13
فریدون نهاده دو دیده به راه / سپاه و کلاه آرزومند شاه
فریدون بی‌خبر از داستان، چشم‌به‌راه بازگشت پسر دوخته بود و سپاهیان تختی برای ایرج مهیا نموده بودند، تختی از فیروزه که به رویش زر و گوهر بود و رامشگران را دستور داده بودند تا بر پای‌تخت باشند و شهر را برای ورود ایرج آراسته بودند.

فریدون

شاه و سپاهیان برای استقبال ایرج به دروازه‌ی شهر آمده بودند که از دور گردوغباری هویدا شد و شتری را دیدند که روی اشتر مردی نالان نشسته بود و در کنارش تابوتی از زر بود که با پرنیان پیچیده شده بود و مرد ساربان با ناله شتر را به‌پیش فریدون راند؛ فریدون در تابوت طلایی را برداشت و سر بریده‌ی ایرج را دید، پدر چون سر پسر را دید از اسب بر زمین افتاد و سپاهیانش لباس خود دریدند و فریادها از لشکر برآمد. فریدون و سپاهیان پیاده تابوت ایرج را به شهر آوردند و شهر به ماتم و سوگ نشست و سر بریده را به باغ ایرج بردند، فریدون دستور داد تا سر فرزند را به کنارش بیاورند و یاد روزگاری افتاد که به روی این سر بریده تاج بود و بر تخت می‌نشست؛ اما اکنون... فریدون در دل کینه‌ی سلم و تور را گرفت و از یزدان پاک خواست که به او تا گاهی عمر دهد که ببیند از پشت ایرج کسی برآید و انتقام پسرش را از سلم و تور بستاند. آری سر بریده‌ی ایرج را در باغش به خاک سپردند و شهر و مردمان ایران‌زمین به این مصیبت لباس سیاه پوشیدند و به سوگواری و ماتم نشستند و مردم از درد و غم زندگی را با مرگ یکی دانستند.

پس از چند ماه فریدون از حرم‌سرای ایرج خبر خواست که می‌دانست در شبستان پسرش، یکی خوب‌روی است که نامش ماه‌آفرید است و ایرج به هنگامه‌ی زیستن به او دل‌بسته بود؛ به فریدون خبر دادند که ماه‌آفرید از ایرج فرزندی باردار است و این اسباب خوشحالی فریدون را فراهم نمود که از او فرزندی چشم به گیتی می‌گشاید که انتقام پدرش را از سلم و تور خواهد ستاند. چند ماه از آبستنی ماه‌آفرید گذشت تا هنگام زادن رسید و از او دختری به دنیا آمد که بسیار شباهت به پدر داشت و شاه از این تولد خرسند شد و دختر خوب‌روی چون به سن شوهر رسید؛ فریدون، پشنگ پهلوان را برای وی نامزد کرد.

چون مدتی از این وصلت گذشت پسری پا به عرصه‌ی وجود نهاد که سزاوار تخت و تاج ایران بود؛ فرزند را پیش نیا بردند و فریدون چون کودک را بدید بسیار شادمان گشت که در نوزاد گویا ایرجش را باز می‌دید و دستور داد تا جشن و بزمی بر پا کنند. کودک را نام منوچهر گذاشت و تربیتش را به گردن گرفت، فریدون هرچه بود از رزم و پهلوانی و کشورداری به منوچهر آموخت و سپاهیان به سروری وی معترف گشتند. چون چندی بگذشت فریدون تاج‌وتخت شاهی ایران به منوچهر داد و گنج‌ها که داشت به نبیره سپرد؛ چون مهر او بسیار در دل داشت؛ پس جشنی برپا شد و تمام پهلوانان ایران را به نزد منوچهر خواند تا نبیره را به سروری بشناساند و لشکری بیاراید تا کینه‌ی ایرج از سلم و تور بستانند.

این خبر به سلم و تور رسید که تخت شاهی ایران دوباره تاج‌دار شد و آن دو در دلشان هراس افتاد و فهمیدند که خورشیدشان روبه‌زوال است؛ پس اندیشیدند و کسی را برای پوزش نزد فریدون فرستادند که بسیار دانا و چرب‌زبان بود. و فیل‌ها با او همراه کردند که پشتشان گنج‌هایی از روم و چین بود و هرچه ارزشمند بود به آن درگاه‌ها. چون آن مرد به ایران درآمد خبر به فریدون رسید و فریدون شاه دستور داد تا تختی بیارایند و رویش را با دیباهای چینی و زر و زمرد بیاراستند و خود تاج باشکوه بر سرنهاده و دستبندهای شاهانه بست؛ چنان که درخور شهریاران است و بسان سرو شد به روی تختگاه؛ سپس امر کرد تا منوچهر را در کنارش به دست راست بنشانند و بر سر او کلاه کیانی نهادند و کمربند زرین بر او بستند و شمشیر بر میانش و در دو سوی تخت پهلوانان ایستادند با لباس‌های زرین، در دست یک گروهشان نره شیران و در دست گروه دیگرشان پیلان جنگی.

پیک سلم و تور به پشت دروازه‌های کاخ رسید و فریدون امر کرد تا شاپور پهلوان او را به داخل سرسرا رهنمایی نماید، آن مرد؛ چون شکوه و شوکت دربار فریدون بدید سر تعظیم فرود آورد و آستان فریدون بوسید و سخن را چنین آغاز کرد که: همه بندگان خاکسار توایم و زنده‌ایم برای زنده‌بودنت و شما کدخدای جهانید و جایگاهتان تخت زرین است که از این هم بلندتر باد، جاوید باد نام شما آفریدون پهلوان! یزدان فره‌ ایزدی را به شما بخشیده و سرت سبز باد و تنت همیشه پایدار و سالم که نامت در گیتی نگنجد از بزرگی.

شاها؛ بدان که دو بدکرده فرزندت بسیار پشیمان‌اند از بیداد خود و از شرم از دیدگانشان اشک جاری است و داغ‌دارند بر گناه خودکرده، ازاین‌روی سوی شاه بخشایشگر به پوزش مرا فرستاده‌اند و گفتند که می‌دانیم هرکه بدی کرد باید در انتظار سزای بدی بماند؛ اما شما بدانید که بزرگان هم از خطا گریزشان نیست. فرزندانتان را اهریمن فریب داد و اکنون چشم امید به حضرتت دارند که ایشان را ببخشایی و دست مهر بر سرشان بکشی درحالی‌که می‌دانند گناهشان بسیار بزرگ است. گر شاه از گناه ایشان بگذرد و ایشان را بیامرزد آنان هم به‌رسم بندگی منوچهر این یادگار برادر را به‌پیش خود ببرند و به پایش بیفتند و چون بندگان خدمتش بنمایند تا شاید کینه‌ای که پدیدآمده از بین برود و چون منوچهر این یادگار برادر به سن بزرگی رسید تاج‌وتخت را به او بخشایند تا خون پدرش را خریده باشند.
خریدن ازو باز خون پدر / بدینار و دیبا و تاج و کمر

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدام حسین بعد از ۲۴۰ روز در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۳ در مزرعه‌ای در تکریت با ۷۵۰ هزار دلار پول و دو اسلحه کمری دستگیر شد... جان نیکسون تحلیلگر ارشد سیا بود که سال‌های زیادی از زندگی خود را صرف مطالعه زندگی صدام کرده بود. او که تحصیلات خود را در زمینه تاریخ در دانشگاه جورج واشنگتن به پایان رسانده بود در دهه ۱۹۹۰ به استخدام آژانس اطلاعاتی آمریکا درآمد و علاقه‌اش به خاورمیانه باعث شد تا مسئول تحلیل اطلاعات مربوط به ایران و عراق شود... سه تریلیون دلار هزینه این جنگ شد ...
ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...