من کاتب شعرهای مادرم بودم | شهرآرا


کتاب‌فروشی‌های بساطی اطراف حرم حضرت رضا(ع)، نخستین کتاب‌فروشی‌های مشهد بودند که محمدرضا شفیعی کدکنی از دوران خردسالی خود آن‌ها را به یاد دارد و از یکی از همین بساطی‌ها بود که برای نخستین بار در فعالیت خرید کالایی به نام «کتاب» -به همراه مرحومه مادرش- مشارکت داشت. کتاب و کتاب‌فروشی از چیزهایی است که او را به مشهد و آدم‌ها و گذشته اش پیوند داده است.
دکتر شفیعی کدکنی مطلبی دارد با عنوان «مشهد و کتاب‌فروشی‌های پنجاه سال پیش»* که خواندن آن مانند نگاه فیلمی سیاه وسفید از مشهد قدیم است. او در این نوشته گوشه‌ای از فضای غنی فرهنگی مشهد دهه‌های 30 و 40 خورشیدی، دوران حضور و بالیدن بسیاری از نویسندگان و شاعران و ادبای نامی آن دوران و سال‌های آینده، را ترسیم کرده، با اشاره‌هایی از بساطی‌های کتابِ پیرامون حرم گرفته تا قهوه خانه «داش آقا» که پاتوق اهل فرهنگ آن دوران بوده است. آنچه در ادامه می‌آید، برش‌هایی از این مقاله است.

شفیعی کدکنی

نخستین کتاب‌فروشی و خرید نخستین کتاب

نخستین کتاب‌فروشی‌هایی که در روزگار خردسالی جلب توجه مرا می‌کرد، پیش از آنکه خواندن و نوشتن یاد بگیرم (و به درستی نمی‌دانم که خواندن و نوشتن را کی یاد گرفتم، زیرا هرگز به مدرسه نرفتم تا از روزی معین خواندن و نوشتن بیاموزم) کتاب‌فروشی‌های بساطی‌ای بود که در پیرامون حرم حضرت رضا(ع) بساط می‌کردند و بعدها که در سن پنج شش سالگی خواندن و نوشتن را عملا آموختم به یاد می‌آورم که در کنار قرآن و عم جزء و مفاتیح و زیارت نامه‌ها، مقداری کتب مطلوب عامه مردم داشتم از قبیل «رستم نامه» و «حسین کرد» و «بهرام و گلندام» و «سلیم جواهری» و «خزائن الاشعار» و دیگر دیوان‌های شاعران مذهبی از قبیل «جودی» و نخستین کتابی که در آن حضور داشتم دیوان «وفایی شوشتری» بود که مرحومه مادرم -وقتی از حرم حضرت رضا(ع) برمی گشتیم- از یک کتاب‌فروشی که در اول خیابان تهران و در حوالی کوچه «گندم آباد» بود، خرید و من معنی کلمه «دیوان» را نمی‌دانستم و آن را با کلمه «دیوانه» غالبا مرتبط می‌کردم و «دیوانه وفایی» می‌گفتم و مادرم که این را توهینی به آن شاعر می‌دانست، برنمی‌تافت و از سوی من هم استغفار می‌کرد، زیرا وفایی از مرثیه سرایان اهل بیت(ع) بود و در نظر مادرم، در حد یک قدیس. آن «دیوان وفایی» هنوز هم در میان کتاب‌های من باقی است.

کاتب شعرهای مادر
شادروان مادرم حافظه بسیار نیرومندی داشت و شعرهای فارسی و عربی بسیار در حافظه داشت و شعر در مدایح و مراثی ائمه(ع) می‌سرود، شعرهایی بسیار لطیف.
چون خط نوشتن نیاموخته بود، از من می‌خواست که با خط کودکانه خود آن‌ها را بنویسم، مثل اینکه نمی‌خواست از پدرم چنین کاری را بخواهد؛ شاید می‌خواست شاعریِ خود را حتی از شوهرش نیز پنهان کند. نمونه‌هایی از شعر او را به خط بچه گانه خودم دارم. دریغ که بخش اعظم آن‌ها از میان رفت!

حسرتِ نخریدن شاهنامه‌
یک بار که می‌خواستم شاهنامه‌ای بهتر از آن که داشتم (چاپ دبیر سیاقی یا کلاله خاور) بخرم، او [ناصر عاملی که شاعر و ادیبی برجسته و کتاب‌فروشی او از کتاب‌فروشی‌های مهم مشهد واقع در خیابان خسروی بود] شاهنامه‌ای به من عرضه کرد که چاپ سنگی بود و در حواشی آن مرحوم ملک الشعرا بهار به خط خودش اصطلاحاتی کرده بود و تعلیقاتی افزوده بود.[...] هیچ گاه تأسف خود را از اینکه آن نسخه را نخریدم، نمی‌توانم فراموش کنم.

پیشگویی رها کردن حوزه و رفتن به دانشگاه
کتاب‌فروشی مرحوم «میرزا حسین» شاید به نام «دیانت» -که بعدها توسط پسرش اداره می‌شد- سال‌ها و سال‌ها پاتوق اهل فضل بود. جز استاد خراسانی، از کسانی که به آنجا رفت و آمد داشتند، مرحوم استاد کاظم شانه چی و مرحوم استاد جعفر جورابچی (زاهدی دوره بعد) و مرحوم حاج سیدعلی اصغر اصغرزاده -که خود کتاب شناس و دارای مجموعه قابل ملاحظه‌ای نسخه خطی بود و با من در درس کفایه و خارج اصول مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی هم درس بود- بودند.

یک روز که دیوان منوچهری را از منزل آورده بودم تا به یکی از دوستان امانت بدهم، شاید به سیدعبدالحسین رضایی نیشابوری، اصغرآقای اصغرزاده گفت: این قدر که تو داری به طرف منوچهری می‌روی، می‌بینم که طلبگی را رها کنی و بروی دکتر در ادبیات شوی و تز دکتری‌ات را درباره منوچهری بنویسی و این از کرامات او بود. عملا بخش قابل ملاحظه‌ای از رساله دکتری من در باب منوچهری بود.
در آن زمان که او این سخن را به من گفت، هرگز از خاطرم خطور نمی‌کرد که طلبگی را رها کنم و به دانشگاه بروم و دکتر در ادبیات شوم و منوچهری موضوع بخشی از رساله دکتری من باشد. چنین اندیشه‌ای، در آن روزگار، همان قدر دور از من بود که زُنّار بستن برای شیخِ صنعان. بگذریم. با آن صفای خاطری که او داشت، این گونه کرامت‌ها از او بعید نبود.

سعی میان صفا و مروه اهل ادب مشهد
وقتی [کتاب‌فروشی] گوتنبرگ شعبه ارگ خود را تعطیل کرد و به خیابان گنبد سبز انتقال یافت، دو کتاب‌فروشی «آزادمهر» و «برومند» پاتوق اصلی روشنفکران و دانشگاهیان بودند. «برومند» با سلیقه‌ای نوتر و مدرن‌تر و «آزادمهر» سنتی‌تر و عامه پسندتر. این دو کتاب‌فروشی پاتوق تمام کسانی بود که اهل شعر و ادب، داستان نویسی و تاریخ و اجتماعیات بودند و هر کس، کسی را نمی‌توانست پیدا کند، عصرها و سر شب می‌توانست در یکی از این دو کتاب‌فروشی بیابد. در کنار این پاتوق‌های ادبی دو سه کافه و قهوه خانه هم وجود داشت که سعی میان صفا و مروه اهل ذوق بیرون از آن‌ها نبود: کافه «چمن» و تقریبا در کنار این دو کتاب‌فروشی و کمی دورتر، در طرف جنوب «اتحاد»، اما از هر دو این‌ها طبیعی‌تر و خودمانی‌تر قهوه خانه «داش آقا» بود، روبه روی این دو کتاب‌فروشی، در داخل کوچه. این داش آقا که فقط چایی می‌داد، پاتوق درجه اول ادبی شهر ما بود و همه نوع ذوق و سلیقه‌ای در آن حضور می‌یافتند.[...]

کسانی که در کتاب‌فروشی‌های «برومند» و «آزادمهر» یا کافه «چمن» و «اتحاد» و «قهوه خانه داش آقا» تقریبا همیشه نوعی حضور داشتند: مرحوم احمد کمال پور (کمال)، شادروان دکتر سعید هدایتی (استاد چشم پزشکی دانشگاه مشهد)، شادروان جعفر محدث که کعب الاحبار (یا کعب الاخبار) فرهنگی خراسان بود و از نشر هر کتابی که وارد مشهد شده بود، خبر داشت و از قیمت آن و تخفیفی که می‌توان از کتاب‌فروشی در قیمت آن به دست آورد و هم بر این سه تن باید بیفزاییم قاسم صنعوی (مترجم نامدار و برجسته عصر ما) را و فریدون صلاحی (شاعر شهیر آن سال ها) و فریدون مژده (شاعر و نقاش و با فرهنگ و صحاب ذوق آن ایام) را و نعمت آزرم (شاعر برجسته خراسان) را و محمد عظیمی (شاعر غزل سرا و مؤلف کتاب «از پنجره‌های زندگانی») و مرحوم غلامرضا قدسی (شاعر غزل سرای نامی شهر ما) و مرحوم صاحبکار «سهی» را و گاه استاد محمد قهرمان نیز در این کتاب‌فروشی‌ها و این پاتوق‌ها حضور داشت و نیز مرحوم میرهادی ربانی[...].

*این مطلب در شماره 70 مجله بخارا منتشر شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...