لذت دنیا زن و دندان بود. بیزن و دندان جهان زندان بود و همین فلسفه است كه او را از لبه گور پای سفره عقد میكشاند... شخصیت اول داستان خودش را كشته است اما به دادش رسیدهاند و به كما رفته است... او زندگی را با طنزی جانكاه به اشتباه گرفته است... پدر متوجه میشود كه او باردار است و این را معجزه تلقی میكند
درباره قنادی ادوارد | اعتماد
همیشه فكر میكنم برای اینكه كتاب اول آرش صادقبیگی را نخواندهام چیزی را از دست دادهام، چراكه او را در كتاب دوم، نویسندهای باهوش و قوی یافتم. انگار كه در سرش به جای دو چشم و دو گوش چهار تا از هر كدام دارد. حرفها را خوب میشنود. دور و برش را خوب میبیند و به معنای واقعی كلمه جزیینگر است. با صبر و حوصله مینویسد. آتشفشانی كار نمیكند و بهانهاش الهام نیست. پیرامون موضوعش تحقیق میكند، اطلاعات مربوط به كار شخصیتها را جمعآوری و بعد مثل پازل آنها را كنار هم میچیند و نتیجه چیزی میشود كه عنوانش هست «پاسخ چشم».
«پرتو» شخصیت اول داستان خودش را كشته است اما به دادش رسیدهاند و به كما رفته است. جست و خیزهای ذهنی كه بین روایتگر كه شوهر پرتو باشد در طول داستان یك آن از توطئهای كه برای گذران اضطرابش خواهم دید ساكت نمیماند. او خواننده را به دنبال گردابی كه خود درون آن افتاده است، میكشاند و با خود همراه میكند: «آنقدر وسواس واقعیت داشت. آنقدر یك كار را كامل انجام میداد. ایمان داشتم دو ورق دوتایی دیازپام را خورده كه خواب به خواب برود. یك ورق فاموتیدین برای اینكه مبادا اسید معده برگردد و سوزش سر شكم جلوی سیر بدهوشیاش را بگیرد، یك ورق مفنامیك اسید كه جلوی هر دردی را بگیرد و آخر سر یك ورق پروپرانول كه ضربان تپش با همان كندی فعالیت مغزی افت كند...» (ص8)
در این داستان برای ما ثابت میشود كه نویسنده درمورد هر فصل شخصیتهایش تحقیق كرده است و برای همین، اقدام به خودكشی مثل قطعات یك پازل مرتب كنار هم چیده میشود كه با اشراف به كار و جزییات كامپیوتر و تمام مشتقات مربوط به آن آغاز و بعد با انداختن ماجرا در ریل یك ماجرای دلهرهآور و پلیسی ادامه پیدا میكند. این را هم باید اضافه كرد كه فصل سفر به استانبول برای جستوجوی روانپزشكی كه مثلا از راه دور زنها را درمان میكرده و وضعیت آدمها، خیابانها و كافههای استانبول و مسابقه فوتبال و دلهره روانی از نوع خیانت زن كه اكنون فقط میتواند با چشم پاسخ نیمبندی به عكسالعملها بدهد، داستان را پركشش و جذاب میكند. خاصه آنكه در اوج داستان شخصیت راوی نمیداند از این دنیا چه میخواهد و اصولا ازدواجش بر چه مبنایی از اصول زندگی بوده است.
حسن كار آرش صادقبیگی هم این است كه ماجرا را در ماجرا میپیچاند و همیشه دو جریان را به موازات هم پیش میبرد. در «دویدن در خواب» روایت زندگی و فراز و فرودهای پدری را میبینیم كه رویا و همه چیز را مخفی میكند و به قول شاعر به نوعی به ویرانی خود نشسته است. معلمی است بازنشسته كه حواسپرتیهای مخصوص به خود را دارد و حوادث و رویدادها گویی از بالای سرش پرواز میكنند. خواننده برایش این سوال پیش میآید كه آیا این مسائل تاثیری هم بر بنیادهای روحی او دارد یا نه؟ كسی كه 10 سال منتظر دیدن جنازه فرزند مفقودالاثرش بوده، پس از اینكه جنازه و تكه استخوانهایی از او یافت میشود با خونسردی با مساله روبهرو میشود. گویی او زندگی را با طنزی جانكاه به اشتباه گرفته است. پدری كه با وجود دیدن بقایای پسر شهیدش، رنگ خون پازنها و آهوانی كه شكار میكند را به یاد آورده و به وجد میآید.
داستان «صد مثلث» یك داستان هدفمند است. روایت از زبان فردی خردهپا در شغل گزفروشی است كه از هیچ به ثروت میرسد (البته بر اثر پشتكار خود در آن رشته). این را میتوان در مولودیهایی كه هر سال میگیرد و گز روی سر مردم میریزد، دید. بعد از مدتی پسر به خارج میرود و در رشته موسیقی كه مورد علاقهاش است، درس میخواند و پدر از شنیدن خبر ازدواج امین با یك دختر مسیحی شوكه میشود چون خودش برنامههایی برای پسر دارد. پدر تصمیم به قطع رابطه میگیرد و جواب هیچگونه پیغام پسر را نمیدهد تا اینكه میفهمد یگانه پسرش در یك تیراندازی بین دزدها و پلیس به تیر جفا كشته شده. داستان با شیفتگی ادامه پیدا میكند تا اینكه زن پسرش «كرنلیا» به ایران میآید و پدر متوجه میشود كه او باردار است و این را معجزه تلقی میكند و بار دیگر مولودی هر ساله برقرار میشود با هزاران گز مثلثی شكل كه بر سر مدعوین ریخته میشود.
شاید پنج، ششبار فینال داستان «شاخههای روشن» را خواندم. حس میكردم باید این داستان ادامه داشته باشد! البته زبانی كه انتخاب شده با برهه تاریخی كه داستان در آن رخ میدهد، همخوانی دارد؛ یعنی نثر منشیانه دوره قاجار، بدون اینكه نویسنده از كلمات دست و پا گیر و قلمبه استفاده كرده باشد. با وجود تشخص نثر او، واژهها همه فهم و ساده انتخاب شدهاند. سراسر داستان انگار بر پایههای توصیف بنا شدهاند. گاه انسان فكر میكند كل داستان نیز در برف از رفتار مانده است! به قولی تا آمد چشم و گوشمان به واقعیت مصیبتباری چون عشق گرم شود دستی داستان را برید و مچاله كرد.
و اما داستان «قنادی ادوارد» كه نامش زینتبخش پیشانی كتاب است، حسن كار آرش صادقبیگی است چون در ساختار داستانیاش تكرار وجود ندارد، یعنی موضوع متفاوت میشود. فضا همراه موضوع به جهانهای تازهای عنایت دارد. شخصیتها از نظر روش و منش و میزان فرهنگ و تاثیرگذاری بر پیرامون خود تفاوت دارند. كمتر دیدهام كه نویسنده همه چیز را رها كند و به توصیف قد و قواره و وضعیت چهره بپردازد اما انگار كه ما سالهاست با این آدمها دمخور و آشناییم. پس این مساله نمیتواند نقطه ضعفی برای داستانها باشد، هر چند كه چشم پوشیدن یكسره از آن هم گاهی بر شكستگی بخشی از یك كاسه عتیقه و گرانبها میماند. قبلا هم گفتیم اگر آرش صادقبیگی موضوعی را برای نوشتن برمیگزیند و مدتی را صرف تحقیق درباره چند و چون ماجرا میكند، در پزشكی ورود میكند، شكار میرود، موسیقی ذهنیاش را مینوازد، باله كار میكند و همراه حیدرعمواوغلی بمب دستی پرتاب میكند اما زیاد راجع به مفهوم عشق مزاحم خواننده نمیشود. باید گفت كه صادقبیگی روی هم رفته نویسنده معتقد و نجیبی است.
در داستان «قنادی ادوارد» برخلاف پنج داستان دیگر راوی نویسنده است. در داستان اول راوی شوهر پرتو بود و در داستان دوم راوی پسر جوانی است كه پس از مدتی به خانه بازمیگردد. در داستان سوم راوی پدری است كه روزگار خود را حكایت میكند. در داستان «شاخههای روشن» (چهارم) راوی یك مامور است كه به اوضاع سر و سامان میدهد. در داستان ششم راوی یك جوانی است در شش و بش ماجراهایی كه میگذرند و اما نویسنده ناپرهیزی كرده و به عنوان دانای كل در داستان ورود كرده است. حتما میخواسته دستش باز باشد و هر چه میتواند آدم وارد داستان كند. همراهشان برود و غمشان را بخورد، دسته باله درست كند، با امكلثوم، حبیب الجماهیر و امل ساین همسفره شود و آدمهایی كه اصحاب هنر و موسیقی این مملكتند را معرفی كند. اصغر را بفرستد خون بیفایده خود را با سرنگ بكشد و بعد هم دور بریزند با رفقایی كه همراه هم پیر شدهاند و هر كدام از یكدیگر خاطرههایی دارند كه بافت اصل كل داستان را تشكیل میدهد. قنادی ادوارد برای این انتخاب شده است كه بتواند مركزی برای گردهمایی آنان باشد. گذشتهای كه هر چند با افسوس همراه است ولی انگار شیرینی بكری را در خود ذخیره دارد كه تمام شدنی نیست.
آخرین داستان یعنی «كبابی سردست» یكی از زیباترین و كاملترین داستانهایی است كه تا حالا خواندهام. این داستان هیچ چیز زیادی ندارد. از ابتدا طنزی سرشار تا انتها زیر پوست داستان حركت میكند. این نوع طنز یك نوع بلاتكلیفی را نصیب خواننده میكند و او نمیداند عصبانی شود؟ بخندد؟ بگرید؟ غصه بخورد یا بداند كه بالاخره تكلیفش با این ماجرا چیست. آیا مساله خوردن دو پرس كباب كوبیده حاج شیخ احمد، اهدای دو دكمه سردست مطلا به فریدون شاگرد 15 ساله یك نوع لاف است؟ خواننده نمیداند باور كند یا نه؟ مهم این است كه تمامی آدمهای داستان این ماجرا را باور دارند. چند شخصیت اصلی با ماجراهایشان در داستان حضور دارند. این نوع ماجراها به صورت موازی همراه یكدیگر در حركتند كه البته بعضی خطوط در میانه راه درون دیگری ادغام شده و اثری از آن باقی نمیماند.
در داستانهای این مجموعه، چند شخصیت هستند كه ستونهای خیمه كل آثارند. مثلا راوی داستان (زن فریدون كه آموزگار است و ظاهرا شخصیت مثبت داستان است) دوم فریدون (كسی كه به وضع كنونی خود راضی نیست زیادهطلب است، اما آخر و عاقبت كاری برایش مهم نیست) سوم میزلابدین «میرزا العابدین» (شخصیتی كلیدی و دوستداشتنی كه به این ایده واقعیت میبخشد كه: لذت دنیا زن و دندان بود؛ بیزن و دندان جهان زندان بود و همین فلسفه است كه او را از لبه گور پای سفره عقد میكشاند). این داستان را باید خواند و آفرینی نثار آرش كرد. قبلا هم گفتم آرش نویسندهای است جزیینگر، چیزی را از فضا و مكان و روحیه آدمی فراموش نمیكند و بعد اینكه به نوعی همه فن حریف است. برای هر داستان اطلاعات جمع میكند. داروها –مشاغل- تاریخ و... این همه را كنار یكدیگر مینشاند تا داستان با واقعیت زندگی همخوانی داشته باشد.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............