زایمان بدون درد | تهران امروز


نوشتن درباره داستان‌های کوتاه و بلند «مصطفی مستور» و نقد و بررسی آثارش کار چندان ساده‌ای نیست چرا که او روایتگر داستان‌هایی پیچیده، نامتعارف و خالق دنیایی عجیب و غریب است که پیش از این، کمتر نویسنده‌ای به آن پرداخته بود. خوانندگان جدی کتاب در ایران، مستور را به اعتبار رمان مشهور «روی ماه خداوند را ببوس» می‌شناسند، گرچه آن داستان بلند، دومین کتاب منتشره از این نویسنده بود اما حقیقت آن است که مستور با همان مجموعه اول خود، (عشق روی پیاده‌رو) سبک و اندیشه خود را در محتوای داستان‌هایش کشف و تثبیت کرده بود. او از همان آغاز خود را نویسنده‌ای نوگرا معرفی کرد که موقعیت‌های داستانی، سوژه‌ها و آدم‌هایش، رفتار و گفتار و کرداری عادی ندارند و دغدغه‌هایی مهم‌تر از خوردن، خوابیدن و ازدواج کردن دارند و این روند تا امروز دامان همه نوشته‌های مستور را گرفته و ظاهرا نه این شیوه خیال دست‌برداشتن از سر داستان‌های مستور را دارد و نه نویسنده تمایلی برای فاصله گرفتن از چنین فضایی در خود حس می‌کند.

من گنجشک نیستم مصطفی مستور

از این منظر«من گنجشک نیستم» درست مانند باقی داستان‌های این نویسنده است. با این تفاوت که اگر مستور در تجربه‌های پیشین خود، گام به گام رو به جلو می‌رفت و بهتر می‌شد و حرف‌هایی مهم‌تر و دلنشین‌تر ‌می‌زد، حالا در آخرین اثر داستانی‌اش، آشکارا کفگیرش به ته دیگ خورده و حرف تازه‌ای برای گفتن ندارد. گرچه غیر از همین رمان «من گنجشک...» و نمایشنامه «دویدن در میدان تاریک مین»ـ که در واقع باید آن را پیش‌زمینه شکل‌گیری رمان حاضر دانست ـ باقی داستان‌های مستور، خواندنی، جذاب و عامه‌پسندند و از پیچیدگی‌های ذهنی هر خواننده و جهان ناآشنای داستانی دورند و حرف‌شان را سرراست و بی‌حاشیه می‌زنند ولی نباید فراموش کرد که داستان‌های مستور در هر کتاب مستقل، درست مانند یک سریال تلویزیونی خوش‌ساخت یا مکمل یکدیگرند یا هر اثر به نوعی ارجاعی است به اثری دیگر از همین نویسنده یا تکرار آدم‌هایی با همان طرز تفکر در موقعیت‌های مکانی و زمانی دیگر.

این ویژگی به شدت یادآور نوشته‌های زنده‌یاد «بیژن نجدی» است که همیشه شخصیت ثابتی به نام «مرتضی» در اغلب داستان‌هایش به رفتاری غیرعادی دست می‌زد و نمونه خارجی‌اش، «جی. دی. سلینجر» که اعضای خانواده «گلاس» را در موقعیت‌های گوناگون قرار می‌داد و البته نباید فراموش‌کرد که این نویسنده آمریکایی، نویسنده محبوب مستور هم هست. حالا درباره سبک نوشتاری مصطفی مستور باید گفت انگار در همه این داستان‌ها، روح نویسنده، جایی به چیزی گیر کرده و به سادگی نمی‌تواند از آن خلاصی یابد. داستان‌های او به شکل بیانیه‌های اخلاقی عمل می‌کنند که رسالت مهم آنها، دعوت همه انسان‌های کره‌‌زمین به «خوب‌بودن» است. با دقت بیشتر درمی‌یابید این تاکید بر «خوب ‌بودن» در تمام داستان‌های مستور، به شکل مستقیم و غیرمستقیم تکرار شده و حتی در مجموعه «عشق روی پیاده‌رو» نیز در داستان «هل من محیص» از زبان یکی از شخصیت‌ها علنا بیان می‌شود یا همین اتفاق در رمان «روی ماه...» می‌افتد؛ شخصیت «علیرضا» خوب‌بودن را تنها راه نجات بشر می‌داند و اینک همه آن حرف‌ها، آدم‌ها و رویدادها دوباره از رمان «من گنجشک نیستم» سر برآورده‌اند.

منتها این‌بار به‌دلیل دنیای متفاوت آدم‌های دیوانه - یا افرادی که خود را به دیوانگی زده‌اند!- عملا خاصیت و کارکرد خود را از دست داده‌اند و نه دردی از درد بی‌درمان خواننده دوا می‌کنند و نه از وضعیت بحرانی ادبیات امروز ما. هرچند خود مستور هم گویا چنین قصدی نداشته و فقط می‌خواسته حرفی را که بر دلش سنگینی می‌کرده به شکل یک مقاله نیمه‌بلند و در قالب رمان، روی کاغذ تخلیه کند و درد دلش را به گوش همه آدم‌ها برساند. با این حال، خوانش رمان «من گنجشک نیستم» بیشتر مناسب کسانی است که مستور را نمی‌شناسند و می‌خواهند برای نخستین‌بار چیزی از او بخوانند؛ گرچه آشنایی با این نویسنده چیره‌دست و صاحب سبک به‌واسطه انتخاب این کتاب، خواننده ناآشنا را برای همیشه از او مایوس و از پیگیری باقی آثارش منصرف می‌کند.

مطالعه‌ی «من گنجشک نیستم» بیشتر شبیه به یک زایمان بدون درد است! برخلاف سایر آثار مستور که با شروع به خواندن هرکدام‌شان، دردی ناشناخته و لذت‌بخش، آرام‌آرام در دل، ذهن و وجود خواننده شکل می‌گرفت، اینجا کمترین خطری مخاطب را تهدید نمی‌کند و او می‌تواند در نهایت آسودگی و بی‌ترس از هیچ واقعه‌ای(گیرم روحی) کتاب را به پایان برساند. جمله‌های تکان‌دهنده و موثر کتاب، معدودند و موقعیت‌ها باورناپذیر و سرد توصیف شده‌اند و کمترین حسی در خواننده برنمی‌انگیزند. برخی از فصل‌های کتاب، به وضوح تکرار مکررات است و با حذف آنها از داستان، خللی به اصل اثر وارد نمی‌شود. برای نمونه اشاره می‌کنم به فصل دوازدهم کتاب که «نوری» در رستوران معرکه گرفته و نقش عاشقی را بازی می‌کند که از کسی که دوستش دارد «نه» شنیده. شاید مشاهده این وضعیت نمایشی برای ساکنان آن آسایشگاه که همه به نوعی از درد عشق یا مسائل عاطفی از این دست رنج می‌برند، خوشایند باشد ولی برای خواننده کتاب، کمترین جذابیتی ندارد چون علاوه بر آنکه دیالوگ‌های نوری در مواجهه با معشوقه خیالی‌اش، شعاری و تکراری‌اند تاثیر لازم را نخواهند داشت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...