تلفیق فوتبال و ادبیات و سینما در یک مجموعه جستار | شهرآرا


حاصل جمعِ عشق به تماشای فوتبال و شیفتگی به ادبیات و سینما، شده است 32 جستار کوتاه، شیرین، دل نشین و برای علاقه مندان به این سه مقوله سحرآمیز، یعنی فوتبال و ادبیات و سینما، خاطره برانگیز و به یادماندنی. این جستارها در قالب کتابی با عنوان «شب به‌خیر آقای توفیق» که عنوان جستار هفدهم کتاب است و بی ارتباط با عکس روی جلد آن نیز نیست، توسط نشر چشمه، در مجموعه «فوتبال» این ناشر و در کنار کتاب‌هایی چون «فوتبال چگونه جهان را توصیف می کند»، «دیوانه‌های فوتبال» و «یک بازی دونیمه‌ای» به چاپ رسیده است.

شب به‌خیر آقای توفیق» علی میرمیرانی ابراهیم رها

علی میرمیرانی نویسنده کتاب، در هر یک از جستارها، یک گل، یک گل به خودی، یک خطا، یک اشتباه داوری، یک برگشت یا همان کام بَک، یک بازیکن، یک بازی یا یک تیم در یکی از ادوار جام‌های جهانی، از 1958 سوئد تا 2018 روسیه را موضوع محوری خود قرار داده و با پرداختن هنرمندانه به آن موضوع، البته با قلمی شوخ وشنگ و چالاک، گاه لبخندی به لب خواننده می نشانَد و گاه، یادآور اندوهی کهنه و به قول خود نویسنده «بیات» می شود؛ و بدین ترتیب، هم با مرور اطلاعات و دانش فوتبالی، یاری رسان بخش شناختی ذهن خواننده است و هم با یادآوری اشک‌ها و لبخندها، محرک بخش عاطفی و احساسیِ درونِ او. انصافا حیف است این نکته را ناگفته بگذاریم و بگذریم که کمیاب و نادرند متن‌هایی که بتوانند هم زمان، دو ساحت از سه ساحت درون آدمی (یعنی ساحت باورها و عقاید/ ساحت احساسات، عواطف و هیجانات/ ساحت خواسته‌ها و میل ها) را هدف بگیرند و درگیر خود سازند و مشابه کتابی که در حال معرفی آن هستیم، هم به سطح و عمق دانش ما بیفزایند و هم از نظر عاطفی و احساسی، ما را برانگیخته سازند.

تسلطِ نویسنده بر ادبیات و سینما در جای جای متن مشهود است؛ از نام گذاری جستارها با عنوان‌هایی چون «یازده سامورائی» (یادآور شاهکار کوروساوا: هفت سامورائی)، «رؤیای یک بعدازظهر تابستان» (یادآور نمایشنامه شکسپیر: رؤیای شب نیمه تابستان)، «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (یا همان فیلم دیوانه از قفس پرید، ساخته میلوش فورمن با بازی فراموش نشدنی جک نیکلسون)، «می خواهم زنده بمانم» (که عنوانِ چند فیلم و سریال است با فضلِ تقدم برای فیلمی به کارگردانی رابرت وایز به سال 1958؛ کارگردانی که برای اشک‌ها و لبخندها اسکار گرفت) و «یوزپلنگانی که با آن‌ها دویدیم» (یادآور مجموعه داستان کوتاه ماندگار روان شاد بیژن نجدی) گرفته تا اشارات گذرا به نام‌ها و آثار بزرگان ادبیات و سینما، مانند مهدی اخوان ثالث (ص26)، گابریل گارسیا مارکز (ص35) و پابلو نرودا و همفری بوگارت (ص103)، آن هم نه به شکل افراطی و بیرون زده از متن، که کاملا در خدمت نوشتار و به صورت هدفمند. اشاراتی که صِرف کشف آن‌ها لذت بخش است و یافتن رابطه میان آن‌ها و موضوع اصلی جستار، چالش برانگیز و جذاب.

افزون بر این ها، قلم شیرین و طناز نویسنده که به عنوان مثال، بازیکنان تیم ملی برزیل در جام جهانی 1970 مکزیک را آبادانی‌های ساکن امریکای لاتین می داند (ص116)، یا در شروع جستاری با عنوان «چقدر خوب ایم ما» که یادآور جمله ماندگار عادل فردوسی پور حین گزارش بازی ایران و آرژانتین در جام جهانی 2014 برزیل است، از گله گزاری‌های مفصل شماری از هم وطنان نسبت به والده و همسر و همشیره لیونل مسی در صفحه شخصی او سخن می گوید (ص52)، البته در کنار اشارات گاه وبی گاه او به تلخی‌هایی چون ماجرای غم انگیز و اندوه بار اندرس اسکوبار، مدافع فقید کلمبیا در جام جهانیِ 1994 امریکا که پس از زدن گل به خودی و بازگشت به کشورش، هدف شلیک 12 گلوله قرار گرفت (ص99)، یا روند برگزاری جام جهانی 1978 آرژانتین که یکی از سیاسی ترین جام‌های جهانی بود و بازی معروف و جنجالی آرژانتین و پرو (ص108)، همه و همه، خواندنِ جستارهای کتاب را به فرایندی جذاب و غیرقابل پیش بینی تبدیل می کند.

همچنین ریتم تند نویسنده در بیان ماجراها و آوردن تک واژه‌هایی پس از اتمام بعضی جملات (مانند «رب النوع فوتبال برای آن‌ها سرنوشتی دیگر می پسندید گویا (ص29)»، «عاقبت به خیر شدن در کره شمالی کار ساده ای نیست. سخت است لابد (ص47)»، «فوتبال شبیه جادو نیست، البته جادو شاید شبیه فوتبال باشد، شاید (ص83)») که به یک ویژگی سَبکی برای نویسنده تبدیل شده است، لحن کتاب را، البته به نظر حقیر، شبیه گزارش‌های فوتبال کرده است که در نوع خود، جالب توجه می نماید. در پایان حیفم می آید که این جستار را با تقدیمیه نویسنده در آغاز کتاب و همچنین طرح یک پرسش به پایان نرسانم: «به همسرم که فوتبال دیدن‌های بی امان من را تحمل می کند». راستی به نظر شما، رابطه میان عنوان کتاب و عکس روی جلد آن چیست؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...