بالاخره قاتل کیست؟ | الف


«برج کلیسای جامع باستانی انگلستان؟ آن هم این جا! همان برج چهار گوشِ خاکساریِ بزرگ و مشهور؟ آن وقت این جا؟ تا چشم کار می‌کند هیچ میخِ آهنیِ زنگ زده ای در هوا نیست. پس آن میخ بزرگ چیست و چه کسی آن را کوبیده است؟ شاید آن را به امر سلطان عثمانی برای به چهار میخ کشیدن طراران ترک کوبیده اند؟ همین است. چون سنج ها به صدا درآمده اند و سلطان در حلقه ملازمانش به قصر می‌رود. ده هزار شمشیر در نور خورشید می‌درخشند و سی هزار کنیزکِ رقصان گل می‌افشانند و از پی شان فوج فوج فیل های آراسته روانند. و با این همه برج کلیسای جامع آن پشت خودنمایی می‌کند، حال آنکه نمی‌تواند آنجا باشد. مع الوصف، هیچ هیبت جنبانی بر آن میخ شوم و بد منظر آویزان نیست. کمی درنگ کنید! آیا آن میخ میخی بی مقدار است، همچون میخهای زنگ زده و کج و معوج بالای تخت خوابها؟ به این احتمال باید که خندید، مستانه هم خندید.

خلاصه رمان راز ادوین درود»[‏‫The mystery of Edwin Drood] دیکنز

مردی، حواس پریشانش بطرزی وهم آلود جمع شده، سراپا لرزان، سرانجام برمی خیزد. هیبت شکننده خویش را میان بازوانش می‌گیرد و به گرداگردش نظر می‌کند. او در پست ترین و بسته ترین اتاقهاست. نور سپیده دمان از میان پرده های مندرس از حیاطی محقر راه خود را به درون باز می‌کند. مرد، پیرهن بر تن، روی تختی که به واقع زیر آن همه بار کمر خم کرده است، دراز کشیده. روی تخت کسانی دیگر هم دراز کشیده اند: مردی چینی تبار، یک ملوان ارتش هند شرقی، و زنی ژولیده و همگی لباس پوشیده. دو نفر اول خوابیده اند یا چرت می‌زنند و نفر سوم چپقی را چاق می‌کند.

زن به نجوا می‌گوید، یکی دیگر؟ یکی دیگر می‌خواهی؟ مرد، دست بر پیشانی، به اطراف می‌نگرد. زن شِکوه می‌کند که، از نصفه شب که آمده ای پنج تا کشیده ای. خدا به داد من برسد! آن دو نفر هم از تو تقلید می‌کنند دیگر. بیچاره من! چه کار بی فایده ای! همه اش چند تا چینی و چند تا ملوان هستند و می‌گویند اثری از آثار کشتی نیست که نیست. بیا. این هم یکی دیگر برای آقای خودم! التفات داری که مضنه بازار کشیده بالا؟ نوک انگشت تریاک خدا تومن قیمتش است. تازه ملتفتی که هیچ کس مثل خودم چپق خوب دست مردم نمی‌دهد. پس حق و حقوق ما را چی؟ فراموش نکن، نازنین. و چپقی را چاق می‌کند و طرف مرد می‌گیرد. مرد تلوتلو خوران برمی خیزد، چپق را روی رف می‌گذارد پرده را می‌کشد و با نفرت به سه هم اتاقی اش نگاه می‌کند. متوجه میشود زن از فرط استعمال تریاک شبیه مردک چینی شده است. همان گونه ها، همان چشم و ابرو، همان رنگ و رو. زن زیر لب چیزی را واگویه می‌کند. مرد خم میشود تا کلامش را بشنود. زن می‌گوید، نامفهوم!»

آنچه خواندید مطلع رمانی معمایی- جنایی است با عنوان «راز ادوین درود»[‏‫The mystery of Edwin Drood]، نوشته نویسنده بزرگ انکلیسی، چارلز دیکنز. این رمان آخرین اثر چارلز دیکنز، نویسنده نامدار انگلیسی ست. دیکنز را به حق بزرگترین رمان نویس عصر ویکتوریایی می‌دانند. خالق شاهکارهایی چون «سرود کریسمس»، «داستان دو شهر»، «الیور توییست» و چندین رمان سترگ دیگر، در آخرین رمان خود برآن بود تا معمایی را پیش چشم مخاطبانش طرح کند و سپس با حل آن بار دیگر خواننده مشتاق را به شگفتی وا دارد. ولی افسوس که مرگ مهلت ش نداد و در تاریخ نهم ژوئن 1870 ، یک روز پس از کار طولانی بر روی رمان ادوین درود، چشم از جهان فروبست.

دیکنز برای این رمان دوازده بخش در نظر گرفته بود ولی تنها توانست شش بخش از آن را بنویسد. با این همه، همین نسخه شش بخشی که امروز در دست ماست به نوعی کامل است و تو گویی نیازی به اضافات دیگر ندارد!

دیکنز پیش از نگارش این رمان به جان فورستر، دوست و زندگینامه نویس خود، گفته بود قصد دارد رمانی جنایی بنویسد که در آن یک دایی خواهرزاده اش را به قتل می‌رساند. گرچه در متن بجا مانده از دیکنز صراحتا نامی از قاتل برده نشده است، ولی اشارات ضمنی متعدد به نوعی هر شک و ابهامی را از ذهن مخاطب برطرف می‌کنند، آنگونه که برخی از منتقدان این پرسش را مطرح می‌کنند که نویسنده بزرگ ما پس از آنچه نگاشته بود چگونه می‌خواست مخاطب را تا پایان اثر با خود همراه کند. به عبارتی، پس از آنکه دانستیم قاتل چه کسی است و انگیزه اش برای قتل چه بوده است، آیا نگارش بخشهای دیگر، بیهوده نمی‌نماید؟

با این همه، نقل است که از فردای اعلام خبر مرگ چارلز دیکنز، گمانه زنی درباره ادامه رمانش آغاز شد و هر کسی از ظن خود پایانی برای اثر ناتمام نویسنده فقید پیشنهاد داد یا رقم زد.

برخی اساسا ایده قتل ادوین جوان را زیر سوال بردند و گفتند او زنده است. شماری با تبرئه‌ی جاسپر، دایی ادوین، گناه قتل احتمالی ادوین را به گردن جوانکی دیگر که از قضا سابقه چندان خوشی با ادوین نداشت، انداختند. شخصی دیگر پا را از این هم فراتر گذاشت و اظهار کرد ادوین با هویت و هیئتی جعلی به شهرشان برمی گردد تا دایی اش را زیر نظر بگیرد!

انصاف می‌دهید که این حدس و گمانها و خیال پردازیهایی که تا همین امروز هم ادامه دارند، گرچه نامعقول نمی‌نمایند، ولی هیچ کس نمی‌داند آیا به پایانی که دیکنز در نظر داشت نزدیک اند یا با آن تفاوت دارند.

بد نیست شما، همین شمایی که دارید این یادداشت را می‌خوانید، کمی قوه تخیل و مهارت استنتاج خود را به کار بیندازید و با چاشنی اعتماد به نفس، پایانی برای این رمان به ظاهر ناتمام ولی رضایت بخش رقم بزنید. تنها کافیست کتاب را با دقت بخوانید و سپس طبع خود را بیازمایید.

[این رمان برای نخستین بار با ترجمه‌ی فریده تیموری منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...