قدرت جنون! | الف


«جنون» همواره بستری برای مواجهه با مسئله‌هایی بوده است که در حالت هوشیاریِ معمول نمی‌توان با آن‌ها روبه‌رو شد. انسانِ مجنون فارغ از قراردادها و قید و بندها، دنیای پیرامونش را تحلیل می‌کند و مرزهایی را درمی‌نوردد که در روال عادی زندگی، امکان عبور از آن‌ها نیست. در دیوانگی نوعی شهامت و بی‌محابایی حضور دارد که به مجنون توان رویارویی با هر موجود قدرقدرتی را می‌دهد. مجنون وقتی غرقه در مالیخولیای خویش است، به‌راحتی در برابر تمام دنیا می‌ایستد. در واقع این جنون به او موقعیتی غیرمعمول، پیش‌بینی‌ناپذیر و ترس‌آور می‌بخشد که دیگران به سادگی نمی‌توانند او را از سر راه کنار بزنند. علاوه‌براین، جنون جهانی تازه از امکانات بالقوه در ذهن انسانِ دیوانه می‌آفریند که در زندگی عادی نمی‌توان تصور کرد. جهانی که در آن با تلخی‌ها می‌توان سازگارتر بود و راهکارهایی برای مشکلات حل‌ناشدنی یافت. عطیه عطارزاده در دومین رمان خود، «من، شماره سه»، با چنین رویکردی به دنیای جنون قدم گذاشته است. شخصیت‌های داستان او برای دوری از تاریکی‌های این جهان، به دنیایی پناه برده‌اند که به آن‌ها توانایی رویارویی با حقایق تحمل‌ناپذیر زندگی را می‌دهد.

عطیه عطارزاده من، شماره سه

داستان از منظر مرد جوان بیست‌وپنج ساله‌ای روایت می‌شود که از کودکی در آسایشگاه روانی نگه‌ داشته شده است. آسایشگاهی که حال و هوایی پادگانی دارد و همه‌چیز در آن، بر اساس یک نظم خلل‌ناپذیر و عاری از انعطاف اداره می‌شود. هرکس به مقررات موجود تن ندهد باید منتظر عواقب تنبیهیِ سختی باشد. مراقبین آسایشگاه بیش از آن‌که پرستار و تیماردار بیماران باشند، مأمور کنترل آن‌ها هستند؛ کسانی که کوچک‌ترین نافرمانی را با خشن‌ترین شکل ممکن پاسخ می‌دهند. مرد جوان با این‌که سال‌های بسیاری را در این تیمارستان سپری کرده اما هنوز با فضای خشن و سرد آن خو نگرفته و از همان آغاز رمان، عصیان و شوریدن بر وضعیت موجود را پیشه‌ی خود کرده است.

زمان وقوع حوادث رمان سال پنجاه‌وهفت است. راوی در مرور وقایع مهمی که بر سر او و همقطارانش آمده به پنج سال پیش رجوع می‌کند؛ به زمانی که شاعر انقلابی (خسرو گلسرخی) در شرف اعدام است. فضای آسایشگاه نیز انگار بی‌شباهت به محیط پرالتهاب بیرون از آن نیست و مرگ شاعر از این منظر برای او اهمیت بسیاری دارد. شخصیتی که خود در جای‌جای درون‌گویی‌های ذهنی‌اش، از تعابیر شاعرانه استفاده می‌کند و اشاراتی هم که به کودکی پرآسیب و پر فزارونشیب‌اش می‌کند، با استعاره‌هایی شاعرانه همراه است. او مردی است که چون آینده‌ای برای خودش متصور نیست، ناگزیر به گذشته رجعت می‌کند و تجربه‌ی گذر زمان برای او به شکل دایره است و همواره به همان به نقطه‌ای باز می‌گردد که می‌خواسته خودش را از آسایشگاه خلاص کند.

دنیای پیرامون این شخصیت در این رمان، همچون زندانی او را دربرگرفته و او که این تلخی و تنهایی بی‌پایان را نمی‌تواند هضم کند به نقاشی پناه می‌برد. او تصاویری خیال‌انگیز از زنی به نام «آسو» می‌کشد که به نظر می‌رسد ساکن همان آسایشگاه بوده باشد. آسو در مرورهای پی‌درپی اتفاقات اکنون و گذشته، تصویری اثیری پیدا می‌کند و آن‌قدر راوی در پرداخت‌اش مبالغه می‌کند که گمان می‌رود چنین زنی اصلاً وجود خارجی ندارد. آسو در واقع نقطه‌ی مقابل مادر راوی است؛ مادری که او را با بی‌وفایی‌ها و خیانت‌هایش آزرده است. ضربه‌های کشنده و فاجعه‌باری که مادر در دوران کودکی بر روح‌اش فرود آورده، او را واداشته تا دیوانه‌وار موش‌ها را سر ببرد و از بند رخت آویزان کند. برای همین هم واقعیت و تمام آدم‌های گره خورده با دنیای واقعی را نمی‌تواند تحمل کند. وقتی واقعیت بیرون را نمی‌توان تاب آورد، ناگزیر باید به دنیای درون درآویخت و یکی از مهم‌ترین بن‌مایه‌های این رمان هم همین است.

در چنین موقعیتی است که پای سندرمی به نام «بونه» به داستان باز می‌شود. اختلالی که در آن مغز، نقص حسی را نمی‌پذیرد و تلاش می‌کند آن چیزی را که نمی‌تواند از دنیای بیرون بگیرد، خودش بسازد؛ مثل کوری که تمامی محیط اطراف خود را با تخیل بازسازی می‌کند. راوی هم مبتنی بر همین نظریه است که می‌کوشد با همراهی رفیق‌اش «قاسم» جهانی رؤیایی بسازد. هرچند که این جهان رؤیایی با آسیب‌ها و زخم‌های گذشته پر می‌شود و سرما و خشونتِ بیرون، دنیای درون را هم تحت تأثیر خود قرار می‌دهد. بالأخره روزی فرا می‌رسد که راوی باید تنها و یک‌تنه با تاریکی‌ها بجنگد و با تهدیدهای پرفاجعه‌ی این دنیا، مستقیم و بی‌واسطه روبه‌رو شود. در چنین شرایطی است که توانمندی ذهنی‌اش به چالشی عمیق کشیده می‌شود و این پرسش کلیدی طرح می‌شود که آیا همچنان می‌تواند یکپارچگی جهان شاعرانه‌ی درون‌اش را حفظ کند و آن را از شکنجه‌ی خاطرات در امان نگه دارد؟ شخصیتی که سوار بر قطار جنون، در این مسیر هزارپیچ و پرتب‌وتاب پیش می‌رود و خارج شدن از مدار عقل انسانی را تنها راه رهایی می‌داند: «من دارم عوض می‌شوم. این را خودم نمی‌گویم. بقیه می‌گویند. دست‌ها دراز شده‌اند. می‌خندم. گاهی چشمک می‌زنم. جوری پا بلند می‌کنم که انگار زیرش زمینی نیست. صداها توی گوشم جور دیگری می‌پیچند. شکل باد. بقیه می‌نشینند و می‌گویند چه‌قدر عوض شده‌ای شماره سه. نمی‌دانند چه‌جور. فقط می‌گویند عوض شده‌ای. همه می‌آیند و می‌نشینند کنارم. از وقتی از ایزوله درآمده‌ام. می‌گویند رنگم عوض شده. چشم‌هام عوض شده. لب‌هام را دیگر فشار نمی‌دهم روی هم. دل‌شان می‌خواهد با من درد‌دل کنند. نگاه می‌کنند به دست‌هام. نمی‌ترسند. می‌نشینند کنارم. می‌دانند همه‌چیز را می‌دانم. نمی‌ترسند. از من می‌پرسند مرض‌شان واقعا چیست. من دروغ نمی‌گویم. کاری می‌کنم که دکترها نمی‌کنند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...