هنرمندی به رنگِ صلح | اعتماد


«تیستو سبزانگشتی» [Tistou les pouces verts] از آن کتاب‌های نوستالژیک خوب خاطره‌انگیزی است که خیلی‌ها آن را با آن علامت پرنده کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و ترجمه خوش‌خوان و مهربان لیلی گلستان به یاد می‌آورند، روایتی پر از صلح و امید و سرسبزی که همه‌اش به اعجاز دستان کودک قصه برمی‌گشت، کودکی که دست به هر چیزی که می‌زد می‌توانست سبزینگی و گل و گیاه برویاند درحالی که پدرش کارخانه تسلیحات داشت و تو می‌دانستی که آخر قصه نیروی زندگی‌بخش دستان و قلب صلح‌طلب تیستوی کوچک بر قدرت آن کارخانه خواهد چربید.

«تیستو سبزانگشتی» [Tistou les pouces verts]

اما در این میان هنر در کجای این روایت بازتاب پیدا کرده است؟ نخستین چشم‌انداز بازتاب هنر در قصه را در همان صفحات آغازین می‌توانی بیابی، آنجا که مو و یال کره اسب محبوب تیستو به شکلی هنرمندانه آراسته می‌شود: «هروقت شکلاتی می‌خورد، کاغذ نقره‌ای‌اش را به دقت کناری می‌گذاشت و آن را به کارگران اصطبل می‌داد تا با آن مو و یال کره اسبش، ژیمیناست را ببافند. آخر تیستو ژیمیناست را از تمام اسب‌ها بیشتر دوست داشت.»

تیستو یک جای دیگر می‌گوید که چگونه این آراستن هنری، حال کره اسب دوست‌داشتنی را عوض می‌کرده است: «متوجه شده‌ام که کره اسبم ژیمیناست وقتی حسابی قشو شده باشد و تمیز باشد و یالش با کاغذهای نقره‌ای آراسته شده باشد، خیلی خوشحال‌تر از وقتی است که کثیف و خاکی است.» که در واقع اشارتی است به اهمیت هنر در حال خوب انسان در همه تاریخ که لزوم وجودش را و پر و بال گرفتنش تایید می‌کند. اما زندگی هنری تیستو درست وقتی شروع شد که به گلخانه و باغ آقای سیبیلو راه پیدا کرد و فهمید دستانش می‌توانند در هر بیغوله‌ای با قدرت آفرینندگی خود، مناظری بدیع و زیبا، گیاهان سبز و گل‌های رونده بیافرینند، تابلوهایی زنده و عطرآگین که بیش از هر اثر هنری و نقاشی منظره و پرتره‌ای می‌توانند روحیه ببخشند و زندگی خموده آدم‌ها را که در واقعیت‌های محتوم و ملال‌آور زندگی مکدر شده‌ است، مملو از شادی و امیدواری کنند دقیقا همان رسالتی که هنر را جلوه و جذابیت بخشیده است؛ از این رهگذر انگشتان سبز تیستو را می‌توان نمادی از استعداد هنری قلمداد کرد که در تیرگی‌ها و سیاهی‌ها رنگ و زندگی می‌آفریند:

«انگشتان سبز شگفت‌انگیزند. موهبت الهی هستند! ببین دانه گیاه همه جا هست، نه فقط توی خاک که روی سقف خانه‌ها و لبه پنجره‌ها و روی سنگفرش خیابان‌ها و فنس‌ها و دیوارها هم هست. همه اینها منتظر بادی هستند که بوزد و پرتشان کند توی باغ یا مزرعه‌ای، این دانه‌ها گاهی بین دو سنگ گیر می‌کنند و بدون اینکه فرصتی برای گل شدن داشته باشند، می‌میرند. اما اگر انگشت سبزی باشد که دستی به آنها بکشد، هر کجا که باشند گل می‌دهند و سبز می‌شوند.»

و این توصیف باغبان پیر است از اهمیت انگشتان سبز تیستو و در وهله بعد در توصیف اهمیت دستان هر هنرمندی. تیستو با همین دستان آفریننده زندان را که سرد و اندوهگین بود سبز کرد و کارش آن‌قدر اثرگذار بود که زندانیان دیگر نخواهند از زندان بروند: «پیچ امین‌الدوله‌ای که توی سوراخ کلید رشد کرده بود، مانع بسته شدن در شد اما از آنجایی که زندانیان دیگر نه میله‌ای بر پنجره‌های سلول‌شان می‌دیدند و نه سیم خاردار و میله نوک‌تیزی بر سر دیوارها، میل‌شان به فرار کردن و گریختن را نیز از یاد بردند... و آنها که موعد آزادی‌شان بود، چنان با گل و گیاه انس گرفته بودند که قید بیرون رفتن از زندان را زدند.» پس از زندان تیستو زاغه‌های محروم و غمگینی را که سکونتگاه فقرا بود، آراست: «طاقی از گل‌هایی به رنگ آبی آسمانی، زشتی کلبه‌های چوبی را پوشانده بودند، دو طرف کوچه‌های پوشیده از چمن پر بود از گل‌های شمعدانی، ناحیه محرومی که دیگران از رفتن به آن امتناع می‌کردند چون حتی نظر انداختن به آن ترسناک می‌آمد، اکنون به زیباترین نقطه تمام شهر بدل شده بود. اکنون مردم طوری به تماشای آن منطقه می‌رفتند که گویی موزه است.» و این همان چیزی است که در نبود تیستوهای سبزانگشتی می‌توان با هنر شهری محققش کرد، آیا نویسنده در همه این زیباسازی‌های قصه‌وار گوشه چشمی به تحقق این آرزوها در قالب رونق بخشیدن به نقاشی‌های دیواری و گرافیتی‌ها ندارد؟

بعدتر تیستو همین زیبایی الهام‌بخش را به بیمارستان می‌برد و سپس به میان تسلیحات، تفنگ‌ها، تانک‌ها: «خبرنگاران در گزارش‌های‌شان مدام از گیاهی به نام «بابا آدم» نام می‌بردند که به خاطر خارهایش به سرنیزه اسلحه‌ها چسبیده بود. اسلحه‌ای که سرنیزه‌اش از گل پوشیده شده و نمی‌توان آن را بر تن کسی فرو کرد به چه کار می‌آید؟» و این همه به صلح میان دو کشور انجامیده: «هیچ کشوری هرگز با دسته‌ای گل فتح نشده و هیچ کس هم جنگ گل‌ها را جنگی جدی نمی‌داند. بلافاصله میان این طرفی‌ها و آن طرفی‌ها صلح برقرار شد. ارتش دو کشور عقب‌نشینی کردند و بیابان، این بادام صورتی رنگ با آسمان و تنهایی و آزادی‌اش تنها ماند.» و این همه باعث شد پدر کارخانه اسلحه‌هایش را به کارخانه گل‌های جاودانه بدل کند: «کارخانه اسلحه‌سازی را به کارخانه گل‌سازی بدل می‌کنیم... گل‌های کارخانه میرپویل حتی از دل آهن نیز می‌رویند! ... نه به جنگ، آری به گل!»

و درنهایت پایان‌بندی روایت است که بیش از هر چیز وجه رهایی‌بخش هنر را به یاد مخاطب می‌اندازد، وقتی که هنرمند تصمیم می‌گیرد با آنچه که خود آفریده است به تعالی برسد حتی در دل زندگی و واقعیت‌هایی که نمی‌خواهد از این منظر آن نردبانی را که در فصل فرجامین کتاب، تیستو با دستان خود، و از دو درخت تناور و زیبا ساخت تا بر فرازشان بالا برود و راز مرگ را که نمی‌توان بر آن پیروز شد کشف کند، می‌توان نماد همان هنر تعالی‌بخش برای هنرمند دانست که او را به تنهایی واقعی سوق می‌دهد، درختانی زیبا و پرشکوفه که پیدا نبود سنجدند یا اقاقیا؛ تیستو از درختان بالا رفت و بالا رفت تا در یک تأویل هنری از قصه نشان بدهد که آرزوی محال صلح و زیبایی ابدی را فقط در وادی هنر و تخیل می‌توان محقق کرد؛ تیستوی سبزانگشتی را موریس دروئون [Druon, Maurice] نوشته و به جز لیلی گلستان، محمد غفوری هم ترجمه کرده تا انتشارات شمشاد بازنشرش کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...