سمیه کاظمی‌حسنوند | آرمان ملی


علی صالحی‌بافقی (۱۳۵۴-تهران) نخستین‌‌بار به‌عنوان شاعر خود را معرفی کرد با کتاب ««گاهی مرا به نام کوچکم بخوان» که نامزد جایزه گام اول نیز شد. پس از آن، کتاب دوم شعرش را منتشر کرد: «من یک دوزیستم». اما شاید باید گفت که او با دو مجموعه‌داستانی که در سال جاری از سوی نشر مرکز منتشر کرد بهتر دیده و شنیده و خوانده شد: «چیدن یال اسب وحشی» و «فلامینگوهای بختگان». این دو مجموعه‌داستان با فضاهای بکر و تازه و قصه‌هایی نو و خواندنی، از علی صالحی‌بافقی نویسنده‌ای ساخته که نشان از عزم او در نوشتن داستان دارد. آنچه می‌خوانید گفت‌و‌گوی «آرمان ملی» با علی صالحی‌بافقی درباره شعرها و قصه‌هایش است‌.

علی صالحی بافقی

آقای صالحی بافقی، شما هم در شعر هم در داستان، در هر دو حوزه، دو کتاب منتشر کرده‌اید.. اول از شعر شروع کنیم که شروع حرفه‌ای شما هم با شعر بوده است. «گاهی من را به نام کوچکم بخوان» در سال 84 منتشر شد و نامزد جایزه گام اول هم شد و پس از آن نسخه فارسی و انگلیسی «زیستن در دامنه کوه آتشفشان» در خارج از ایران. مجموعه «من یک دوزیستم» هم در سال 93. در این یک دهه، شما به‌عنوان شاعری شناخته می‌شوید با شعرهایی اجتماعی و عاشقانه، البته باید به عنصر طبیعت در عنوان و متن کتاب‌های شعرتان و بعدها آثار داستانی‌تان هم اشاره کرد. اول به‌عنوان شاعر، به‌نظر می‌آید که طبیعت نقش پررنگی در شخصت ادبی و زندگی شما دارد، اما با مهندسی پتروشیمی شما چندان سازگار نیست انگار؟

واقعیت این است که نمی‌دانم اگر به‌جای مهندسی پتروشیمی، یک رشته مرتبط با ادبیات که مورد علاقه‌ام بود خوانده بودم، چقدر روی نوشتنم تاثیر می‌گذاشت. بعد از بیست‌سال کارکردن در رشته مرتبط با مهندسی، هنوز هم باید بگویم مهندسی شغل دوم من است و کسب‌وکار اصلی‌ام، ادبیات است. مهندسی، صرفا دغدغه نان و آبم را جواب می‌دهد و نوشتن، خودِ خودم را سیراب می‌کند. طبیعی است که اگر نوشتن، همه نیازهای مادی و معنوی‌ام را برآورده می‌کرد، یک ثانیه هم شغل مهندسی‌ام را ادامه نمی‌دادم. این زندگی دوگانه سخت است. در طول این سال‌ها، هیچ‌وقت حتی در بدترین موقعیت‌های جغرافیایی و سخت‌ترین شرایط کاری‌ام در صنعت پتروشیمی و پالایشگاهی، از شعر و داستان جدا نشدم و این سرسختی‌ام برای این کار حالا توی چهل‌وچهارسالگی دارد بالاخره یک میوه‌هایی می‌دهد. با اینهمه فکر می‌کنم به واسطه شغلم، اگر در موقعیت‌های مختلف، در جاهای مختلف با آدم‌های متفاوت سروکار نداشتم، الان از شعر و داستان‌هایم هم شاید خبری نبود. چیزی که بهتر است از آن به نام تجربه زیستی اسم ببرم. همه این تجربه‌ها رسوب کرده بودند در جایی توی ذهنم و حالا کمکم می‌کنند بنویسم. و البته هر جایی بوده‌ام سعی کرده‌ام شکارچی اتفاقات و موقعیت‌ها باشم. به آدم‌ها خوب نگاه کنم. فکرها و دغدغه‌هایشان را ببینم و بخوانم. خوب و بد زندگیشان را حس کنم. شهرها، آدم‌ها، جغرافیا و فضای زیستی اطرافم را درک کنم و نسبت خودم را در ارتباط با همه محیط اطرافم پیدا کنم. از سردی و گرمی محیط گرفته تا بو و عطر و طعم و نور. سعی کرده‌ام از همزیستی آدم‌ها و حیوانات و گیاهان باهم و با طبیعت چیزی یاد بگیرم. فکر می‌کنم علاقه به دیدن جزییات اتفاقات و جهان و آدم‌ها، به علم مهندسی شیمی و پتروشیمی و ساختار و پیوند مولکول‌ها و اتم‌ها و واکنش‌ها ربط داشته باشد.

نوشتن داستان هم به موازات شعر، در تمام این یک دهه با شما بوده؟

یكی از اصلی‌ترین انگیزه‌هایی كه برای نوشتن داستان همیشه داشتم، این بود كه چیزهای زیادی وجود داشت كه نمی‌شد در شعر گفت. توی شعر شکل و ریختشان را از دست می‌دادند و چیزی نمی‌شدند که می‌خواستم. چیزهایی كه واقعی‌تر از شعر بودند. چیزهایی که نیاز روایت‌های داستانی داشتند؛ چیزهایی كه باید قصه می‌شدند و شعرهای كوتاهم پاسخگو نبودند. در همه این سال‌ها فقط می‌دانستم ایده‌هایی دارم که باید روزی به‌صورت داستان بنویسمشان. اولین تجربه داستان كوتاهم برمی‌گردد به داستان «درستكارترین قاتل دنیا» حدود سال هفتادوچهار توی دانشگاه، كه بعدها یكی از همكلاسی‌هایم آن را تبدیل کرد به یك نمایش با همین اسم و جایزه‌هایی هم گرفت و یك داستان دیگرم سال‌ها پیش با نام «انحنای نرم آرامش» در مجله «عصر پنج‌شنبه» به سردبیری شهریار مندنی‌پور منتشر شد. اگر چه در یك دوره كارگاه رمان حسین سناپور شركت كردم، ولی طی ده دوازده سال اخیر صرفا مشغول خواندن و ایده‌پردازی بودم تا فرصتی برای نوشتن داستان پیدا كنم و تمركز زیادم روی شعر، باعث شد كمتر سمت داستان‌نویسی بروم. فرصت نوشتن داستان از سال 95 با حضور در كارگاه داستان‌نویسی مهدی ربّی ایجاد شد.

هردو مجموعه‌‌داستان شما در فاصله زمانی کمی، یعنی هردو در سال 98 منتشر شد. چه چیزی باعث شد که این دو کتاب در یک سال منتشر شود؟

تعداد داستان‌هایی که ارائه کردم برای بررسی نشر مرکز، حدود بیست داستان بود. چندتایی از داستان‌ها حذف شد و حدود پانزده داستان که همگن‌تر و یکدست‌تر و دارای یک‌سطح بودند، مورد تایید قرار گرفت، ولی انتشار همه آنها در یک مجموعه‌داستان، حجم کتاب را زیاد می‌کرد. به پیشنهاد انتشارات، قرار شد داستان‌ها در دو کتاب با فاصله زمانی چندماهه منتشر بشوند.

در هردو کتاب شما داستان‌ها قصه‌محور هستند. ریشه این قصه‌گویی از کجاست؟

باید اعتراف کنم که تا قصه‌ای برای گفتن نداشته باشم چیزی نمی‌نویسم. وقتی می‌گویم قصه یعنی نمای کلی شروع و میانه و پایان قصه، به‌صورت شفاف برای خودم مشخص باشد و البته حس کنم ارزش گفتن برای دیگران را دارد. گاهی این داستان‌ها از اطراف و محیط و اتفاقات وام گرفته می‌شوند و گاهی صرفا یک ایده یا موضوع توی ذهن است که باید قصه‌اش را خودم ببافم. برایم راضی‌کننده نیست که در یک مثلا داستان، صرفا یک موقعیت را تشریح کنم یا اتفاقی را گزارش بدهم یا فقط یک حس را توصیف کنم و مخاطب را بین زمین و آسمان رها کنم. قصه و ایده آن برایم مهمترین‌اند و البته وجوه مختلفی که برای مخاطب قابل کشف باشند. در کارگاه‌های داستان با سبک ایده‌محور اکثر داستان‌های نویسندگان آمریکای شمالی و بعضی نویسندگان دیگر جهان آشنا شدم، و دریافتم که اینطورنوشتن، همان چیزی است که دوست دارم. اصول اولیه‌ای در این كارگاه‌ها یاد گرفتم كه از سبك عمومی داستان‌های كوتاه آمریكای شمالی وام گرفته شده بود. اصولی كه با سلیقه نوشتن من همخوانی داشت. این اصول اینها هستند که اولا قصه‌ای داشته باشم که حامل ایده باشد و شخصیت‌ها و اتفاق‌ها را با منطق مشخصی توی داستان به‌صورت شبکه‌ای متصل به‌هم پیاده كنم. اینها باعث شده كه علیرغم برش‌های زمانی و مكانی كه در داستان كوتاه كار آسانی نیست، داستان‌ها از نفس نیفتند و خط قصه و ایده گم نشود و مخاطب را سرگردان رها نكنم و حتی بیشتر همراهش كنم.

در داستان‌های کتاب اولتان، مانند «چیدن یال اسب وحشی»، «با سگ‌ها رفیق شو»، «هات‌داگ»، «صدای آهن روی آهن»، حیوانات نقش پررنگی در داستان‌ها دارند. همانطور که پیشتر اشاره کردم، نقش طبیعت به‌طور عام نقش مهمی در آثار شما دارند، و در اینجا حیوانات. این نگرش از کجا می‌آید؟

جالب است بگویم وقتی برای مجموعه‌شعر «من یک دوزیستم»، دنبال اسم بودم، چون از حیوانات مختلف در شعرهای زیادی از آن مجموعه استفاده کرده بودم، تصمیم گرفتم اسم کتاب را بگذارم «باغ وحش خصوصی» ولی با نظر ناشر، این اسم تایید نشد. درواقع استفاده از نماد در زبان و ادبیات و عقاید همه ملت‌ها و خصوصا ایرانی‌ها، سابقه طولانی دارد. نمادها از تصورات و افکار و آرمان و آرزوهایی برگرفته می‌شود که از ذهن انسان‌ها نسبت ‌به محیط و اشیا و اجزای جهان هستی سرچشمه می‌گیرد و شاید نمودی از واکنش انسان نسبت‌ به چیزی است که به آن آگاهی ندارد. ادبیات و هنر، محل تخیل است و به همین دلیل، کاربرد نماد و سمبل در آن بیشتر اتفاق می‌افتد. بخش مهمی از نماد، همان تخیلات است که در شکل موجود و یا شیئی خود را نشان می‌دهد. در آثار قدیمی فارسی از نمادهای اشیاء، گیاهان و حیوانات بسیار استفاده شده است. اگر اشتباه نکنم، قدیمی‌ترین حیوان ثبت‌شده در ادبیات فارسی، روباه است که در داستانی از زبان مانی در دوره اشکانیان یعنی حدود دوهزار سال پیش، نقل می‌شود. حضور حیوانات در داستان‌ها، تازگی و توانایی‌های جدیدی به اثر می‌بخشد و البته حضور تکراری و یکنواخت شخصیت‌های انسانی را کم می‌کند و به‌نوعی به قصه تنوع و تحرک بیشتری می‌دهد. در اکثر داستان‌هایم، حیوانات دارند جای خالی چیزهای دیگری را که نیستند پر می‌کنند. پناهگاه به حساب می‌آیند و هم تنهایی آدم‌ها را هم پر می‌کنند، هم کمک می‌کنند این تهی‌بودن زندگی‌هایشان از دیگران، بهتر حس شود. ضمن اینکه در بعضی داستان‌ها مثل «هات‌داگ» یا «چیدن یال اسب وحشی»، حیوانات جزو اجزای اصلی قصه‌اند. علاوه بر همه اینها، نمی‌توانم علاقه‌ام را به طبیعت و حیوانات برای استفاده‌های متنوع از آنها را در داستان‌هایم کتمان کنم.

در مجموعه‌داستان «فلامینگوهای بختگان» به‌نظر می‌رسد که گاهی ما با انسان‌های به‌شدت تنهایی مواجه هستیم. برای نمونه در داستان «منفی بیست دسی بل» راوی سوراخ‌سنبه‌های در و پنجره‌ها را کیپ می‌کند، صدتا ملافه و تشک و لحاف و پتو را میخ می‌کند به در و پنجره و سقف و دیوارها! لایه‌لایه روی هم. هیچ‌صدایی نیاید. هیچ‌بویی، هیچ‌نوری نباشد. منفی بیست دسی بل! این انسان تنها از چه چیزی گریزان است؟ در داستان «هیچ‌کس» هم تقریبا شبح همین انسان تنها جولان می‌دهد. البته منظور انسان نوعی که در ذهن شما بوده و تبدیل به یک دغدغه داستانی شده.

حقیقت این است که ما با رویاها و حسرت‌های توی ذهنمان تنها مانده‌ایم. حتی خیلی وقت‌ها جرأت یا توان بازگوکردن آنها را با اطرافیانمان نداریم. اگرچه جمعیت در محیط اطرافمان رشد کرده، ولی باهم حرف نمی‌زنیم. حرف دیگران را نمی‌شنویم. حرف یعنی چیزی که بگویی و بشنوی و حالت خوب شود. سبک شوی یا انرژی بگیری. غصه‌ای ازت کم شود یا چیزی به دانسته‌هایت اضافه شود. این روزها ما فقط برای رفع نیازهای اولیه و ضروریمان با دیگران ارتباط برقرار می‌کنیم. اگر هم ارتباط‌ها بخواهد عمیق‌تر شود آنقدر تنها بوده‌ایم که بلد نیستیم چطور ادامه بدهیم که منجر به سوءتفاهم و اشتباه نشود. برای همین رفته‌ایم توی لاک خودمان. آدم‌های قصه‌هایم اکثرا از این دست آدم‌ها هستند. در هر موقعیت اجتماعی، در هر شغل و هر سطحی که هستند سنگینی بار تنهایی‌شان را می‌شود حس کرد. اما ایده‌های هیچ‌یک از داستان‌ها، تنهایی نیست. شخصیت‌های تنها، درگیر عشق، مرگ، فقر، سفر و ایده‌های دیگر می‌شوند. ما با تنهایی عجین شده‌ایم و تقریبا پذیرفته‌ایم که زندگی این روزهایمان در درگیری با هر موضوع خوب و بدی همین است.

فضای داستانی شما پر از توصیفات زیبا و شاعرانه از طبیعت و... برف، غروب خورشید، درخت‌ها، باغچه‌های سبزی و ریحان و... آیا این فضاسازی را محصول قریحه شاعری خودتان می‌دانید؟

فکر می‌کنم هر کسی که مهندسی خوانده باشد، عاشق طبیعت و حیوانات و گیاهان باشد و به تمرکز روی جزییات اتفاقات و آدم‌ها و اشیاء علاقمند باشد، وقتی بخواهد شعر و داستان بنویسد، احتمالا همینطور می‌نویسد که من نوشته‌ام. مگر می‌شود در یک موقعیتی قصه بگویی ولی از طبیعت اطراف، از صدا، رنگ، بو، طعم‌ها و لمس زبری و نرمی‌ها غافل باشی؟ دوست ندارم قصه فقط در ذهن راوی‌ام بگذرد و من اطراف زشت و زیبایش را تصویر نکنم. سعی کرده‌ام تا جایی که به روند داستان ضربه نخورد، از این عناصر تصویرساز استفاده کنم که مخاطب بتواند با وضوح بیشتری داستانم را دنبال کند و در فضای بی‌نام‌ونشان و مبهم، سردرگم رهایش نکنم. از طرفی نمی‌شود از چیزی بنویسی که هیچ‌وقت ندیده باشی و خوب دربیاید. کم پیش می‌آید از چیزی بنویسم که قبلا ندیده‌ام یا هیچ‌شناختی ازش ندارم. حتی اگر تحقیق کنم و در موردش بخوانم، آنی نمی‌شود که باید خودم می‌دیدم و می‌رفت توی خون و استخوانم، ریشه کند و بعدا میوه بدهد. در طول این سال‌ها، در کاشان، تهران، آبادان، ماهشهر، جزیره خارگ و سفرهای زیاد، فرصت خوبی برای دیدن جهان آدم‌ها داشته‌ام. فراتر از قرارگرفتن در یک موقعیت جغرافیایی و تاریخی، درک جزییات مهم‌تر است. نگاه جزیی‌نگرم برای سرودن شعر، در این راه کمکم کرده است. استعاره‌ها و تشبیه‌ها و کنایه‌های شعری و از همه مهمتر منطق و ایده‌ای که در شعرهایم رعایت می‌کنم، در ساختار داستان‌ها هم وارد شده‌اند. با این تفاوت که سعی کرده‌ام در داستان‌هایم از وجوه خیال‌انگیز شعر فاصله بگیرم و واقعیت‌ها را ببینم و بنویسم.

پس از تجربه شعر و داستان کوتاه، به نوشتن رمان فکر نکرده‌اید؟ همانطور که می‌دانید ما در شعر و حتی داستان کوتاه، با بحران مخاطب مواجه هستیم.

فکر می‌کنم در اولین قدم، داشتن ایده‌ای شفاف و دقیق برای نوشتن رمان مهم‌ترین مساله است. اگر آن ایده را داشته باشم و نتوانم در داستان کوتاه بنویسمش، مطمئنا مجبورم در یک رمان آن را بگویم. در شعرهایم خیلی اهل شعرهای بلند نبوده‌ام و نیستم. اکثرشان در حد چند سطرند. کوتاه‌اند در حد ایده‌ای که به ذهنم رسیده، خالص، بدون آب‌وتاب و اضافه‌کردن چیزی به ابتدا و انتها برای طولانی‌کردن شعر. شاید جذابیت داستان کوتاه هم برایم همین باشد. برشی از یک موقعیت ولی دقیق و کامل و گویا. ولی به‌هرحال نه می‌توانم بگویم رمانی هم خواهم نوشت، نه می‌توانم قطعی بگویم که هیچ‌وقت سمت نوشتن رمان نمی‌روم. فعلا ایده و داستانی که برای گفتنش به حجم یک رمان نیاز باشد ندارم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...