نگاه خیره به آتش | شرق



مقدر بود که نه نور بلکه نورانی را ببیند. گوته، پاندورا

جستار همان صورتِ قوه نقادی ذهن ماست. زیرا شخصی که نقد ادبی می‌کند ضرورتا باید دست به آزمایش بزند، او باید شرایطی را خلق کند که تحت آن موضوع از نو مرئی شود، تازه آن‌هم به شیوه‌ای متفاوت با نحوه کار مؤلف یا نویسنده ادبیات؛ مهم‌تر از هر چیز سنجیدن و محک‌زدن سستی‌های موضوع‌ است، و این همان دگرگونی ناچیزی است که موضوع در فرایند نقد متحمل می‌شود.
نقل‌قولِ آدورنو از ماکس بِنزه، جستار به‌مثابه صورت

روزها درراه شاهرخ مسکوب

مواجهه‌ی شاهرخ مسکوب (دی 1304- فروردین 1384) با تاریخ و «میتولوژی» (یا اسطوره‌شناسی)، با شکست‌های مدامِ سیاسی و فکری معاصر بی‌ارتباط نبود. او باور داشت که «برای شناخت عمیق فرهنگ یک ملت نمی‌توان از اساطیر آن بی‌خبر بود» و در عین حال اعتقاد داشت که «باید حقیقتِ تاریخی اسطوره را از انبوه حکایات و قصه‌ها جدا کرد و بیرون کشید، باید تاریخ را از افسانه تمییز داد و به‌ویژه دید که افسانه‌ها چه معنای تاریخی می‌توانند داشته باشند». مسکوب دست به بازسازی تاریخ یا به تعبیر خودش «زنده‌کردن مردگان» می‌زند تا از راهِ چسبیدن به تاریخ، «بازشناسی و ارزش‌یابی امروزی از فرهنگ دیروز برای فردا» را ممکن سازد. روحیه‌ی «آزادمنشی و حس داد مسکوب» و خواستِ آزادی، چنان در مسکوب ریشه داشت که بعد از «قضیه‌ی آذربایجان، فردپرستی استالینی و به‌خصوص رفتار حزب توده با دکتر محمد مصدق»، از حزب و سیاستِ دستوری بُرید و به‌قول خودش، یک روز در زندان فهمید که دیگر توده‌ای نیست: «گزارش خروشچِف به کنگره‌ی بیستم حزب کمونیست شوروی و جنایات استالین را توی زندان خواندم. چیزی بود که می‌خواندیم برای اینکه حالمان بد بشود و کیف کنیم. بعد ماجرای مجارستان پیش آمد. این دوتا حادثه بود که مرا زیرورو کرد. این دو حادثه، بحرانی در من پیش آورد که در حدود یک ماه ادامه داشت و آخر کار به اینجا رسید که من پیش خودم فکر کردم که خُب حالا بالاخره چه‌کار می‌خواهی بکنی؟».

نوع مواجهه‌ی مسکوب با تاریخ به فُرم ادبی او نیز سرایت کرد. یوسف اسحاق‌پور1 معتقد است اگر بنا باشد جای مسکوب را در نویسندگی پیدا کنیم، بی‌شک او «اِسییست» (اِسه‌نویس) است. فُرمی آزاد و بی‌قید که «اثری است از نویسنده‌ای غیرمتخصص برای خواننده‌ای غیرمتخصص». البته نه به این معنا که نویسنده در مورد مطلب مورد نظرش تخصص ندارد یا تحقیق نکرده است، بلکه «او پیش از ورود، تحقیق و تخصص و علمش را در رختکن می‌گذارد و هدفش بحث و جدل نیست. مسائل مهم‌تر و بزرگ‌تری را در نظر دارد که مستقیما با وجود و جهان و انسان و زمان و خلقت و تاریخ و زندگانی و مرگ و سخن مربوطند». اسحاق‌پور از والتر بنیامین نقل‌قول می‌آورد که تفاوتِ تحقیق و اِسه را چنین تعریف می‌کند: «محقق به هیزم خاکستر توجه دارد، اِسییست به آتش».

جستار (اِسه) را «صورت انتقادی» خوانده‌اند. تئودور آدورنو2 معتقد است گرایش جستار همواره در جهت برچیدن بساط عقیده است، ازجمله عقیده‌ای که جستار به‌مثابه نقطه شروع خویش برمی‌گزیند. «جستار همان است که از آغاز بود، صورت انتقادی به معنای کامل آن؛ در مقام نقد درون‌ماندگار ساخته‌های فکری، در مقام رویاروی‌ساختن واقعیت این ساخته‌ها با مفهوم‌هاشان، جستار همان نقد ایدئولوژی است». اگر جستار متهم می‌شود که فاقد دیدگاه خاص یا جهت‌گیری است و انگ نسبی‌گرایی می‌خورد، به این خاطر است که هیچ موضعی را بیرون از خویش تصدیق نمی‌کند. از اینجاست که پای مقوله‌ی «حقیقت» به میان می‌آید؛ مقوله حقیقت به‌مثابه امری «تثبیت‌شده» یا سلسله‌مراتبی از مفاهیم. «هگل که هیچ علاقه‌ای به دم‌زدن از دیدگاه‌ها نداشت درست همین تصویر از حقیقت را هدف قرار داده بود». به‌زعم آدورنو، در همین نقطه است که جستار با قطب مخالفش، فلسفه معرفت مطلق، هم‌نوا می‌شود. و ازقضا «جستار می‌کوشد تفکر را از عارضه دلبخواهی‌بودن درمان کند، آن‌هم با ادغام این عارضه در رهیافت خویش به شیوه آگاهانه، به‌عوض پنهان‌ساختن آن به‌مثابه امری داده‌شده».

به‌تعبیر آدورنو، جستار دعوی منطق هگلی را جدی می‌گیرد: «نمی‌توان با اتکا به حقیقت کل به جنگ حکم‌های منفرد رفت. به همین ترتیب نمی‌توان حقیقت را در قالب حکمی منفرد متناهی ساخت. برعکس، دعوی امر تکین به حقیقت عملا پذیرفته می‌شود، آن‌هم تا آن حد که ناحقیقی بودنش آشکار شود». ازاین‌رو در نظر آدورنو، هریک از جزئیات جستار به‌واسطه وجه مشتاق و ناکامل خویش، جزئیات دیگری از این دست را به‌مثابه نفی خویش جذب می‌کند و به این ترتیب، عدم حقیقتی که جستار خود را آگاهانه گرفتار آن می‌سازد همان بستری است که حقیقت جستار در آن سکنی دارد. در عین حال، جستار می‌کوشد ادعاهای فرهنگ را به‌واسطه روبه‌روکردن متن‌ها با مفهوم ذاتی خودشان درهم بکوبد، «جستار می‌کوشد فرهنگ را متوجه کذب خودش سازد». مسکوب نیز بدون آنکه فکر کند در جستارهایش با موضوع متون قدیم و حافظ و شاهنامه فردوسی، حقیقت ازلی و ابدی این آثار را بیان کرده و جایی برای دیگری و فردا نیست، می‌پنداشت که کارش راهی به حقیقتِ این متن‌هاست. حقیقتی که چه‌بسا در دوردست‌هاست و یک‌مرتبه نمی‌شود به آن رسید، و به‌گفته اسحاق‌پور «این دقیقا کار اِسه است».

نوشتن نزد مسکوب نوعی «گره‌گشاییِ کاری فروبسته، راهی از بن‌بست و گشودن روزنه‌ای به‌ سوی چشم‌اندازی بازتر و اندیشه‌ای آزادتر» بود. به‌تعبیر اسحاق‌پور، «در این رابطه و اهمیت فکر، اِسه به فلسفه و عرفان نزدیک است؛ ولی چون اِسه جستار یک حقیقت است و نه تدوین رساله‌ای درباره حقیقتی کلی، و چون اِسه، با آنکه از حافظ یا فردوسی سخن می‌گوید، در عین حال بازگوی مسائل و نظر کاملا شخصی‌ست، به ادبیات نزدیک است و جزئی از ادبیات است؛ و اهمیت زبان و سخن هم برای شاهرخ مسکوب از همین‌جاست». خود مسکوب نیز معتقد بود «حقیقت زبان در آنجایی است که امکان فکرکردن به آدم می‌دهد. تفکر را می‌انگیزد. در آنجایی‌ست که به آدم امکان تخیل می‌دهد و فکرهایی آدم می‌کند که همان فکرها حقیقت آدم را می‌سازد، سبب می‌شود که آدم از واقعیت فراتر برود».

اسحاق‌پور معتقد است که حقیقت برای مسکوب، اگرچه یک امر اخلاقیِ دست‌نیافتنی است اما جای حقیقت در سخن و ازاین‌رو زبان است و او نیست که زبان را تعیین می‌کند: «اساسا فکر است که زبان خودش را پیدا می‌کند و به کار می‌گیرد. نویسنده تکلیف زبان را روشن نمی‌کند بلکه زبان است که تکلیف نویسنده را روشن می‌کند» و چه‌بسا بتوان این ایده را تعمیم داد و گفت، این فُرم ادبی است که تکلیف سیاست نوشتار را معلوم می‌کند. فُرم جستار به مسکوب این امکان را داده است که با بهره‌گیری از مفهوم‌ها به آن وجهی از موضوع خود رخنه کند که به کندوکاو مفهومی تن نمی‌دهد؛ «این همان وجهی است که می‌کوشد به میانجی تناقض‌های مبتلابِه مفهوم‌ها، این نکته را برملا سازد که شبکه عینیِ مفهوم‌ها صرفا یک تور ذهنی است» و جستار می‌خواهد این عنصر مات و کدر را قطبی کند و نیروهای نهفته در آن را رها سازد. به هر تقدیر، جستار از تن‌دادن به قیدوبندها طفره می‌رود، و شاید از همین‌رو، مناسب‌ترین فرم برای بازخوانیِ سنتی باشد که از نظر مسکوب، بدون نگاه به آینده، خفه می‌شود و خفقان می‌آورد. آدورنو نیز ذاتی‌ترین قانون صوری جستار را «بدعت» می‌خواند و معتقد است ‌به‌واسطه تخطی از اصول سنتی تفکر است که چیزی در ابژه مرئی می‌شود که نامرئی نگه‌داشتنش رمز تفکر سنتی و هدف عینی آن است.

...
1. «سرگذشت فکری شاهرخ مسکوب» یوسف‌ اسحاق‌پور، نشر فرهنگ جاوید.
2. «سیاست جستار»، گردآوری: امیر کمالی، مقاله «جستار به‌مثابه صورت» تئودور آدورنو، ترجمه مراد فرهادپور و صالح نجفی، نشر نی.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...