[داستان کوتاه]
من تا پیش از مرگ پدر از مادر تفسیری دیگر داشتم، و حالا که از سر خاک مادر برگشتهام، خاکی که هنوز سنگ قبری رویش ننشاندهاند، از او تفسیری دیگر دارم. باید میگذاشتم مهرانه وسایل مادر را ضبط و ربط کند تا قلب من اینطور درهم فشرده نشود. بلوزش بوی او را میدهد و پیرهنش به عطری آغشته است که هدیه پدر به او بود. توی کیف پولش کلید اتاق یادبود پدر بود و کلید در حیاط و دو تا دو تومانی و یک ده تومانی. چشمم که توی لایه دیگر کیف به کوپن شماره هشتاد و هفت افتاد، لبم را گاز گرفتم که فریاد نزنم. سرم را از پنجره بردم بیرون. اگر چراغ پنجره روبرو روشن نبود فریاد میزدم. چقدر احتیاج داشتم در دشتی بدوم، آنقدر که فقط خستگی را احساس کنم نه درد را. کفشش را هم که چسبش ورآمده بود، گذاشتم تو کمد که دیدارش مرا به سر حد جنون نرساند. کمد چنان از عطر او آکنده بود که سر فرو بردم در لباسها و گریه را سر دادم. بعد هم که دیدم هیچکدام از وسایلش جلو چشمم نیست، دلم نیامد در کمد را ببندم. میخواستم لباسها چنان حضوری از او در من ایجاد کنند تا برای ساعتی هم که شده، بروم تو اتاقم و با این تصور که مادر مثل همیشه در سرسراست، بتوانم کمی به درسم برسم. حتی یک جمله جزوه را هم نفهمیدم. ضبط را روشن کردم تا آهنگ تند مثل جریان سریع باد گرد و خاک سکوت را با خود ببرد.
در امنیت صدا چراغهای خانه را روشن کردم و نشستم تو سرسرا، در حضور لباسهای مادر، و گفتم: «نمیدانم آنجایی که رفتهای، چه مقرراتی دارد اما دعا میکنم پدر بتواند بیاید پیشوازت.» و یک دفعه به سرم زد وسایل پدر و مادر را یکجا کنار هم بگذارم. مطمئن بودم هردو از این کار لذت میبرند. اگر نشد کنار هم خاکشان کنم، وسایلشان را میتوانم کنار هم بگذارم. مردد بودم وسایل مادر را بگذارم تو اتاق یادبود پدر یا وسایل پدر را تو کمد مادر؟ کمد مادر را ترجیح دادم. چرا کتمان کنم؟ از اتاق یادبود پدر دل خوشی ندارم. نه این که از پدر دلگیر باشم، نه، من او را به اندازه مادر دوست دارم، و خاطرهاش برایم همان قدر عزیز است که خاطره مادر.
ناراحتی من بیشتر از آن که به پدر مربوط شود، به رفتار مادر برمیگردد. اگر با اصرار یک اتاق را اختصاص به وسایل پدر نمیداد و درش را هم با وسواس قفل نمیکرد، حضور پدر پشت در بسته اتاق آنقدر واقعی نمیشد که صدای حرف زدن مادر را با او از آنجا بشنوم. اولینبار که شنیدم، سر جام میخکوب شدم. زانوهام شروع کردند به لرزیدن. خوب گوش دادم. مفهوم نبود چه میگوید. خودم را تا دم در اتاق کشیدم و بیرمق دستگیره را چرخاندم. قفل بود. صدا قطع شد و چند لحظه بعد که در باز شد، اولین چیزی که به نظرم آمد، لبخند مرموز مادر بود که تیره پشتم را لرزاند. چشمها و گونههاش از شدت گریه سرخ بود.
گفتم: «با کی حرف میزدی؟»
گفت:«با کسی حرف نمیزدم.» و در اتاق را چهار تاق باز کرد. رفتم تو. بوی سیگار میآمد. دودش پراکنده بود. سیگاری تا نیمه سوخته در جاسیگاری بود. فیلترش رو به قاب عکس پدر بود. فندک پدر کنار جاسیگاری عمود ایستاده بود، همانطور که عادت داشت بگذارد. کتش رو شانه صندلی آویخته بود. مثنویاش رو به قاب عکسش باز بود. صداش در گوشهام پیچید، گرم و گرفته: «از نفیرم مرد و زن نالیدهاند...»
حافظ و شاهنامه و سعدی هم گوشه میز مرتب روی هم چیده شده بودند. یک دفعه احساس کردم پدر دارد از توی عکس نگاهم میکند. از اتاق سریع زدم بیرون. جای خالی قاب عکسش روی دیوار سرسرا مستطیلی بود که رنگش روشنتر از رنگ باقی دیوار میزد. قاب عکس آخرین یادگار پدر بود که مادر تو اتاق یادبود گذاشت. حالا میفهمم چرا. مادر با بردن قاب عکس به اتاق به روح پدر امکان جسم داده بود. برای همین بود که از آن به بعد هربار چشمم به اتاق یادبود میافتاد، از محدوده تنگ زندگی پس از مرگ پدر بیزار میشدم. دلم میخواست مادر به روح پدر اجازه دهد حالا که از امکان جسم درآمده، به هرکجا که دلش میخواهد سفر کند نه این که برزخش را در حصار تنگ اتاقی ده دوازده متری سر کند که پنجره هم ندارد.
پدر در خوابهای من به شدت بیحوصله ظاهر میشد. احساسم در خواب این بود که باید یک طوری سر مادر را گرم کنم تا پدر بتواند در گریز به آسمان نفسی تازه کند. برای همین پام را توی یک کفش کردم که باید خانه را بفروشیم. برادرم و زنش هم به این کار تشویقش میکردند. بیفایده بود. زیر بار نرفت. گفت: «وقتی من مردم، که خیلی هم دیر نیست، هرکار دلتان خواست بکنید. بفروشید، خراب کنید، ولی تا من زندهام، حرف فروش این خانه را نزنید.»
مهرانه گفت: «اگر توی این خانه بماند، بهتان قول میدهم از غصه دق کند.»
گفتم: «پس لااقل در این اتاق را قفل نکن. بگذار باز باشد.»
گفت: «در اتاق را به خاطر حرمتش قفل میکنم نه به روی تو یا هرکس دیگر. بیا، این هم کلید. هروقت خواستی، میتوانی بروی تو.»
چشمم به پیرهنش افتاد که رنگش طوری سیاه بود که رنگهای دیگر خانه را میپوشاند.
گفتم: «لباس سیاهت را در نمیآوری؟ میدانی که چقدر کسلم میکند.»
به سلیقه مهرانه برایش پیرهنی خریدم که زمینهاش رنگ سفید بود. گلهای ریز آبی داشت، رنگی که دوست دارم. وقتی پوشید، به اندازه دیدار منظرهای زیبا شاد شدم. بوسیدمش. گفت: «چه فایده؟ دلم سیاه است.»
تازه متوجه شدم گرفتگی خانه از تأثیر رنگ سیاه لباس او نبوده است. از چشمهاش بود که دیگر فروغی از آن نمیتابید. گفتم: «کاش جای دلت مویت سیاه بود.»
دست کشید تو موهاش، و انگار در خاکستر ذغال بدمد.
گفتم: «چرا رنگشان نمیکنی؟»
پوزخند زد.
گفتم: «بهانه نیاور که به کدام دلخوشی. درست است که زن او بودهای، اما مادر ما که هستی.»
گفت: «اگر دنبال طراوت میگردی، زن بگیر.»
گفتم: «میگیرم، اما تو هم به اندازهای که مادری، باطراوات باش.»
اگر موهاش را رنگ میکرد یا ساکت یک گوشه نمینشست و خیره جای خالی قاب عکس پدر نمیشد، به فکر نمیافتادم زن بگیرم. چون قرار نبود زنی که میگیرم، مونس من باشد، پس فقط کافی بود مونس خوبی برای مادر باشد. گفتم: «میگذارم به عهده خودت.»
گفت: «با من که نمیخواهد زندگی کند.»
گفتم: «اتفاقاً برای تو مونس میخواهم.»
گفت: «تو به فکر خودت باش. من مونس دارم.» و طوری رفت تو اتاق که انگار پدر صداش زده باشد.
وقتی از اتاق آمد بیرون، از آرامش صورتش فهمیدم راست میگوید. او مونس خودش را دارد. پس چرا من خودم را بیخود و بیجهت تو دردسر بیندازم؟ حالا دیگر بعد از چندین تجربه تلخ میدانستم اگر زن وفادار میخواهم، نباید همینطوری زن بگیرم. کتمان نمیکنم که دوست دارم زن من هم بعد از مرگم به من وفادار بماند. و تا مونس من پیدا شود، دختری که وفاداری فروغ چشمهاش است، به این نتیجه رسیدم که وجود یک بچه شاید بتواند مادر را قدری از خیال پدر غافل کند. برای همین وقتی برادرم گفت: «خودش هم دارد تبدیل به روح میشود.» از فرصت استفاده کردم و گفتم: «پس چرا دست به کار نمیشوید، آن هم بعد از دو سال؟»
خندید. گفت: «با این همه گرفتاری؟»
گفتم: «فقط عشق به نوه است که میتواند به زندگی برش گرداند.»
گفت: «اینطور فکر میکنی؟»
گفتم: «میتوانم بگویم این تنها امید من است.»
گفت: «امید من به مرور زمان است.»
گفتم: «مگر نمیبینی هرچه میگذرد، تکیدهتر میشود؟ من برعکس تو فکر میکنم. مرور زمان داغش را تازهتر میکند.»
گفت: «راستش، دیگر از این خانه بدم آمده.»
گفتم: «پس ببین من چه میکشم.»
گفت: «روی زنم هم تأثیر بد میگذارد. میدانم که تازگیها با اکراه میآید اینجا.»
گفتم: «چارهاش همان است که گفتم.»
گفت: «تا ببینیم.»
گفتم: «حتی میشود به بهانه این که زن و شوهر کار میکنید، بچه را بدهیم او نگه دارد.»
سکوت خانه به امید جیغهای برادرزادهای که قرار بود بعدها از راه برسد، قابل تحمل شده بود. ماه بعد که حالتهای مهرانه خبر از حاملگی میداد، خوشحالیام کمتر از برادرم نبود که از احساس پدر شدن سرمست بود. برای همین وقتی مادر خبر حاملگی مهرانه را آنطور ساده برگزار کرد، یکه خوردیم. انگار گفته باشیم هوا سرد شده یا هوا دارد رو به گرما میرود. برادرم گفت: «بیخودی خودمان را انداختیم تو دردسر.»
گفتم: «صبر داشته باش. خود بچه با خبرش فرق میکند. مادر نمیتواند نسبت به ادامه نسل پدر بیاعتنا باشد.»
شانه بالا انداخت. تا دو هفته پیدایشان نشد. حتی تلفن هم نزدند. بهشان حق میدادم. خودم هم دیگر صدای ضبط را به این امید که شاید آهنگی دل مادر را شاد کند، بالا نمیبردم. فقط زیرچشمی میپاییدمش. دو سه بار که لم داده بود روی مبل، از خیرگی چشمها و حالت بدنش ترس برم داشت. نکند سکته کرده باشد؟ آرام صداش میزدم، و تا جواب بدهد، نفسم بالا نمیآمد. آن وقت تلویزیون را به امید برنامهای سرگرمکننده روشن میکردم، و زیر چشمی میپاییدمش ببینم توجه دارد یا نه؟ پیش میآمد نیمهشبها از خواب بپرم و با نگرانی به صدای خرخرش گوش بدهم. اگر نمیشنیدم، میرفتم بالای سرش و در آن تاریکی احساس میکردم عمل تنفس من با بالا و پایین رفتن قفسه سینه او ربط دارد. سر همین چیزها بود که طاقت نیاوردم و روبرویش ایستادم. در مرکز صحنهای که خاطراتش را با خیرگی چشمها مرور میکرد، و فریاد زدم: «شدهای آینه دق.» و رو به اتاق پدر فریاد زدم: «خودت که شاهدی بابا، چسبیده به مرده تو و زندهها را فراموش کرده. آخر اگر آن وسایل ماترک توست، ما هم تخم و ترکهات هستیم.»
صدای گریه مادر بلند شد.
گفتم: «من دیگر تو این خانه آرامش ندارم.» و به صورتم سیلی زدم. دستم را گرفت. گفت: «دست خودم نیست.» و سرم را بر شانهاش گذاشت. به وضوح احساس میکردم تنها ما دو نفر نیستیم که داریم گریه میکنیم. برام آب قند آورد. گفت: «بخور، مادر.»
خجالت میکشیدم، نگاهش کنم. نیمی از آب قند را تعارفش کردم. گفت: «نه.» و بعد از مدتها تلویزیون را روشن کرد. آرام شده بودم. عینکش را که پاک میکرد، فکر کردم شاید اگر بتواند بخواند، سکوتش در نظرم آنقدر آزاردهنده نیاید. از تصور این که من بخوانم و او هم بخواند، به وجد آمدم. نه من و نه دیگران هیچوقت نمیتوانستیم باور کنیم او سواد ندارد. یعنی اگر جای مادر پدر زنده بود، میتوانست بعد از مادر برای کسی مثنوی بخواند؟ پیشنهاد کردم برود کلاسهای سوادآموزی. گفتم: «سرت گرم میشود روزی یک دو ساعت میروی سر کلاس، توی خانه هم مشقهایت را مینویسی.»
لبخند زد.
گفتم: «تازه دلت نمیخواهد روزی بتوانی مثنوی بخوانی؟»
گفت: «من عادت کردهام مثنوی را فقط بشنوم.»
گفتم: «میخواهی برایت بخوانم؟»
گفت: «همیشه صداش تو گوشم است.» و صورت و صداش شبیه پدر شد. خواند:
«جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند وخستهام درمانم اوست
هرکه درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و درّ و مرجان مرا»
اشک تو چشمهام جمع شد. لب گزیدم که نچکد. گفتم: «باز هم بخوان.»
مادر شد. گفت: «خیلی یادم نیست.» و پدر شد. خواند:
«در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گور و باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست»
و مادر شد. دیگر عمرم کفاف درس خواندن نمیدهد.
گفتم: «کی تا حالا از روز مرگش خبر داشته؟»
لبخند زد و طوری نگاهم کرد انگار بگوید چیزهایی هست که تو نمیدانی. چند روز بعد که گفت: اسم نوشته، از شدت خوشحالی بوسیدمش. گفتم: «مطمئن باش روح پدر هم شاد میشود.» و رفتم براش چند تا دفتر خریدم و مدادش را با تراش رومیزیم تیز کردم. برادرم و زنش این خبر را با یک کیک کوچک جشن گرفتند. خانه نور گرفته بود. از مادر خواستیم کیک را ببرد. برید و سهم مهرانه را که میداد، گفت:«میدانی که نباید زیاد راه بروی؟»
مهرانه گفت: «بله، مامان.»
برادرم آهسته گفت: «مثل این اوضاع دارد روبراه میشود.» و با نگرانی به شکم مهرانه نگاه کرد. لبخند زدم. گفتم: «بهتر از این هم میشود، حالا میبینی.»
روز اول از دستپاچگی مادر برای آن که دیر سر کلاس نرسد، اشک تو چشمهام جمع شد. قدمزنان رفتیم. احساس میکردم خواهر کوچکم است. از خیابان که رد میشدیم، دستش را گرفتم. گفت: «یک وقت نبردم پای تخته.»
همان حرفی را به او گفتم که روز اول مدرسه رفتنم به من گفته بود: «انگشتت را میبری بالا، میگویی خانم اجازه، میشود برویم دستشویی؟»
خندید. مچ دستم را فشار داد. گفتم: «صبر کن برایت بیسکویت بخرم.»
خندیدیم. گفت: «اذیت نکن.»
گفتم: «اگر یک وقت بغل دستیات نیشگونت گرفت، نزنی تو گوشش. لگد بزن به پاش.»
از ته دل خندید. تو حیاط مدرسه میان زنهای دیگر هم تشخیصش میدادم. از این که برنگشت نگاهم کند، خوشحال شدم. نامرتب قدم برمیداشت. تا مدتی بعد از رفتنش سر کلاس به حیاط خالی مدرسه خیره شدم. نمیتوانستم از پس از این احساس بربیایم که به محض خوردن زنگ زنها میریزند تو حیاط و شروع میکنند به بازی، و مادر جای بازی با آنها فقط به همبازی غایبش فکر میکند. گفت: «تو هنوز اینجایی؟»
گفتم: «رفتم و برگشتم. خب، چطور بود؟»
گفت: «بد نبود.»
گفتم: «شیطانی که نکردی؟»
سعی کرد نیشگونم بگیرد. از دستش در رفتم. گفتم: «زنگ تفریح ندارید؟»
گفت: «مگر به دستم نیفتی!»
گفتم: «تسلیم.» و دفترش را گرفتم و ورق زدم. چند تا خط صاف کشیده بود.
گفت: «معلممان دختر خوبی است.»
گفتم: «امیدوارم برای تو همینطور معلم باقی بماند نه این که کمکم تبدیل به عروس شود.»
گفت: «خیلی هم دلت بخواهد.»
گفتم: «امیدوارم تا وقتی من میخواهم بیایم درس تو را بپرسم، صورتش را بند انداخته باشد.»
زد به پهلویم. خندید. گفت:«بدجنس!»
گفتم: «میدانی که چه چیزهایی حالم را به هم میزند؟»
گفت: «منظورت چیست؟»
گفتم: «یعنی این که خودت هم به فکر باش.»
گفت: «بیحیا!» و سرش را پایین انداخت و چادر را کشید رو لبهاش.
تا یکی دو هفته که تو دفترش فقط خط میکشید، شبهای دلپذیری داشتیم. بیشتر از آن که سرم به کار خودم گرم باشد، او را زیر نظر میگرفتم که دختربچهای را در عمق صورتش پرورش میداد. مشکلات از وقتی شروع شد که به مرحله یادگیری حروف رسید. طی دو ماه هرچه کردیم، نتوانست حروف را یاد بگیرد. معلمش گفت: «تعجب میکنم. ایشان اینقدر خوب به خاطر میسپرند اما در عمل...»
مأیوس شدیم. دیگر نرفت. هرچند مدتها کتابها را ورق میزد، آنقدر که قطر کتاب صد و چهل صفحهای فارسیاش به نظر سیصد صفحه میامد. نوشتن یا خواندن جلو او برایم سخت شده بود. دستهای بیکارش عذابم میداد. گفتم: «یک بلوز برام بباف.» و سرعت کارش را که دیدم، گفتم: «عجلهای ندارم.»
گفت: «بعد از چله که دیگر پوشیدن ندارد.»
در شمارش رجها زیاد اشتباه میکرد. از این که مجبور میشد چند تا رج را بشکافد و دوباره ببافد خوشحال میشدم. آن قدر بافت و شکافت که کاموا کرک افتاد. تازه سر درد هم میگرفت و از چشمهاش آب میآمد. گفت: «جاش یک بافته برات میخرم.»
گفتم: «لازم نیست. هوا دیگر دارد خوب میشود.»
با آن که اوایل اسفند بود، از آفتاب درخشان و ابرهای سفید و خاکستری و بوی هوا میشد بهار را حس کرد. عزا گرفته بودم که حالا با بهار چطور میخواهد کنار بیاید؟ من خودم در بهار بیشتر از هرفصل دیگری تمنای آن کسی را دارم که فروغ چشمهاش وفاداری است. گفتم: «هیچ به فکر خانهتکانی هستی؟»
گریه کنان رفت تو آشپزخانه و از آنجا به اتاق پدر، و با قفل کردن در فکر مرا هم برای پیدا کردن راه چاره از کار انداخت. گفتم: «خدایا، کمکش کن.»
دیگر فهمیده بودم پیشنهادهام نهتنها کمکی به او نمیکنند که مایه آزارش هم هستند. وقتی دکتر خبر سرطان معده مادر را میداد، برای آن که کنترلم را حفظ کنم، گفتم: «مرگ هم جزئی از زندگی است.» و به سؤال دکتر که پرسید: «چیزی گفتید؟» جواب ندادم و از مطب زدم بیرون. توی راه با خودم شرط کردم اگر مادر از این خبر به وجد آمد، هرچه از دهانم درآید، نثارش کنم. تمام مدتی که سعی کرده بودم به زندگی برش گردانم، او به مرگ فکر میکرده.
گفتم: «حالا راضی شدی؟»
گفت: «نگرانیم فقط تویی.»
گفتم: «میشد کار را به اینجا نکشاند.»
گفت: «مرگ دست خداست.»
گفتم: «این مال وقتی است که اجلمان برسد، نه اینکه دستی دستی خودمان را بکشیم.»
گفت: «به مهرانه سپردهام برایت دختر خوبی پیدا کند.»
گفتم: «سفارش کن دختری پیدا کند که بعد از مرگ من رفتارش مثل رفتار تو نباشد.»
لبخند زد. گفت: «پیداست خیلی اذیتتان کردهام.»
گفتم: «خودت را آزار دادی.» و نشستم جلوش. سرم را در دامن گرفت. چقدر احتیاج داشتم. چنگ که تو موهام زد، به سیری دل گریه کردم. قطرههای اشکش روی موهام میافتاد. گفت: «از اول تا آخرش یک چشم بر هم زدن بیشتر نبود.»
سر از دامنش برداشتم و به صورتش خیره شدم. به نظرم آمد دنیا بدون این صورت برای من چقدر ناآشناست. دنیا را با او شروع کردم و بی او باید ادامه بدهم. میدانم که آسیبپذیرتر از پیش شدهام. همانطور که جسم و روح او بعد از مرگ پدر آسیب دید. و درست است که زندگی من هنوز ادامه دارد اما منظور مادر را از چشم بر هم زدن نمیفهمم. در فاصله باز و بسته شدن چشمها به روی این دنیا تصاویری را میبینیم، توجهمان جلب میشود، علاقه پیدا میکنیم، نفرت میورزیم و بعد...، نه، نمیتوانم مرگ را ختم زندگی اعلام کنم. مطمئنم آرزوی من از همیشه زنده بودن مادر جایی دیگر تحقق پیدا کرده است. و همین دلم را خوش میکند. گذاشتن وسایل پدر و مادر کنار هم این تصور را در من قوت میبخشد که آنها رفتهاند به سفر، سفری که من خودم هم در تدارک آنم. البته ساعت حرکتم را نمیدانم اما مقدار فاصلهای را که باید طی کنم، میدانم از یک چشم بر هم زدن بیشتر نیست.
نیستان. شماره چهارم