کتابی که خواندن آن برای مسئولان کشور ضروری است | الف


یکی از بزرگترین وقایع پایانی قرن بیستم، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و افول یک ابرقدرت مطرح بود. ابرقدرتی که برای چند دهه نقطه امید و آرمانشهری برای بسیاری از روشنفکران، نویسندگان، مبارزان و فعالان سیاسی در نقاط مختلف دنیا بود. با اینحال این بنای به ظاهر عظیم نهایتا از درون فروپاشید. معمولا انسانها با توجیهات ساده تلاش می‌کنند پدیده های بزرگ را توجیه کنند. مثلا وقتی پرسیده می‌شود چرا شاه سقوط کرد؟ پاسخ داده می‌شود چون بیش از یک حد قابل تحمل برای جامعه ایران ستم کرد!

 کریس میلر [Chris Miller] خلاصه کتاب تلاش برای نجات اقتصاد اتحاد شوروی» [The struggle to save the Soviet economy: Mikhail Gorbachev and the collapse of the USSR] میخائیل گورباچف و سقوط اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی

به همین قیاس وقتی پرسیده می‌شود چرا اتحاد جماهیر شوروی سقوط کرد پاسخ می‌دهند چون با فطرت و طبیعت انسانها به دلیل انکار معنویت سازگار نبود، یا می‌گویند چون به لحاظ اقتصادی ورشکسته و ناکارآمد بود و یا گفته می‌شود چون بنیان آن بر استبداد و سرکوب بود و هیچ ظلمی تا ابد ماندگار نمی‌شود.

اگرچه این توجیهات ساده تا حدود زیادی درست هستند اما موضوع پیچیده و تودرتو تر از آن است که بتوان به سادگی از آن گذشت. برای بیشتر مردم دنیا پدیده فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی موضوعی مربوط به گذشته است اما کریس میلر [Chris Miller] فردی است که نتوانسته کنجکاوی فکری خود را با این توجیهات سرکوب کند و به همین دلیل تلاش کرده تا به اسناد و گزارشهای محرمانه ای که در اختیار مسئولان وقت شوروی گذاشته شده و شرح مذاکرات حزب کمونیست وقت دست یابد و روایتی از درون عرضه کند.

نکته ارزشمند پژوهش کریس میلر که به شکل کتاب «تلاش برای نجات اقتصاد اتحاد شوروی» [The struggle to save the Soviet economy: Mikhail Gorbachev and the collapse of the USSR] جذاب عرضه شده آنست که مشاهده می‌شود گورباچف و مشاوران همراهش درک کاملا خوبی از ناکارایی اقتصادی نظام شوروی داشتند و اصلا اینگونه نبوده که شناخت درستی از مسئله نداشته باشند و سانسور دولتی چشمان آنها را بر واقعیت بسته باشد. همچنین یافته‌های این پژوهشگر نشان می‌دهد که مسئولان شوروی با دقت اصلاحات اقتصادی در چین را دنبال می‌کردند و تلاش می‌کردند مشابه همان اصلاحات را در شوروی پیاده کنند تا آنها نیز بتوانند اقتصاد خود را نجات دهند.

نکته اصلی و کلیدی کتاب (و پژوهشی که مبنای کتاب است) این است که چرا شوروی در اجرای اصلاحات اقتصادی ناکام ماند ولی چین توانست چنین اصلاحاتی را انجام دهد؟ اگر بخواهیم پاسخ کوتاه و یک خطی کتاب را به این پرسش بگوییم آنست که نظام سیاسی حاکم بر شوروی به شکلی بود که بخش‌های مختلف بر سر اجرای اصلاحات اقتصادی سنگ‌اندازی و مانع‌تراشی می‌کردند و حزب کمونیست شوروی نیز تحت تاثیر لابی بخش‌های مختلف اقتصاد هیچ همراهی قابل قبولی با اصلاحات اقتصادی نمی‌کرد اما در نظام چینی دنگ شیائوپینگ با چنین مخالفتهایی روبرو نبود و حزب کمونیست با اصلاحات اقتصادی همراهی خوبی داشت. بنابراین پیام اصلی کتاب این است که ساختار سیاسی تاثیری قاطع بر موفقیت یا ناکامی اصلاحات اقتصادی دارد. اگر بخشهای منتفع از ناکارایی اقتصادی آنچنان قوی باشند که راه را برای هر اصلاح اقتصادی سد کنند، در این صورت فرجام یک نظام سیاسی می تواند فروپاشی باشد! اما نظام سیاسی از انسجام خوبی در تصمیم‌گیری و اجرا برخوردار باشد و استقلال خوبی از بخشهای ذینفع اقتصاد داشته باشد می‌تواند دست به اصلاحات اقتصادی بزند و تداوم خود را تضمین کرده و رفاه جامعه را تامین کند.

کتاب به تفصیل و جزء به جزء نشان می‌دهد که چه اصلاحاتی در شوروی در دستور کار قرار گرفت و گورباچف برای تصویب و اجرای آنها با چه دشواریها و موانعی روبرو بود و چگونه نظام اداری وقت با همراهی بخش‌های سیاسی اگر نمی‌توانستند مانع اجرای یک سیاست اصلاحی شوند در عمل آن را زمین‌گیر می‌کردند. کتاب به خوبی نشان می‌دهد که گورباچف سرمایه سیاسی لازم برای مواجهه با مخالفان اصلاحات اقتصادی را در اختیار نداشت و بسیاری از تقلاهایش در عمل بی‌ثمر ماند. استیصال گورباچف در مقابله با کانون‌های قدرت موجب شده بود که گاه و بی‌گاه گورباچف مجبور بود باج دهد و به تصمیم‌هایی تن دهد که خود با آن موافق نبود. گاه گورباچف چنان درمانده می‌شد که به غر زدن و شکوه کردن پناه می‌برد که چرا نمی‌گذارید این کشتی طوفان‌زده را به ساحل آرامش رسانم و با کمال تعجب می‌دید که پیامدهای وخیم ناکارایی که به شکل کمبود و قحطی خوراکی جات و اقلام روزمره در زندگی میلیونها فرد روس ظاهر شده بود زمینه‌ای برای تغییر دیدگاه مخالفان فراهم نمی‌کند. مخالفان گورباچف توهم داشتند که با شکست دادن گورباچف و ناکام گذاشتن طرح‌های اصلاحی وی می‌توانند منفعت زیادی کسب کنند اما واقعیت آنست که وقتی اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید هیچ برنده‌ای بر جا نگذاشت و همه باختند و البته باخت برخی از مخالفان سابق گورباچف بیش از دیگران بود.

امروزه نیز وضعیت اقتصادی ایران اصلا مساعد نیست. فقر بخشی از جامعه، بیکاری بخش دیگر، تورم بالا و افت قدرت خرید موجب نارضایتی قشرهای مختلف جامعه شده و همین امر نارضایتی سیاسی بزرگی را به وجود آورده است. پرسشی که پیش روی هر مسئولی وجود دارد آنست که چگونه می توان گره مشکلات اقتصادی را باز کرد؟ پاسخ این پرسش آنست که راه‌حلها مشخص هستند اما اجرای این راه‌حلها نیازمند نظام سیاسی خاصی است که از اجرای این راه‌حلها پشتیبانی کند نه اینکه در مقابل آنها سنگ اندازی کند. ساختار سیاسی موجود تا کنون نتوانسته از اصلاحات در قوانین بازنشستگی برای کاهش بحران صندوق‌های بازنشستگی، از اصلاحات در نظام بانکی برای کاهش بحران تورم، از اصلاحات در مالیه دولتی برای کنترل کسری بودجه و ... حمایت کند. اینک مسئولان امر باید دست به انتخاب بزنند که آیا می خواهند به سمت چین شدن پیش روند یا به سمت فرجام شوروی؟ اگر انتخابها حرکت به سمت چین و ایجاد رفاه برای جامعه است آیا به الزامات سیاسی چنین انتخابی می‌توانند تن دهند؟ اگر نمی‌توانند آرزواندیشی برای چین شدن سودای خامی است و شبح فروپاشی هراسی است که باید آن را جدی گرفت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...