دردی که زندگی است | اعتماد


«خیرالنسا»، در قالب داستان بلند، روایتی است از سرگذشت زنی که با رخدادی صاحب کرامت می‌شود و دست به درمان بیماران می‌زند. نام و آوازه‌اش در کوتاه‌مدت، مسیری طولانی را طی می‌کند و مردمان از هر کوی و برزنِ دور و نزدیک، برای طلب شفاعت سراغش می‌آیند. داستان بلند قاسم هاشمی‌نژاد از رخدادی که منتهی به این تحول می‌شود، آغاز و با مرگ خیرالنسا به پایان می‌رسد. سیر آنچه بر خیرالنسا می‌گذرد در این بین نه با جزییات بلکه با کلیاتی که نقطه عطف‌های این سرگذشت را دربر می‌گیرد ترسیم می‌شود.

خیرالنسا  قاسم هاشمی‌نژاد

داستان در یک روز مارمه آغاز می‌شود. مارمه به ‌نوشته هاشمی‌نژاد در پیوست انتهای کتاب، چنین تعریف شده است: «سنتی که در خاندان‌های کهن طبری روان بوده و هنوز هم، کم‌وبیش، رواست. روز اول ماه پسربچه نابالغی شناخته به خوش‌قدمی شاخه سبزی را به خانه مقرر می‌برد و آن را کنار آب و چراغ و آینه می‌گذارد. کاری که برای تمام طول ماه به شگون گرفته می‌شود.» در این روز خاص اما پسربچه‌ای زیبا، با لباسی سفید به خانه خیرالنسا می‌آید و بی‌کلامی یک جلد تیماج به او می‌دهد و پیش از آنکه خیرالنسا بتواند نام و مشخصاتی از او کسب کند، می‌رود. پسر گویی از غیب آمده و به همان‌جا برمی‌گردد. با رفتن پسر، سردردی به جان خیرالنسا می‌نشیند و هم‌زمانِ توانی برای درمان بیماری‌ها. او، کم‌کم با اصلاح نسخه طبیبان آغاز می‌کند و کم‌کم متوجه می‌شود که خودش توانایی درمان پیدا کرده، اما سردرد با او همراه است و نمی‌تواند خودش را درمان کند.

مهر پسر غریبه، چنان در دل او می‌نشیند که آرزو می‌کند پسری که آبستن است، شبیه او شود و این‌طور هم می‌شود. همه ‌چیز برای خیرالنسا بسان معجزه در حال طی شدن است اما درد با او همراه است. جز این روایت شگفت‌انگیز مبتنی بر باورداشت‌ها، خیرالنسای هاشمی‌نژاد، بر ستون استوار دیگری نیز ایستاده است: «زبان.» زبان حساب‌شده‌ای که هاشمی‌نژاد برای این اثر انتخاب کرده، در روایت خیرالنسا پررنگ‌تر از تمام شخصیت‌ها خودش بدل به شخصیت می‌شود، گاه بار فضاسازی بر دوش می‌کشد و گاه در حکم عنصری برای تثبیت محتوا ایفای نقش می‌کند.

یکی دیگر از نکات حایز اهمیت خیرالنسا شیوه بهره‌ بردن از تاریخ است. جز آنکه اثر در کلیتش از رسوم و باورداشت‌های کهن و فراموش شده، بهره می‌برد و ردپای باورداشت‌های مبتنی بر عرفان نیز در آن پررنگ است، اما یکی از نقطه عطف‌های زندگی شخصیت اصلی، با دوره تجدد آمرانه در ایران همزمان می‌شود. درست لحظه‌ای که خیرالنسا آوازه‌اش در سراسر کشور پیچیده، تجدد و پزشکان مدرن، راه بر ادامه کار او می‌بندند. مرگ خیرالنسا اما کمی پس از مرگ شوهر و فرزندش که در درمان آنها ناتوان بوده، رخ می‌دهد. درست پس از آنکه جلد تیماج ناپدید می‌شود، درد از سر و تنش می‌رود و خودش آگاه می‌شود که مرگ خواهد آمد. انگار دردی که با جلد تیماج آمده، درد آگاهی و دانستن رازهای زندگی است و مرگ تنها زمانی خواهد رسید که ذهن از این آگاهی و دانستن تهی شود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...