[داستان کوتاه]
ترجمه محسن حدادی
جریانی را که قصد دارم براتون تعریف کنم در تحریریه روزنامه "مورنینگ بیکن" اتفاق افتاد. من خبرنگار این روزنامهام. اغلب داستان یا گزارشهایی که ممکن است درباره هرچیزی باشد، را مینویسم. هرچیزی که در نیویورک سیتی میبینم و میشنوم. پول خیلی زیادی از نوشتن و چاپ آنها گیرم نمیآید، ولی چون کار ثابتی ندارم، بالتبع حقوق مناسبی هم ندارم. آن روز "تریپ" ناگهان وارد اتاق من شد و کنار میزم ایستاد. او در چاپخانه روزنامه کار میکند. ابتدا فکر کردم برای عکسی که راجع به مطلبم فرستادم، مشکلی پیش آمده. مثل همیشه هم بوی مواد شیمیایی و رنگ زودتر از خودش به آدم میرسید. دستهایش هم رنگی و لکه لکه بودند. گویا با اسید سوخته باشد.
"تریپ" حدوداً بیست و پنج سال دارد، اما 40 ساله به نظر میرسد. خوب که نگاهش میکردی، رنگپریده، درمانده و مریض احوال به نظر میرسید، که این هم دلیل خودش را داشت.
تریپ عادت داشت از همه پول قرض بگیرد. کار همیشگیاش بود. از بیست و پنج سنت تا یک دلار، نهایتاً یک دلار میشد. خودش خوب میدانست کسی بیشتر از یک دلار به او نمیدهد. چه بوی رنگی در اتاق میآید. در حالی که سعی میکرد با یک دست دست دیگرش را بگیرد، روی صندلی کنار میزم نشست. بیفایده بود. نمیتوانست لرزش دستهایش را پنهان کند. هردو میلرزیدند؛ ویسکی، همهاش به خاطر آن تفریح لعنتی بود.
برعکس او من آن روز به خاطر چاپ یکی از داستانهایم 5 دلار دستمزد گرفته بودم و خیلی سرحال بودم. همینطور که براندازش میکردم، پرسیدم: خب ترییپ چطوری؟
-داری یه دلار به من قرض بدی؟
این دفعه، بدبختتر از همیشه این جمله را ادا کرد. گویا بدجوری گیر افتاده باشد.
-دارم. راستش را بخواهی 5 دلار هم دارم. البته با هزار بدبختی آنها را به دست آوردم. اگر بخواهی میتونم برات بگم، چطوری. تازه به خاطر اینکه خوب موقعی دستم را گرفته، خیلی خوشحالم...
خوب، ملتفتش کردم که این پول چقدر برای من حیاتیه. چرا که هرلحظه میترسیدم دستش را برای آن یک دلار دراز کند.
-من که نمیخواهم ازت پول قرض بگیرم! من یه ماجرایی بارت تعریف میکنم که راست کار تواِ. تو اگه اونو بنویسی که میتونی هم بنویسی، بعدشم چاپش کنی، پول خوبی گیرت میآد. خرجش براتو فقط یه دلاره، یک دلار... تازه این پولو برا خودم نمیخوام که...
-جداً؟ خب حالا بگو ببینم این ماجرای جذاب چی هست حالا؟
-آهان، خوب گوشاتو باز کن. یه دختر، یه دختر خوشگل، اونقدر که مطمئنم تا حالا مثل اونرو تو عمرت ندیدی. ماه، خوشگل و دوست داشتنی. بیست سالیه که توی روستا بوده و این اولین باریه که اومده نیویورک. من توی سی و چهارم دیدمش. خیابون سی و چهارم. انصافاً زیباترین دختریه که توی عمردم دیدم. همینطور که داشتم میآومدم، دفتر روزنامه، یه دفعه کنارم ایستاد و پرسید: «جرج براون! کجا می?وانم جرج براونرو پیدا کنم» گرفتی چی شد؟ پرسید کجا میتونه جرج براون رو پیدا کنه! اونم توی نیویورک!
سر صحبترو که باهاش باز کردم فهمیدم که قراره هفته بعد با یه جوون مزرعهدار به نام آلن ازدواج کنه. اما قضیه اینجاست که نتونسته عشق اولش رو فراموش کنه، یعنی کی؟ جناب آقای جرج براون... حالا هم راه افتاده اومده نیویورک دنبال عشقش.
ماجرا از این قراره که چندسال پیش این آقای جرج براون به هوای به دست آوردن آیندهای رویایی و یافتن شانس گمشده یا برگ برندهاش، روستا رو به قصد نیویورک ترک میکنه. اما وقتی که میآد نیویورک، یادش میره که برگرده، همین! حالا پس از گذشت این همه مدت، دختره راضی شده که با آقای آلن ازدواج کنه... و حالا چند روز مونده به مراسم عروسی... "ادا" راستی اسم دختر ادا نیکسونه، یه دفعه میزنه به سرش و میآد ایستگاه راهآهن و از اونجا هم یکراست،نیویورک... الان هم داره دنبال جرج عزیزش میگرده... راستی ببینم تو اصلا زنا رو میشناسی؟ امیدوارم که بشناسی. به هرحال، جرجی در کار نیست، اما اون جرجشو میخواد!
با خودم گفتم: امیدوارم دختره اونقدر عاقل بوده باشه که برای پیدا شدن عشقش، یه دلار خرج تریپ نکرده باشه...
-خوب میدونی که نمیتونستم توی خیابون، تک و تنها ولش کنم و بیام، اونم خیابونای نیویورک. حدس زدم چی فکر کرده. با خودش گفته، حتماً از اولین کسی که بپرسم جرج براونرو میخوام، بهم میگه: «گفتنی جرج براون؟... اجازه بدین ببینم، اون مرد کوتاه قده نیست که چشمای آبی روشنی داره، نه؟ درسته؟ خیابون 125ام، نرسیده به نونوایی...»
میبینی چقدر بچه است؟ چقدر ساده است. چیکار میتونستم بکنم. اول صبحی، هیچ پولی هم نداشتم، خود دختره هم تا آخرین سنت پولش رو داده بود پای بلیط قطار. با این حال بردمش به یکی از این خونه اجارهایهای خیابون سی و دوم، طرف آشناست، اغلب خودم اونجا پلاسم. بعدشم اومدم اینجا... ما باید یه دلار برای اتاق بدیم. اجاره یک روز اون خونه، همین. البته خونه رو نشونت میدم، حله؟
دیگر حوصلهام سر رفته بود، محکم کوبیدم روی میز و گفتم: یه ساعته چی داری میگی؟ خودت فهمیدی چی گفتی؟ منو بگو که فکر کردم یه چیز بدرد بخور برای نوشتن داری. مرد حسابی! هرروز ممکنه صدتا دختر جوون با قطار بیان شهر و برگردن. این میشه طرح یه داستان یا موضوع یه رمان؟ مسخره! در حالیکه سعی میکرد قیافه حق به جانب به خودش بگیره، گفت:
-متأسفم! تو یا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی. میدونی چه داستان جالبی میشه از این ماجرا بیرون کشید. درباره زیبایی اون دختر میتونی بنویسی، درباره عشق حقیقی میتونی بنویسی، درباره... تو کارت اینه، خوب بلدی چطور بنویسی و جورش کنی. حتم دارم برای این داستان، راحت 25 دلار گیرت میآد. 25 دلار! اونم در حالی که کل این داستان برای تو 4 دلار تموم میشه، فقط 4 دلار.
-ببخشید، چرا شد 4 دلار؟
-آهان! یه دلار که برای اتاق. دو دلار هم برای دختره، که راهیش کنیم بره خونهشون، بلیط قطار دیگه.
-و دلار چهارم؟
-خب برای من دیگه. البته نه برای من، برای ویسکی! موافقی؟
جوابش را ندادم و لبخند تنها چیزی بود که بین من و او رد و بدل شد. سرم را انداختم پایین و با نوشتههایم مشغول شدم، یکدفعه عصبانی شد و ...
-تو انگار نفهمیدی من چی گفتم؟
بدجوری به هم ریخته بود.
-این دختر امروز باید برگرده خونه. نه امشب، نه فردا، همین امروز. میفهمی؟ من خودم کاری نمیتونستم براش انجام بدم، گفتم تو میتونی؛ هم مشکل اونو حل میکنی، خرج سفر و کرایه اتاقش رو میدی و هم یه داستان خوب برای روزنامه مینویسی. البته مهم نیست که تو میخوای داستان بنویسی یا نه، مهم اینه که اون برگرده خونه، همین امروز، قبل از غروب آفتاب...
اصلاً به حرفهای تریپ توجهی نداشتم. بیشتر فکر دخترک بودم. دلم برایش سوخت. میدانستم که سه دلار برای "ادا"خرج میکردم، اما به خودم قول دادم که یه دلار تریپ را ندم. آنهم برای چی؟ برای ویسکی! کلاه و کتم را با حرص برداشتم نیم ساعتی توی راه بودیم تا به پانسیون رسیدیم. تریپ زنگ زد و بعد گفت:«یه دلار بده، زود باش!» در کوچکی باز شد و زن کاملی پشت آن ظاهر شد. بدون هیچ حرفی یک دلار را به زن داد و او هم کنار رفت تا ما داخل شویم.
باید تو پذیرایی نشسته باشه، زن این را گفت و بعد پشتش را به ما کرد و رفت.
در تاریکی سالن پذیرایی دختری روی صندلی کنار میز نشسته بود. نزدیک شدیم.
حقیقت داشت: واقعاً زیبا بود، فوقالعاده زیبا، اشک نیز بر درخشندگی چشمان قشنگش افزوده بود.
-دوشیزه نیکسون! این دوستم آقای کالمرزه!
تریپ با آن کت کهنه و گشادش بیشتر شبیه کولیها بود و وقتی مرا به عنوان دوست خودش معرفی کرد، خجالت کشیدم.
-دوستم آقای کالمرز، خبرنگاره، بهتر از من میتونه حرف بزنه. به همین خاطر آوردمش اینجا. مرد خیلی باهوشیه. اون به شما میگه که بهتری کار ممکن چیه و شما باید چه کار کنید، دوستم آقای کالمرز. حرفش را قطع کردم و گفتم:
-دوشیزه نیکسون! همین را گفتم و دیگر هیچ. نمیدانستم چه بگویم. چند لحظه بعد ادامه دادم:
-من خیلی خوشحال میشم اگر بتونم کمکی به شما بکنم. ولی خب قبل از هرچیز بهتر شما کل داستانرو برام تعریف کنین، لطفاً!
-این اولین باریه که من به نیویورک اومدم. فکر نمیکردم جایی به این بزرگی باشه. من آقای... آقای فلیپ رو توی خیابون دیدم و از اون راجع به نامزدم پرسیدم. اونم منو آورد اینجا و ازم خواست که منتظر بمونم.
-دوشیزه نیکسون! پیشنهاد میکنم به آقای کالمرز اعتماد کنین. اون دوست منه. بگین، همه چیز رو بگین. اون تنها کسیه که میتونه کمکتون کنه. بهش بگین...
-چی رو باید بگم. چیزی برای گفتن وجود نداره. غیر از اینکه سهشنبه آینده من با آلن چتمن ازدواج خواهم کرد. اون جوون ثروتمندیه. نزدیک هشت هکتار زمین داره و یکی از بزرگترین مزرعهداران منطقه ماست. امروز صبح به مادرم گفتم تمام روز را با سوزی آدامز میگذرونم. دروغ گفتم، چون الان اینجام نه کنار سوزی. با قطار اومدم. توی خیابون آقای فلیپ رو دیدم و از اون پرسیدم کجا میتونم جـ جـ جرج رو پیدا کنم...
تریپ حرفش را قطع کرد و گفت:دوشیزه نیکسون! شما به من گفتین که این آقای آلن رو دوست دارین، درسته؟ حتی گفتین که اون هم عاشق شماست، شما رو دوست داره و باهاتون مهربونه، درسته؟
-خب البته. من دوستش دارم. اونم منو دوست داره. البته هرکسی منو دوست داره!
-اما، اما دیشب جرج اومد توی ذهنم... جرج...
گریه اجازه نداد جملهاش را تمام کند و مثل یک باران زیبای بهاری صورتش را نوازش داد. قلباً ناراحت شدم که نمیتوانستم کار زیادی برایش انجام دهم. متأسفانه من جرج نبودم. گرچه خیلی هم خوشحال بودم که آلن هم نیستم. در یک آن هم خوشحال بودم و هم غمگین... کمکم باران بهاری جای خودش را به لبخند ملیحی داد و ادا داستانش را ادامه داد:
-من و جرج، عاشق هم بودیم. از وقتی که اون هشتسالش بود و من پنج سالم. وقتی نوزده سالش شد، یعنی 4 سال پیش، روستا رو ترک کرد و اومد شهر. میگفت میخواد یه پلیس یا رئیس شرکت راهآهن بشه. یا چیزی شبیه به اینها. به من قول داد که برمیگرده. اونم فقط به خاطر من. ولی بعد از اون هرگز خبری ازش نشد و ... من ... من... من دوستش داشتم.
دوباره گریهاش گرفت. تریپ به من نزدیک شد و گفت:اقای کالمرز حالا میتونید به این خانم بگین بهترین کاری که میتونه انجام بده، چیه؟
-دوشیزه نیکسون! زندگی برای همه مشکله. به ندرت پیش میآد که آدمها با کسی که اولینبار عاشقش میشن ازدواج کنن. کسی که واقعاً دوستش دارن. شما گفتین که آقای چتمن را دوست دارین و ایشون هم شما رو دوست داره. من مطمئنم که اگر با اون ازدواج کنین، خوشبخت میشین.
-درسته! من میتونم باهاش کنار بیام. ولی با اینکه زمان زیادی تا ازدواج ما نمونده، فکر جرج راحتم نمیگذاره و یک لحظه هم نمیتونم بهش فکر نکنم. میدونم که نامهای هم برام ننوشته! اما خب شاید اتفاق بدی براش افتاده باشد. هیچ وقت روزی رو که میخواست از من جدا بشه فراموش نمیکنم. با هم دیگه یه سکه ده سنتی رو با اره نصف کردیم. نصفش پیش من موند و نصف دیگرش پیش جرج. به همدیگه قول دادیم برای همیشه باهم بمونیم و به هم وفادار باشیم. این نیم سکهرو هم به نشان همین عهد بین خودمون نگه داریم تا زمانیکه دوباره همدیگر رو ببینیم. من سکه خودم رو توی خونه گذاشتم. حالا میفهمم چقدر احمقانه بود که من اومدم نیویورک. نمیدونستم اینجا اینقدر بزرگ و درهم و برهمه.
تریپ نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. معلوم بود که از اول برای چی تصمیم گرفته به دخترک کمک کنه؛ «ویسکی». تریپ دیوانه ویسکی بود. اما خبر نداشت که پولی در کار نیست و من... تریپ خیلی دوستانه و آرام گفت:
-آه... دخترک بیچاره. پسرای روستا همین طورین. وقتی میآن شهر، عشقشونو فراموش میکنن. احتمالاً جرج الان عاشق یه دختر دیگه شده. شاید هم از دست رفته باشه، منظورم ویسکیه، میفهمین که؟ بهتر به آقای کالمرز توجه کنید و برید خونه. همه چیز درست میشه.
بالاخره هرطور بود دخترک قول داد برگردد خانه. سه نفری به ایستگاه راهآهن رفتیم. قیمت بلیط یک دلار و هشت سنت بود، بلیط را برایش خریدم و همراه با یک رز سرخ تقدیمش کردم. از هم خداحافظی کردیم و ... تمام شد، حالا من و تریپ به همدیگر زل زده بودیم. از همیشه درماندهتر و مفلوکتر به نظر میرسید و البته منتظر!
-حالا میتونی یه داستان عالی از اون بنویسی؟
-دریغ از یه خط! چه برسه به داستان! چیز جالبی توی حرفاش نبود که بشه... بیخیال، خوشحال باش که به یه دختر جوون کمک کردیم.
-متأسفم که پولاتو الکی خرج کردی.
-فراموش کن.
تصمیم گرفته بودم، دیگر دلار چهارم را برای او و سرگرمی مسخرهاش خرج نکنم. توی همین حال و هوا بودم که یکدفعه جلوتر آمد، روبرویم ایستاد، دکمههای کتش را باز کرد و دستمالی از جیبش بیرون آورد. همینطور که دکمههای کتش باز بود، متوجه زنجیر ساعت ارزان قیمتی شدم که از جلیقهاش آویزان بود، چیزی هم به آن وصل شده بود. گرفتمش توی دستم. آن... آن... یک نصفه ده سنتی بود که با اره نصف شده بود. دقیقاً مثل همان چیزی که دخترک میگفت. خشکم زده بود و نگاهش میکردم.
آرام جلو آمد و آن را از من گرفت و گفت:خب حالا گیریم که آره! جرج براون دیروز، تریپ امروز! که چی؟
بیمعطلی یک دلار از جیبم درآورد و گذاشتم کف دستش.