلو رفت. بازیگر حرفهای هم آوردم اما شرایط اجازه نداد در این کار جلو بروم، ولی در همه این سالها فیلمنامههای مختلف کوتاه و بلندی نوشتهام، به امید روزی که شرایط مهیا شود و بتوانم این فیلمنامهها را بسازم.
*برگردیم به کتابت. اول گفتوگو، عشق را تعریف کردی اما چرا در تمام داستانهایت این عشق، نافرجام است. هیچوقت فکر کردهای شاید تعریف تو اشتباه باشد و عشق چیز دیگری باشد؟
به هرحال شاید عشق تعریفهای بهتر و دیگری هم داشته باشد که من بلد نباشم اما اگر «عشق» در داستانهایم دائماً با شکست مواجه میشود، دلیلش این است که خودم تجربههای موفقی در این زمینه نداشتم. برای مثال، داستان «حرف» کاملاً یک تجربه واقعی و برآمده از زندگی خودم است، یعنی دقیقاً من با چنین کِیسی روبهرو بودم؛ همان حرفها، همان دیالوگها. حتی بازیگر فیلم زمانی که آن را میساختم، میگفت چقدر این فیلمنامه واقعی است و چقدر این پسری که به حرفهای آن زن گوش میدهد، شبیه به خود شماست. خب این تجربه زنده خودم بود و برایم ملموس بود.
بعد از آنهم داستانهایی که نوشتم، همه یا تجربه خودم بودند یا تجارب دوستان و اطرافیان و اقوام. مثلاً ماجرای داستان «در فاصله دو طبقه»؛ من یک روز وارد جایی شدم، رفتم داخل آسانسور و با عشق قدیمی زندگیام روبهرو شدم. هر دو سکوت کرده بودیم، چون چندین سال بود همدیگر را ندیده بودیم و نمیدانستیم چه چیزی باید به هم بگوییم. در همان فاصلهای که داخل آسانسور بالا میرفتیم، کلی دیالوگ و مونولوگ بود که داشتم در ذهنم طراحی میکردم. بعد هم که تبدیل شد به داستان «در فاصله دو طبقه». داستان آخر مجموعه هم تجربه شکستخورده زندگی با همسر سابقم است. گرچه نعل به نعل و عین واقعیت نیست اما دیالوگها و اطلاعات داستان، به آن تجربه مربوط است.
*خب این رابطهها در داستانهایت از کجا خراب میشوند؟ پررنگترین علتی که این روابط را بههم میزند و آن را به سمت نفرت و ویرانی میبرد، چیست؟
فکر میکنم دو چیز است؛ یکی خودخواهی و دیگری بیاعتمادی. در بحث خودخواهی، آدمها حاضر نیستند از چیزهایی بگذرند تا آن عشق پابرجا بماند یا به طرفشان ثابت کنند به خاطر او حاضر هستند از چیزهایی بگذرند. درباره بیاعتمادی هم عدم صداقت و شفافنبودن روابط با همدیگر باعث میشود رابطه و عشق، تیره و تار شود.
*اجازه بده حرفم را پس بگیرم بگویم مجموعه داستان تو درباره «عشق» نیست، بلکه بیشتر درباره «نفرت» است!
بهتر است اینطور بگویم که نفرت هم در داستانهایم نمود بارزی دارد، یعنی شاید بشود اینطور گفت که داستانهای من درباره عشق و نفرت هستند. همانطور که در داستان «تقاص» میبینیم پسر عاشق دختر است اما اینقدر هم از او نفرت دارد که باید تقاص از او پس بگیرد، یعنی عشق و نفرت، دو روی یک سکه هستند که در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند.
*خب صریحتر حرف میزنم! من فکر میکنم تو اصلاً کاراکترهای داستانت را دوست نداری، آنها را میسازی که از کسانی انتقام بگیرند، یعنی نه عاشقهای داستانت را دوست داری، نه معشوقهایت را! عاشقهایت دستاویزی هستند برای انتقامگرفتن از معشوق! اصلاً در بعضی داستانهایت رابطه مهم نیست و ما نمیفهمیم چه بلایی سر این رابطه آمده. آدمهایت ساخته میشوند تا تسویهحساب کنند. چه تسویهحساب ماندهای داری که داستانهایت باید جور آن را بکشند؟ از چه چیزی ناراحتی که اینطور پدر شخصیتهای داستانهایت را درمیآوری؟!
(خنده) فکر میکنم جواب سوالت همان چیزی بود که در پاسخ به پرسشهای پیشتر هم گفتم. شکستهای پیدرپی خودم شاید بتواند دلیلش باشد. من البته نمیخواهم انتقام شکستهایم را از آدمهای دیگر، از روزگار یا از زندگی بگیرم اما حداقل میتوانم خشمی را که در ذهن و دلم تلانبار شده، در قالب کلمات در داستانهایم تخلیه کنم. حداقل میتوانم بگویم اگر زمان به عقب برمیگشت، برخورد من با معشوق شکل دیگری داشت. البته مقصودم این نیست خشمم را سر کسی خالی کنم!
*متوجهام، اینها که بخش تخیل در داستانهای تو بوده.
بله، یعنی میخواهم بگویم شاید شکل برخورد تفاوت میکرد. مثلاً درباره داستان «صبح روز بد»، گاهی مینشینم و به گذشتهام فکر میکنم و با خودم میگویم اگر فلانروز، فلانجا، من فلانکار را نکرده بودم یا فلانحرف را میزدم یا نمیزدم، شاید الان سر زندگیام بودم و شاید رابطهام دوام داشت اما چون الان رابطهای خراب شده و از بین رفته و دیگر راه بازگشت ندارد، من پر از خشم و نفرت سرکوبشده نسبت به کسانی هستم که دیگر نیستند تا خشمم را بر سر آنها تخلیه کنم. بنابراین مجبورم این خشم را لابهلای کلمات و در قالب داستان تخلیه کنم و متأسفم از اینکه دوستداران ادبیات داستانی مجبورند خواننده چنین داستانهایی باشند.
*نه خب، مجبور که نیستند؛ هر کس بخواهد میخواند، نخواهد هم نمیخواند! بهترین داستان مجموعهات را از نظر خودم بگویم؟
بله، حتماً.
*نه، صبر کن! اول خودت بگو کدام یکی بهترین است، بعد من بگویم.
من داستان «حرف» و «صبح روز بد» را از همه بیشتر دوست دارم. البته طبیعتاً تعلق خاطری هم به مابقی داستانها دارم اما اگر بخواهم انتخاب کنم، این دو را انتخاب میکنم.
*به نظرم بهترین داستانت «حرف» است. فرم بسیار خوبی دارد. فقدان عشق به بهترین شکل در نبود طرف مقابل خودش را نشان داده. برای همین به نظرم داستان خوبی از آب درآمده. یک نفر نیست و یک نفر دارد بهجای او حرف میزند و ما باید اتفاقات را از زاویه دید او و از زبان او بشنویم. داستان خیلی خوبی بود.
از لطف شما ممنونم اما اجازه میخواهم خاطرهای از اکران فیلم «حرف» بگویم که شاید به دیدگاهتان مربوط باشد. وقتی فیلم «حرف» را ساختم و در بیستوهفتمین جشنواره فیلم کوتاه تهران اکران شد، یادم است طبق روال، در جلسه نقد و بررسی فیلم بعد از اکران شرکت میکردیم. آن زمان یکی از تماشاگران فیلمم آقای شهرام مکری بود که خیلی از فیلم تعریف کرد و آن را دوست داشت. همزمان خانمها و تماشاگران زیادی در آن جلسه بودند که دقیقاً راجع به فیلم «حرف» صحبت بکنند. آمده بودند برای دعوا و حمله به کارگردان!
*چرا دعوا؟!
چون فکر میکردند من با تمام زنها مشکل دارم. یکی از خانمها میگفت شما با زنها چه مشکلی داری؟ چرا این خانم در فیلم شما تعادل ندارد؟ چرا رفتار و گفتارش اینقدر ضد و نقیض است؟ این خانم به من گفت شما دارید تصویر بدی از زنها ارائه میدهید. من گفتم نه، من تصویر بدی از زنها ارائه نمیدهم، بلکه دارم یکی از زنهایی را که در زندگیام دیدم، به همان شکل که بود و به همان شکل که تجربه کردم، در فیلمم نمایش میدهم. در واقع با این فیلم نشان دادهام بعضی از زنها میتوانند اینطور باشند.
تکلیف این زن با عشقش مشخص نیست؛ هم میخواهد، هم نمیخواهد! در داستان «حرف» هم دقیقاً همین است. دختر داستان در یک فصل پسر را پس میزند و در فصل بعدی میگوید اگر مرا دوست داری، این کار را بکن! در واقع این جریان شاید به خاطر این باشد که من خودم این اتفاق را به شکل زنده، حس و تجربه کردهام. من زمانی در یکی از کارگاههای آموزش داستاننویسی با حضور آقای مصطفی مستور، که در شهر کتاب برگزار میشد، شرکت داشتم.
آن زمان این داستان را نوشته بودم اما هنوز به کسی نشان نداده بودم. داستان «حرف» را دادم به آقای مستور که لطف کردند و خواندند. بعد از ایشان به عنوان یک استاد نویسندگی خواهش کردم ایرادهای داستانم را بگیرند. ایشان هیچ ایرادی نگرفتند و گفتند این داستان، یک داستان کامل و بینقص و آماده چاپ است. بعد پیشنهاد کردند داستانهای دیگری بنویسم و به این داستان اضافه کنم تا به شکل مجموعه منتشر شود.
*فیلمت را در اینترنت میشود دید؟ چون من هر چقدر جستوجو کردم، پیدا نکردم.
نه متأسفانه. تایم این فیلم ۲۵ دقیقه است و من آن را جایی بارگذاری نکردهام.
*خب چرا روی اینترنت نگذاشتهای؟ چون این فیلم کوتاه که قرار نیست اکران بشود یا عواید مالی برایت داشته باشد. حداقل خوانندگان کتابت میتوانند بروند و آن را ببینند.
بله، این کار را میکنم. صرفاً تنبلی بوده که تا الان انجام ندادهام.
*بهعنوان آخرین سوال میخواهم درباره یکی از آفتهای روابط زن و مرد که خودت به آن اشاره کردی بپرسم. وقتی درباره خودخواهی، که در یک رابطه میتواند آن را به ویرانی بکشاند حرف زدی، با خودم گفتم ممکن است خود احمدرضا حجارزاده هم به این صفت دچار بوده باشد! هیچوقت راجع به این نکته فکر کردهای؟
حتماً من هم به آن دچار بودهام. اگر نبودم، شاید یکی از دو طرف ماجراهای عاشقانه من، کوتاه میآمد و حداقل یکی از این عشقها به سرانجام میرسید.