با وجود تخیل شاعرانه، حقیقتی تاریخی را روایت کرده است... دختر ارشد آسیابان فقیری است دارای چهار فرزند... در کنار غار ماسابیل به دیداری نایل می‌آید و نخستین بار «بانو»ی خود را می‌بیند... خانواده، مدرسه، مقامات غیردینی و مقامات روحانی، همگی علیه او متحد می‌شوند... عبور بی‌واسطه‌ی وجه الهی به وجه بشری از طریق تقوای عشق... نخستین معجزه بهبود جوانی‌ست که از زمان تولد فلج بود

سرود برنادت [The Song of Bernadette یا Das Lied Von Bernadette]

سرود برنادت (آهنگ برنادت) [The Song of Bernadette یا Das Lied Von Bernadette] رمانِ یکی‌مانده به آخر فرانتس ورفل1 (1890-1945)، نویسنده‌ی اتریشی است که در 1942 منتشر شد. نویسنده، که از آزار نازی‌ها در 1940 می‌گریخت و مرز فرانسه در اشغال ارتش آلمان بود و او دیگر نتوانست به مرز اسپانیا برسد، مجبور شد چند هفته در لورد2 [شهری زیارتی در فرانسه] پنهان بماند. این ایام با وجود خطر، دوره‌ای بارور در فعالیت هنری ورفل بود و در آنجا با داستان شگفت‌انگیز برنادت سوبیرو3ی نوجوان آشنا شد و شاهد شفایافتن چند تن در لورد بود.

پس نذر کرد که اگر روزی به ساحل رهایی‌بخش امریکا برسد، «سرود برنادت» را بنویسد؛ و این نشانه‌ی حق‌شناسی شاعری بزرگ است. او می‌نویسد: «شعر حماسی را، امروزه جز به صورت رمان نمی‌توان ارائه کرد»، و این کتاب چنین است؛ اگرچه داستانی تخیلی نیست و با وجود تخیل شاعرانه، حقیقت تاریخی به دقت در آن رعایت شده است.

ماجرا نسبتاً ساده است اما به سبب دوره و سرزمینی که در آن بسط می‌یابد، سخت پیچیده می‌شود: زمانی است که دولت و دنیا شک‌ و بی‌خدایی را در همه‌جا می‌گسترند؛ در حالی‌که کلیسا و روحانیون احساس می‌کنند زمین در لرزش است و خویشتن‌داری محتاطانه‌ای نشان می‌دهند. برنادت دختر ارشد آسیابان فقیری است دارای چهار فرزند. برنادت چهارده سال دارد و خانواده‌اش در لورد، یکی از غم‌انگیزترین نواحی فرانسه، در کلبه‌ای مرطوب زندگی می‌کنند که آن را «زندان» می‌خوانند. دچار تنگی نفس است و از آنجا که استعداد چندانی در تحصیل ندارد، حتی دروس دینی‌اش را نیز نمی‌داند. اما پاسخ‌هایش همیشه سرشار از عقل سلیم است؛ به‌طوری‌که آموزگارش، خواهرِ روحانی ماری ترز ووزو4 که روزی یکی از سرسخت‌ترین مخالفان او خواهد شد، اعتقاد می‌یابد که برنادت گستاخ است.

در 11 فوریه‌ی 1858، دختر جوان، به همراه خواهر کوچک و یکی از دوستانش، به کناره‌ی رود گاو5 می‌رود تا هیزم بیاورد. در حالی‌که خواهرش و دوستش کمی دور شده‌اند، او در کنار غار ماسابیل6 به دیداری نایل می‌آید و نخستین بار «بانو»ی خود را می‌بیند (برنادت هرگز نام دیگری به او نخواهد داد و هرگز از مریم عذرا سخن نخواهد گفت؛ حتی بعدها، زمانی که آن تجلی به زبان باسک سخن می‌گوید و بیان می‌دارد که همان «باردار مطهر» است). همه می‌دانند که این تجلی به طور رسمی چگونه صورت گرفته است؛ اگرچه برنادت همیشه از پذیرفتن شباهت میان آن تجلی و چهره‌ی اصلی سر باز زده است.

دختر جوان، در خلسه‌ی آن رؤیت، که چندین‌بار تکرار خواهد شد، تعلیمات بانو را، که به او دعاکردن می‌آموزد، وفادارانه دنبال می‌کند. سرشار از عشقی عرفانی، که سراسر زندگی با او خواهد بود، از همان دم مبارزه با مردم تسخرزن و ناباور را آغاز می‌کند: خانواده، مدرسه، مقامات غیردینی و مقامات روحانی، همگی ضد او متحد می‌شوند. برنادت، با ثبات تزلزل‌ناپذیر ایمانی که هیچ تردیدی نمی‌شناسد و صداقتی بی‌نقص و سادگی طبیعیِ عاری از هرگونه پیچیدگی دینی، در برابر همه مقاومت می‌کند. دین، در وجود او، هرآینه عبور بی‌واسطه‌ی وجه الهی به وجه بشری است از طریق تقوای عشق؛ و ساده‌دلی‌اش چنان پاک است که خود حتی از همه‌ی اینها بی‌خبر است. قدرتش از آنجا ناشی می‌شود که همه‌ی پاسخ‌هایش چنان سریع و دارای چنان اطمینان منطقی و در عین حال، دقیق است که شنوندگان را متحیر و شگفت‌زده و مشوش می‌سازد.

برنادت، به دستور بانو، پانزده روز در کنار غار به دعا می‌نشیند و در این حال، جمعیت افزون می‌شود و بر شهرت او می‌افزاید. و او، وفادار و تزلزل‌ناپذیر، آنچه را بانو می‌خواهد منتقل می‌کند: ساختن کلیسای کوچکی در کنار غار که محل زیارت افراد و دسته‌های مذهبی خواهد شد. پرامال7 کشیش تندخوی لورد، که بعدها مهربان‌ترین و مخلص‌ترین حامی او خواهد شد، بیهوده با این کار مخالفت می‌کند؛ و تمامی فرانسه‌ی شکاک و عقل‌گرا بیهوده واکنش نشان می‌دهد. مقامات دسته‌های مذهبی را ممنوع می‌کنند و به بستن غار دستور می‌دهند. همه در برابر اراده‌ی بانو، که به توسط خادمه‌ی وفادار او منتقل می‌شود، قد علم می‌کنند.

سرود برنادت [The Song of Bernadette یا Das Lied Von Bernadette]

برنادت، طی یکی از دیدارها دستور می‌گیرد که علف بخورد و خود را در چشمه بشوید و آب بنوشد: در غار، همه‌جا خشک است و برنادت علف و خاک را چنان می‌بلعد که استفراغ می‌کند و مردم را به خنده وامی‌دارد. اما روز بعد در آن محل، همان چشمه‌ی معروفی پدیدار می‌شود که آن‌همه معجزه به بار می‌آورد. نخستین معجزه بهبود بوئو ئور8 جوان است؛ او از زمان تولد فلج بود؛ تقریباً در حالِ احتضار بود که او را در آب معجزه‌آسا فرو بردند و بهبود یافت (او، به سال 1933، در هفتاد و هفت سالگی و در کمال سلامت، در مراسم قدیس‌خوانی برنادت در رم شرکت جست).

تجزیه‌ی شیمیایی آب و بررسی آن هیچ کیفیت خاصی را نشان نمی‌دهد. اما معجزه‌ها تکرار می‌شود و سرانجام، امپارتریس اوژنی9 درصدد برمی‌آید که شفای پسرش را از چشمه‌ی لورد بخواهد و از ناپلئون سوم فرمان می‌گیرد تا غار را دوباره باز کنند.

شورای عالی روحانیون، با برتران سور لورانس10 اسقف خشک و محتاط تارب11 همچنان مردد می‌ماند تا اینکه اسقفِ مونپلیه12 هیجان‌زده از حکایت برنادت، آغاز تحقیقی را به رهبری یک کمیسیون مختلط موجب می‌شود که پس از چهار سال حقیقت دیدارهای برنادت و صحت معجزات را می‌پذیرد. برنادت، مشوش از بازپرسی‌ها، با بی‌اعتنایی شاهد شهرت افزون‌شونده‌ی خود است و مجذوب خاطره‌ی دیدارهایی که دیگر تکرار نمی‌شود و از عشق زوال‌ناپذیر خود تغییر شکل داده است.

کلیسا تصمیم می‌گیرد او را به دیری بفرستد؛ اگرچه به نظر نمی‌آید چنین رسالتی داشته باشد: اما اطاعت می‌کند و خواهر روحانی نمونه‌ای می‌شود، بی‌آنکه از استقلال و نومایگی‌اش کاسته شود. تضاد عجیبی با خواهر ماری ترز دارد که دارای منشی کاملاً نظامی است؛ نوعی «جنگجوی خداوند»، که در گذشته آموزگارش بود و، سپس، در دوره‌ی نوآموزی‌اش در دیرِ نِوِر13 معلمش شد. ماری ترز در باورنداشتن او پافشاری می‌کند تا زمانی که آشکارشدن فیض الهی، که در وجود برنادت است، او را به تحسین‌گر برنادت تبدیل می‌کند.

در این مدت، خردمندی برنادت به سوی کمال می‌رود و معنویتی همواره پرشورتر می‌یابد؛ از آنجا که خون تف می‌کند، او را به قسمت خدمات صندوق‌خانه‌ی کلیسا منتقل می‌کنند. برنادت در گلدوزی آذین‌های دینی کارهایی نومایه می‌کند؛ سپس در دوران جنگ 1870، پرستار فرشته‌خوی بیمارستان‌های نظامی می‌شود. سرانجام چون به سل استخوان دچار می‌شود، به مدت هفت سال مقدسانه دردهایی باورنکردنی را تحمل می‌کند. برنادت نمی‌پذیرد که برای شفاگرفتن به لورد برود «زیرا این چشمه برای من جاری نمی‌شود».

برنادت سوبیر [The Song of Bernadette یا Das Lied Von Bernadette]

توصیف لورد و شکلی را که یافته است نویسنده‌ی سالخورده ضدروحانی‌ای به نام یاسنت دو لافیت14 به دست می‌دهد که بعد از بیست و یک سال غیبت به آنجا بازگشته است. او را در شهری که بی‌هیچ دغدغه‌ی هنری ساخته شده است، و در بیمارستان‌های عظیم ست دولور15 [هفت درد] دنبال می‌کنیم؛ جایی که افراد مبتلا به خارق‌العاده‌ترین و نادرترین بیماری‌ها با اعتماد تمام، فیض معجزه را انتظار می‌کشند. اما معجزه در ذهن نیز رخ می‌دهد، زیرا بی‌خدای پیر را می‌بینیم که پس از شرکت در یک دسته‌ی متشکل از زائران، زانو می‌زند و در مقابل غار به دعا می‌پردازد. برنادت می‌میرد و در آخرین لحظات زندگی، پس از ادای آخرین کلامش، «دوست دارم»، خلسه‌ی نخستین دیدار خطوط چهره‌اش را تغییر می‌دهد. مؤخره کتاب شرح می‌دهد که برنادت چگونه به سلک مقدسان درمی‌آید.

به روشنی نمی‌توان گفت که رویه‌ی ورفل در برابر مسئله‌ی معجزه چیست. او آگاهانه مسئله را حل نمی‌کند، اما این اثر تجلیلی است از «رمز و راز الهی و قداست بشری؛ اگرچه دوران ما با تمسخر و بیزاری و بی‌اعتنایی از آنچه یکی از آخرین ارزش‌های زندگی ماست روی می‌گرداند». تعالی ذهن دینی، شهودی عمیق نسبت به همه‌ی عظمت‌ها و همه‌ی ضعف‌های بشری، ظرافت شوخ‌طبعیِ عاری از تلخکامی، جوشش شاعرانه و تغزل این اثرِ سرشار از اصالت، آن را به شعری واقعی بدل کرده است.

مهشید نونهالی. فرهنگ آثار. سروش

اقتباس سینمایی «آهنگ برنادت» اثر هنری کینگ 1943 م.


1. Franz Werfel 2. Lourdes 3. Soubirous
4. Marie- Therese Vauzous 5. Gave 6. Massabielle
7. Peyrmale 8. Bouhouhorts 9. Eugenie
10. Bertrand Severe Laurence 11. Tarbes
12. Montpellier 13. Nevers 14. Hyacinthe de Lafite
15. Sept- Douleurs

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...