در تلاقی مرگ و زندگی | اعتماد


راب دلینی [Rob Delaney] در «قلبی که می‌تپد» [A Heart That Works] با تمرکز بر تجربه‌ای شخصی و دردناک، مفاهیمی جهانشمول و انسانی را به تصویر می‌کشد. این کتاب، حاصل از دست دادن پسر خردسالش، هنری است. اما چیزی که روایت او را از بسیاری خاطره‌نویسی‌های مشابه متمایز می‌کند نگاه بی‌پرده و خالی از هرگونه کلیشه به این تجربه است. دلینی از تلاش برای تعریف یا معنا دادن به غم اجتناب می‌کند و در عوض، خواننده را در تجربه‌ای بدون سانسور و زواید همراه می‌کند که در آن همه ‌چیز از سردرگمی و ضعف گرفته تا لحظات نادر آرامش حضور دارد.

 راب دلینی [Rob Delaney] در «قلبی که می‌تپد» [A Heart That Works]

سبک نوشتاری دلینی به جای بهره‌گیری از زبان احساسی یا کلمات پرآب ‌و تاب، از نثری کاملا مستقیم و خالص استفاده می‌کند. جملات کوتاه و زبانی ساده به خواننده اجازه می‌دهند بدون مانع به عمق احساسات و افکار نویسنده دست یابد. با این حال، این سادگی نه نشانه فقر زبانی، بلکه بخشی از انتخاب‌های هنری اوست. دلینی با تسلط بر روایت، توانسته است وزنه عاطفی داستان را در کلمات کم‌حجم، اما تأثیرگذار خلاصه کند. در همین حال طنز تلخ و گزنده‌ای که در بخش‌هایی از کتاب ظاهر می‌شود؛ تضادی جالب میان لحن و محتوا ایجاد می‌کند. این طنز به هیچ ‌وجه برای کاهش جدیت متن نیست، بلکه جنبه‌ای از شخصیت نویسنده و راهی برای بیان مقاومت در برابر درد است.

علی قانع، مترجم کتاب نیز با حفظ این سادگی زبان و ساختار روایی کتاب در ترجمه‌اش، وفاداری خود را به متن اصلی نشان داده است. این وفاداری تنها در انتقال معنی کلمات خلاصه نمی‌شود، بلکه به درک عمیق مترجم از روح اثر برمی‌گردد. برای مثال، در قسمت‌هایی که دلینی به طنز روی می‌آورد یا به ظرافت‌هایی درباره رفتار انسانی اشاره می‌کند، مترجم به ‌خوبی توانسته این حس را بدون افت کیفیت زبانی یا از دست دادن لحن نویسنده منتقل کند. از نظر انتخاب واژگان، قانع تمایل دارد به زبان محاوره نزدیک شود، اما از بی‌دقتی یا ساده‌انگاری پرهیز کرده است. این تعادل میان زبانی روان و ادبی، یکی از نقاط قوت ترجمه است.

یکی از ویژگی‌های دیگر ترجمه کتاب، توجه به ساختار جمله‌هاست. دلینی به دلیل زمینه طنزپردازانه خود، گاهی از جملات به ‌ظاهر ساده اما از لحاظ مفهومی عمیق استفاده می‌کند. قانع موفق شده است این لایه‌های معنایی را حفظ کند، اما در بعضی موارد، ساختار زبانی فارسی باعث شده است جملات کمی از ضرباهنگ اصلی فاصله بگیرند. با این حال در بیشتر مواقع، ترجمه توانسته است شخصیت متن اصلی را به‌خوبی بازتاب بدهد.

روایت کتاب به هیچ عنوان خطی یا ساده نیست. دلینی با استفاده از پرش‌های زمانی و ورود به خاطرات، تجربه فقدان را به شکلی چندلایه ارائه می‌دهد. او در لحظه‌ای از روزمرّگی‌های خانوادگی صحبت می‌کند و بلافاصله به لحظات سخت بیمارستان و زمان از دست دادن هنری بازمی‌گردد. این شکستن خط زمانی، حالتی از آشفتگی ذهنی را به خواننده منتقل می‌کند که به تجربه واقعی از دست دادن نزدیک است. مترجم نیز با پیروی از همین ساختار و بدون تلاش برای ساده‌سازی یا تغییر، حس کلی روایت را به مخاطب منتقل کرده است.

کتاب در لایه‌ای عمیق‌تر، درباره بازتعریف هویت انسانی و روابط خانوادگی است. دلینی نه تنها فقدان هنری را بررسی می‌کند، بلکه به شیوه‌ای صادقانه، تأثیر این تجربه را بر خودش و سایر اعضای خانواده بازگو می‌کند. او به جای اینکه صرفاً پدری داغدار باشد، خود را به عنوان انسانی با ضعف‌ها، اشتباهات و لحظات تردید نشان می‌دهد. این نگاه انسانی، از کلیشه‌های رایج درباره سوگواری فراتر می‌رود و باعث می‌شود کتاب به اثری درباره پیچیدگی روابط انسانی تبدیل شود.

قلبی که می‌تپد با وجود موضوع تلخ و دردناکش، تجربه‌ای ماندگار و تأمل‌برانگیز برای خواننده فراهم می‌کند. این کتاب نه صرفا سوگواری برای یک فقدان، بلکه نوعی بررسی عمیق درباره معنای زندگی، عشق، و دوام انسان در برابر سختی‌هاست. نتیجه، اثری است که خواندنش نه تنها به درک بهتر روابط انسانی کمک می‌کند، بلکه تأملی است بر اینکه چگونه با غم‌های اجتناب‌ناپذیر روبه‌رو شویم و به زندگی ادامه بدهیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...